

منیژه
دستور پخت ها
عکس ها

پنکیک کلاسیک
۱ روز پیش
🔘 حکایت کوتاه ۱
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيلخان سكههای طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!
🔘 داستان کوتاه ۲
پادشاهی کوه نمک بزرگی داشته؛
میگه هر کس بتونه از این کوه نمک بیشتر بخوره دخترمو بهش میدم
یه خان زاده میاد یه دیس از این کوه نمک میخوره
یه رعیتی میاد یه مجمع بزرگ از کوه نمک میخوره
یه بچه پایین یه دهاتی یه خوب واقعی
میاد فقط یه مزه میکنه
بهش میگن مشتی تو با این قد و هیکل با این بر و بازو
چرا فقط یه مزه کردی؟؟؟
فلان خان زاده اومد یه دیس نمک خورد
فلان رعیت اومد یه مجمع بزرگ خورد
تو فقط یه مزه؟
میگه ؛ اولا ما نمک پرورده ایم
دوما ؛ شرط به خوردن زیاد خوردن نمک نیست
حکم به نگه داشتن نمکه👏
🌸سلامتی اون که
حرمت نون و نمک حالیشه....
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅──┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيلخان سكههای طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!
🔘 داستان کوتاه ۲
پادشاهی کوه نمک بزرگی داشته؛
میگه هر کس بتونه از این کوه نمک بیشتر بخوره دخترمو بهش میدم
یه خان زاده میاد یه دیس از این کوه نمک میخوره
یه رعیتی میاد یه مجمع بزرگ از کوه نمک میخوره
یه بچه پایین یه دهاتی یه خوب واقعی
میاد فقط یه مزه میکنه
بهش میگن مشتی تو با این قد و هیکل با این بر و بازو
چرا فقط یه مزه کردی؟؟؟
فلان خان زاده اومد یه دیس نمک خورد
فلان رعیت اومد یه مجمع بزرگ خورد
تو فقط یه مزه؟
میگه ؛ اولا ما نمک پرورده ایم
دوما ؛ شرط به خوردن زیاد خوردن نمک نیست
حکم به نگه داشتن نمکه👏
🌸سلامتی اون که
حرمت نون و نمک حالیشه....
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅──┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...

جوجه زعفرانی
۲ روز پیش
خاطره بسیار جالب توسط یک دانشجوی پزشکی
زمانی كه ما دانشجوی پزشكی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.او در هر فرصتی كه بدست می آورد سعی می كرد نكته جديدی به ما بياموزد و دانسته های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می كرد.او در فرصتهای مناسب،ما را در بوته تجربه و عمل قرار می داد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين يک مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد.بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:اگر اجازه می دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.مرد جوان نيز پذيرفت.سپس رو به ما كه تركيبي از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:هر يک از شما صدای قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد.نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار مي برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.
هر يک از ما به نوبت،قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته،به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟استاد نوشته هاي ما را تک تک مشاهده و قرائت كرد.جوابها متنوع بودند.يكی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود،يكی به نامنظمی ريتم آن،يكی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند،يكی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود،يكی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده ميشوند و يكی به وجود صدای اضافی در يكی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظه ای سكوت كرد و به ما می نگريست،منتظر بوديم تا يكی از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفی نمايد.اما با كمال تعجب استاد گفت:متاسفانه همه اينها غلط است.و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان می داد،ادامه داد: تنها كاغذی كه مي تواند به حقيقت نزديک باشد اين كاغذ است كه نويسندة آن بدون شک انسانی صادق است كه
می تواند در آينده پزشكی حاذق شود نوشته او را می خوانم،خودتان قضاوت كنيد.
همه سر پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.ايشان گفت: در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت كم تجربگی قادر به شنيدن صدايی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می نگريست ادامه داد:من نمي دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهايی متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟ بچه های خوب من ،از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن عيب نيست ولي تشخيص غلط گذاشتن بر مبناي يک معاينه غلط،عيب بزرگي محسوب ميشود و مي تواند برای بيمار خطرناک باشد.در پزشكی دقت،صداقت،حوصله و تجربه حرف اول را می زنند.سعی كنيد با بي دقتی برای بيمار خود،تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی
بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم.
