عکس سینی ناهار
zahra_85
۶۵۰
۶۹۹

سینی ناهار

۲۶ مرداد ۰۰
#تلنگر
#پارت_یازدهم
با مینی بوس به سمت مدرسه مورد نظر رفتیم
همراه شقایق وارد مدرسه شدیم
وای یهو خاطرات مدرسم اومد جلو چشمم لبخندی زدم
به بچه های قدو نیم قدی که بیخیال آینده باهم بازی
میکردند دنبال هم میدویدند
_چقد زیادنننن
+بیچاره معلمی که با این وروجکها سر میکنه
یکی از اساتید رفت با مدیر هماهنگ کنه
بعدش بچه ها همه رفتن سر کلاسشون تا هر
دونفرمون بریم باهاشون د￾باره سلامت دندون صحبت
کنیم الکی نبود که دانشجوی دندون پزشکی بویم
وارد کلاس شدیم
فقط دوساعت زمان برد که با شقایق بچه هایی که از
زوق نیومدن معلم و دیدن ما جیغو داد میکردن اروم
کنیم
با خنده رو میز نشستم
بیشتر از اینکه د￾باره موضوع اصلی صحبت کنیم به
سوالای بچه ها که از روی کنجکاوی میپرسیدن جواب
میدادیم
_خانم اجازه شما چطوری دکتر شدید
_چند سالتونه
_ازدواج کردید
_خیلی سخته دکتری
و....
بعد جواب دادن به سوالاشون داشتیم د￾باره موصوع
اصلی صحبت میکردیم
نگاهی به ساعت انداختم
+خوب بچه ها یه چند دقیقه استراحت کنید تا بیایم
دندوناتونو معاینه کنیم خوب
به سمته شقایق رفتم
+شقایق وقت نماز من برم نمازمو بخونم برمیگردم
شقایق سری تکون داد
_حله برو
به سمته بچه ها رفت
_بیاین باهم یه شعر د￾باره دندون بخونیم
لبخندی زدم
بیرون اومدم به سمت توالت رفتم وضو گرفتم اومدم
بیرون در حال درست کردن کش چادرم بود
سرمو بلند کردم که نگام افتاد به خانمی که داشت به
سمت نماز خونه میرفت
بی توجه سرمو انداختم پایین اما با آشنا اومدن چهرش
سریع سرمو بلند کردم
زوم که شدم رو نیمرخش شناختم باورم نمیشد
بعد این همه سال خشکم زده بود به خودم که اومدم
سریع خودمو بهش رسوندم
نفس نفس میزدم دوباره قفسه سینم درد میکرد
پشت سرش بودم اروم و با متانت مثل همون موقع ها
راه میرفت نگاه دورو برم نمیکرد تعجب نداشت که
منو ندید
اروم لب زدم
+ملکه خانم
ایستاد اما بر نگشت
بغض کرده بودم
اروم برگشت با تعجب خیرم شد اشکاش رو صورتش
ریختن چقد ندلم براش تنگ شده بود
اروم به سمتش رفتم
خش دار لب زد
_عسل.. خودتی بی وفا
حرکتی نکردم خودش به سمتم اومدو در آغوشم گرفت
مقاومت نکردم دستامو دورش پیچیدم نفس عمیقی
کشیدم و بوی عطر همیشگیشو تا عمق وجودم حس
کردم
اون گریه میکرد و از رفتنم میگفت از دلتنگیش و من
اروم وبیصدا اشک میریختم کمی که اروم شدیم
دستمو گرفت بردم داخل یه گوشه نشوند
_بیا بشین برام بگو اینجا چیکار میکنی
روبه روش نشستم
لبخند محوی زدم
+سال اول قبول نشدم اما سال دوم با کمک
روانشناسم و انگیزه هایی که بهم میداد تونستم با رتبه
خوبی دندون پزشکی قبول بشم امروزم از طرف
دانشگاه اومدیم مدرستون
لبم لرزید
+تو چی... چیکار میکنی
وناخدا گاه خیره دستاش شدم و قلبم ایستاد با دیدن
انگشترش
نگاه خیرمو رو انگشترش حس کرد بهش نگاه انداخت با
دستش لمسش کرد
_ازدواج کردم
نگاش کردم چشمام دودو میزد
چشماشو بست
_البته نه با امیر علی... با یکی از دوستای
خانوادگیمون... یه یک سالی میشه
+ مگه دوسش نداشتی
_ معلومه که نه.... اونم منو نمیخواست.... بعد رفتن
تو حدود دو ماه بعدش اومدن خاستگاری البته از طرف
من به اجبار مامانم از طرف اونم به اجبار مادرش اومدن
وقتی رفتیم که باهم صحبت کنیم با صداقت بهش
گفتم هیچ حسی بهش ندارم اونم حرف منو تایید کرد و
گفت به اصرار مادرش اومده و با احترام هردومون نظر
منفیمونو به خانواده هامون گفتیم
غمگین لب زدم
+آلان چی ازش خبر داری؟!
