اینم یه قرمه سبزی خوشمزه با سیر ترشی و زیتون و البته برنج قالبی برای اولین بار
#رویای_من#پارت_25قرآن رو سر جاش گذاشتم و از اتاق رفتم بیرون....
مامان جلوی آیفن واستاده بود..زیر لب صلواتی فرستادم و بعد پرسیدم:
_مامان کی بود؟
مامان فاطمه در حالی که از پشت پنجره داشت حیاط رو دید میزد گفت:
_برادران گرامی تون..
یعنی امیرعلی هم اومده.. خواستم برم تو حیاط که در باز شد و امیرعلی و امیررضا وارد خونه شدن.....
یا خدا اینا چرا اینجورین....چرا قیافه هاشون گرفته است....
کلید بابا دست امیرعلی چیکار میکنه.....؟!
امیرعلی و امیررضا سلام آرومی کردن..
انقدر غرق تو فکر شدم که یادم رفت حتی سلام کنم....
مامان رفت نزدیکشون و گفت:
_چیشده!! چرا اینقدر ناراحتین؟
امیرمحمد از اتاق بیرون اومد؛ سلامی کرد و گفت: _اتفاقی افتاده؟ چرا حرفی نمیزنین!!
رفتم نزدیکشون و گفتم:
_خب حرف بزنین دیگه!! بگین چیشده؟
بغض گلوی امیرعلی و گرفته بود؛ نمیتونست حرف بزنه..
گوشه کت امیررضا رو با دستم گرفتم و تکون دادم:
_امیررضا جون زینب بگو چیشده! ...خبری از بابا شده....چرا هیچکس حرفی نمیزنه...؟!!🥺
امیررضا آروم و بریده بریده گفت: بابا....اِممم..بابا..
مامان با دو دستش زد تو سرش و گفت:
_بابا چیییی؟!...
امیررضا:
_بابا تصادف کرده.....
تا این جمله رو گفت امیرعلی اشکاش سرازیر شد...مامان افتاد رو زمین....محمد و امیرعلی رفتن سمت مامان....
انگار یه سطل آب یخ ریخته باشن رو سرم...همونجا کنار در نشستم رو زمین و زانوهام و جمع کردم🥺..
بعد از اینکه مامان حالش جا اومد محمد از امیررضا پرسید:
_بابا چرا تصادف کرده؟ کی بهش زده؟ اصلا کِی؟ کجا؟..
امیررضا کتش رو در آورد و پرت کرد رو مبل؛ پایین پای مامان روی زمین نشست و گفت:
_امیرعلی میگه اون شب که از خونه میره بیرون، میره سمت محل کارش....مشکلی توی اداره پیش اومده بوده که فقط به دست بابا حل میشده... وسط های راه زنگ میزنن و بهش میگن مشکل برطرف شده و برگرد...سر دور برگردون یه ماشین با سرعت میزنه به ماشین بابا...بعد از تحقیق متوجه میشن تصادف عمدی بوده و تمام این اتفاقات برنامه ریزی شده است...هدفشون بابا بوده...
اشکام سرازیر شد...آخه بابای من چیکار کرده که اینا میخواستن بکشنش😭...آروم گفتم:
_بابا الان کجاست؟! کی میریم پیشش؟
امیرعلی نفسش و با کلافگی داد بیرون و گفت:
_بیمارستانه...ولی نمیتونیم از نزدیک ببینیمش..
مامان در حالی که با ناله میزد رو دستش گفت:
_فرقی نداره....دور و نزدیکش برام مهم نیست... میخوام ببینمش....پاشین منو ببرین پیشش....
از جامون بلند شدیم و حاضر شدیم تا بریم بیمارستان.... لباسم و پوشیدم و به عکس بابا روی میز اتاقم نگاه کردم... بغضم ترکید و شروع کردم گریه کردن...خدایا به خودت میسپارمش...
از اتاق اومدم بیرون چراغ و خاموش کردم..
سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان...وقتی رسیدیم اجازه نمیدادن بریم بالا...بعد از کلی صحبت کردن اجازه دادن در حد ۵ دقیقه ببینیمش و برگردیم....
از پشت شیشه بابام و نگاه کردم....الهی بگردم...چرا بابام به این روز افتاده....خدا لعنتشون کنه....
مامان فقط گریه میکرد...امیرعلی و امیرمحمد هم سعی میکردن مامان رو آروم کنن...برگشتم که دیدم.....
@Roiayeman