زمانی كه ما دانشجوی پزشكی بوديم در بخش قلب استادی داشتيم كه از بهترين استادان ما بود.او در هر فرصتی كه بدست می آورد سعی می كرد نكته جديدی به ما بياموزد و دانسته های خود را در بهترين شكل ممكن به ما منتقل می كرد.او در فرصتهای مناسب،ما را در بوته تجربه و عمل قرار می داد.
در اولين روزهای بخش ما را به بالين يک مرد جوان كه تازه بستری شده بود برد.بعد از سلام و ادای احترام، به او گفت:اگر اجازه می دهيد اين همكاران من نيز قلب شما را معاينه كنند.مرد جوان نيز پذيرفت.سپس رو به ما كه تركيبي از كارآموز و كارورز بوديم كرد و گفت:هر يک از شما صدای قلب اين بيمار را به دقت گوش كنيد و هر چه می شنويد روی تكه كاغذی يادداشت كنيد و به من بدهيد.نظر استاد از اينكه اين شيوه را بكار مي برد اين بود كه اگر كسی از ما تشخيص اش نادرست بود از ديگری خجالت نكشد.
هر يک از ما به نوبت،قلب بيمار رامعاينه كرديم و نظر خود را بر روی كاغذی نوشته،به استاد داديم.
همه مايل بوديم بدانيم كه آيا تشخيصمان درست بوده يا خير؟استاد نوشته هاي ما را تک تک مشاهده و قرائت كرد.جوابها متنوع بودند.يكی به افزايش ضربان قلب اشاره كرده بود،يكی به نامنظمی ريتم آن،يكی نوشته بود ضربانات طبيعی هستند،يكی ريتم گالوپ ضعيف شنيده بود،يكی اظهار كرده بود كه بيمار چاق است و صداهای مبهم شنيده ميشوند و يكی به وجود صدای اضافی در يكی از كانونها اشاره كرده بود.
استاد چند لحظه ای سكوت كرد و به ما می نگريست،منتظر بوديم تا يكی از آن نوشته ها را كه صحيح تر بوده معرفی نمايد.اما با كمال تعجب استاد گفت:متاسفانه همه اينها غلط است.و در حاليكه تنها كاغذ باقيمانده دردست راستش را تكان می داد،ادامه داد: تنها كاغذی كه مي تواند به حقيقت نزديک باشد اين كاغذ است كه نويسندة آن بدون شک انسانی صادق است كه
می تواند در آينده پزشكی حاذق شود نوشته او را می خوانم،خودتان قضاوت كنيد.
همه سر پا گوش بوديم تا استاد آن نوشته صحيح را بخواند.ايشان گفت: در اين كاغذ نوشته متاسفانه به علت كم تجربگی قادر به شنيدن صدايی نيستم و در حاليكه به چشمان متعجب ما می نگريست ادامه داد:من نمي دانم در حاليكه اين بيمار دكستروكاردی دارد، و قلبش در طرف راست قرار گرفته شما چگونه اين همه صداهايی متنوع را در طرف چپ سينه او شنيده ايد؟ بچه های خوب من ،از همين حالا كه دانشجو هستيد بدانيد كه تشخيص ندادن عيب نيست ولي تشخيص غلط گذاشتن بر مبناي يک معاينه غلط،عيب بزرگي محسوب ميشود و مي تواند برای بيمار خطرناک باشد.در پزشكی دقت،صداقت،حوصله و تجربه حرف اول را می زنند.سعی كنيد با بي دقتی برای بيمار خود،تشخيص نادرستی ندهيد و يا برای او تصميمی ناثواب نگيريد.
در هر موردی تشخیص منصفانه باید داشته باشیم در این صورت قضاوت کمتری خواهیم داشت پس مطلب فوق یک درس انسانی است نه فقط پزشکی
بیاییم انصاف را بیاموزیم تا انسانیت را در زندگی جاری کنیم.
...

کوفته مرغ تبریزی بدون تخم مرغ
۳ روز پیش
🔘 داستان کوتاه
گوهر شاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .
به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید
و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید
و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند .
بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم ..
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود
در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید .
جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد.
مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .
وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت:
این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم
ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد .
یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز .
اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور.
و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم .
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد .
روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد .
قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد .
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟
جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم .
من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی.
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد است .
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
گوهر شاد یکی از زنان باحجاب بوده همیشه نقاب به صورت داشته و خیلی هم مذهبی بود. او می خواست در کنار حرم امام رضا (ع) مسجدى بنا کند .
