#قرارمعنوی#لبیک_یا_حسین#لبیک_یا_زینب #شهید_هادی_باغبانی#رویای_من#پارت_23به امید اینکه بابا اومده به سمت در رفتم ولی نمیدونم کی بود؛ صدام و صاف کردم و گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم:
_بله؟
_سلام ببخشید با امیرعلی کار داشتم..
_سلام، شما؟
_پارسا هستم..
_بله یه چند لحظه صبر کنید لطفا...
_ممنون..
گوشی رو گذاشتم، دکمه باز شدن در رو زدم تا در باز بشه...رفتم پشت در اتاق در زدم؛ اما مثل اینکه متوجه نشده بود...
خواستم دوباره در بزنم که دیدم صداش بلند شد...داشت با یکی تلفنی حرف میزد...با تک تک حرفاش لرزه ای به جونم میافتاد...
_مطمئنی خودش بود؟....اصلا دیدیش؟؟....یه بار دیگه مشخصاتش رو بگو...... آهان...آره...درسته....ماشینش چی؟؟؟...من الان راه میافتم بیام اداره...یاعلی...
مطمئن از اینکه تماسش تموم شده دوباره در اتاق و زدم...
در و باز کرد...نگرانی توی چشمام رو که دید متوجه قضیه شد...
_چیزی شده امیر، از بابا خبری شده؟🥺
_فعلا که نمیدونم چه خبره باید برم اداره؛ راستی کی بود در زد؟!
با دست به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
_ای واای...اصلا یادم رفت....دوستت اومده، میگفت با تو کار داره...اسمش هم پارسا بود...در و براش باز کردم الانم تو حیاط منتظرته...
در حالی که به سمت در می رفت، سرش و به نشونه تاسف تکون داد و گفت:
_بچه مردم رو یه ساعته تو حیاط نگه داشتی..
امیر رفت پیش دوستش؛ از پشت پنجره که نگاه میکردم، دیدم چند تا عکس بهش نشون میداد و با هم دیگه صحبت میکردن...
برگشتم سمت پذیرایی که ظرف های عصرونه رو جمع کنم که یهو......
@Roiayeman
...