🔘 داستان کوتاه
کشاورزی فقیر از اهالی اسکاتلند بود. یک روز او از باتلاقی که نزدیک مزرعهاش بود صدای درخواست کمکی را شنید. فورا خود را به باتلاق رساند، پسری وحشتزده که تا کمر در باتلاق فرورفته بود فریاد میزد و تلاش میکرد تا خود را آزاد کند. کشاورز با تلاش زیاد بهوسیله طناب و چوب او را از مرگ تدریجی و وحشتناک نجات داد.
فردای روز حادثه کالسکهای مجلل جلوی منزل محقر کشاورز توقف کرد و مرد اشرافزادهای از آن پیاده شد و به خانه پیرمرد رفت. او خود را پدر همان پسر معرفی کرد و پس از سپاسگزاری خواست که کار او را جبران کند، چون کشاورز زندگی تنها فرزندش را نجات داده بود.
کشاورز اما قبول نکرد که پولی بگیرد. در همین موقع پسر کشاورز وارد خانه شد. اشرافزاده گفت:اجازه بدهید به منظور قدردانی، فرزندتان را همراه خود ببرم تا تحصیل کند اگر همانند خودت شرافتمند و نوعدوست باشد به مردی تبدیل خواهد شد که تو به او افتخار میکنی.
پس از سالها پسر کشاورز از دانشکده پزشکی فارغالتحصیل شد و همین طور به تحصیل ادامه داد تا در سراسر جهان بهعنوان الکساندر فلمینگ کاشف پنیسیلین مشهور شد. سالها بعد پسر همان اشرافزاده به ذاتالریه مبتلا شد و تنها چیزی که توانست برای بار دوم جان او را نجات دهد، داروی کشف شده توسط فرزند آن پیرمرد کشاورز بود.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...