آهی کشید
_انگار هنوزم دوسش داری
نگاش کردم
+نمیدونم هنوزم با اینکه غرورمو شکست و باعث شد
یه سال از هدفام دور بمونم دوسش دارم یا نه
یه وقتایی بهش فک میکنم و از اعماق قلبم احساس
درد میکنم
_پس هنوزم دوسش داری فک میکردم اون حس
دوست داشتن فقط شورو حال نوجوونی و رسیدن به
بلوغ بود که با دیدن یه پسر خوشتیپ عاشق شدی یه
عشق زود گذر که بعد چند سال با به یاد اوردنش به
احساس مسخرت میخندی اما گویا اشتباه میکردم
لبخند تلخی زدم
+آرمانم اوایل همین حرفو میزد
با نگاه متعجب نرگس ادامه دادم
+روانشناسم...
_اهان
+خوب نگفتی
_اهان....ما که ازون محله رفتیم و الان چند کوچه آنورتر
میشینیم اما حاج آقا وفا همون همون جای قبلین
چند ماهی از رفتن تو گذشته بود بعد قضیه خاستگاری
خبر اومد امیر علی میخواد بره خارج ادامه تحصیل بده
دوماه بعدشم رفت الانم ازش خبر ندارم که چیکار
میکنه با خانوادشم در حد یه سلام احوالپرسی رابطه
داریم
+ازدواج چی نکرده
_نمیدونم والا... اما فک نکنم
سری تکون دادم
نرگس با زوق خیرم شد
_حالا تو بگو این چادر چی میگه رو سرت... تا وقتی که
با من بودی از این چیزا خوشت نمیومد
و چشمکی زدم
با خجالت سرمو پایین انداختم اروم روی چادرمو دست
کشیدم
+این چادر... فرض کن یه تلنگر که منو به خودم آورد یا
بهتره بگم... هدیه امام حسینه... تو روضه امام حسین
نصیبم شد
لبخند مه￾بونی زد
_خیلی بهت میاد
+راستی تو، تو این مدرسه چیکار میکردی
_اینجا معلمم، معلم کلاس دوم
خندیدم با به یاد آورن رفتاری که با نرگس کرده بودم و
قضاوت های نابه جام
سرمو پایین انداختم
با شرمندگی لب زدم
+نرگس
_جونم
به چشماش خیره شدم دستاشو گرفتمو با بغض گفتم
+ببخش منو... من تو گذشته با نامردی تورو قضاوت
کردم.. حرفایی بهت نصبت دادم که لایقت نبود... کارایی
کردم که دلتو شکستم با اینکه تو تقصیری نداشتی.....
باور کن اثرات عشو عاشقی بود ناراحت و عصبی بودم
به همه به چشم بد نگاه میکردم فک میکردم همه به
امیر علی چشم دارنو حسودی میکنند تورو خدا منو
ببخش حلالم کن
نرگس تلخ خندید
_اول از همه اینکه گذشته ها گذشته منم اصلا ازت
ناراحت نیستم که بخوام ببخشمت
با خجالت ادامه داد
_الانم که خودم عاشقم حالتو درک میکنم شاید منم
جای تو بودم همین رفتار ازم سر میزد
+پس میبخشبم
_اخه دیوونه کی از دست خواهرش دلخور میشه
با نواهی پر از تشکر خیرش شدم
همون موقع تلفنم زنگ خورد نگاهی بهش انداختم
وای شقایق بود طفلکو اونجا معطل کرده بود
با ببخشید جواب دادم
_کجاییی عسل رفتی نماز جعفر طیار بخونی
+وایییی ببخش شقایقم الان میام
_اره وقتی کارت لنگه میشم شقایقت
+فداتبشم منن اخه اومدم
پوکر گفت
_منتظرم
گوشیو قطع کردم
+نرگس من باید برم عزیزم دوستم منتظرمه
لبخندی زد
_باشه فداتشم
+حتما هماهنگ میکنم یه روز مفصل صحبت کنیم
_حتما.... شمارمو داری.. همون قبلیه
+نه.... سیم کارت قبلیمو دور انداختم
_خوب پس یادداشت کن
بعد یاداشت شماره نرگس به سمتش رفتم
گونشو محکم بوسیدم
اونم منو محکم بغل کرد ازش جدا شدمو بعد
خداحافظی به سمت کلاس دویدم
درو که باز کردم به قیافه خسته و عصبی شقایق روبه
رو شدم که بچه ها از سروکولش بالا میرفتن
لبخندی زدمو دستامو به علامت تسلیم بالا بردم
بچه هارو اروم کردیم
دوباره به خاطر دویدن سینم سنگین شده بودو نفس
نفس میزدم و حالا شروع کرده بودم به سرفه کردن
شقایق نگران به سمتم اومد
_خوبی عسل.... برم برات آب بیارم...
...
نظرات