به همه کارگران و معماران اعلام کرد دستمزد شما را دو برابر مى دهم ولى شرطش این است که فقط با وضو کار کنید
و در حال کار با یکدیگر مجادله و بد زبانى نکنید و با احترام رفتار کنید.
او به کسانى که به وسیله حیوانات مصالح و بار به محل مسجد میآورند علاوه بر دستور قبلى گفت سر راه حیوانات آب و علوفه قرار دهید
و این زبان بسته ها را نزنید و بگذارید هرجا که تشنه و گرسنه بودند آب و علف بخورند .
بر آنها بار سنگین نزنید و آنها را اذیت نکنید . اما من مزد شما را دو برابر مى دهم ..
گوهرشاد هر روز به سرکشی کارگران به مسجد میرفت؛
روزى طبق معمول براى سرکشى کارها به محل مسجد رفت بود
در اثر باد مقنعه و حجاب او کمى کنار رفت و یک کارگر جوانى چهره او را دید .
جوان بیچاره دل از کف داد و عشق گوهرشاد صبر و طاقت از او ربود تا آنجا که بیمار شد و بیمارى او را به مرگ نزدیک کرد.
چند روزی بود که به سر کار نمی رفت و گوهر شاد حال او را جویا شد . به او خبر دادند جوان بیمار شده لذا به عیادت او رفت..
چند روز گذشت و روز به روز حال جوان بدتر میشد.
مادرش که احتمال از دست رفتن فرزند را جدى دید تصمیم گرفت جریان را به گوش ملکه گوهرشاد برساند .
وگفت اگر جان خودم را هم از دست بدهم مهم نیست.
او موضوع را به گوهرشاد گفت و منتظر عکس العمل گوهرشاد بود.
ملکه بعد از شنیدن این حرف با خوشرویى گفت:
این که مهم نیست چرا زودتر به من نگفتید تا از ناراحتى یک بنده خدا جلوگیرى کنیم؟
و به مادرش گفت برو به پسرت بگو من براى ازدواج با تو آماده هستم
ولى قبل از آن باید دو کار صورت بگیرد .
یکى اینکه مهر من چهل روز اعتکاف توست در این مسجد تازه ساز .
اگر قبول دارى به مسجد برو و تا چهل روز فقط نماز و عبادت خدا را به جاى آور.
و شرط دیگر این است که بعد از آماده شدن تو . من باید از شوهرم طلاق بگیرم . حال اگر تو شرط را مى پذیرى کار خود را شروع کن.
جوان عاشق وقتى پیغام گوهر شاد را شنید از این مژده درمان شد و گفت چهل روز که چیزى نیست اگر چهل سال هم بگویى حاضرم .
جوان رفت و مشغول نماز در مسجد شد به امید اینکه پاداش نماز هایش ازدواج و وصال همسری زیبا بنام گوهرشاد باشد .
روز چهلم گوهر شاد قاصدى فرستاد تا از حال جوان خبر بگیرد تا اگر آماده است او هم آماده طلاق باشد .
قاصد به جوان گفت فردا چهل روز تو تمام مى شود و ملکه منتظر است تا اگر تو آماده هستى او هم شرط خود را انجام دهد .
جوان عاشق که ابتدا با عشق گوهرشاد به نماز پرداخته و حالا پس از چهل روز حلاوت نماز کام او را شیرین کرده بود جواب داد : به گوهر شاد خانم بگوید اولا از شما ممنونم و دوم اینکه من دیگر نیازى به ازدواج با شما ندارم.
قاصد گفت منظورت چیست؟ مگر تو عاشق گوهرشاد نبودى ؟؟
جوان گفت آنوقت که عشق گوهرشاد من را بیمار و بى تاب کرد هنوز با معشوق حقیقى آشنا نشده بودم ، ولى اکنون دلم به عشق خدا مى تپد و جز او معشوقى نمى خواهم .
من با خدا مانوس شدم و فقط با او آرام میگیرم. اما از گوهر شاد هم ممنون هستم که مرا با خداوند آشنا کرد و او باعت شد تا معشوق حقیقى را پیدا کنم . و آن جوان شد اولین پیش نماز مسجد گوهر شاد و کم کم مطالعات و درسش را ادامه داد و شد یک فقیه کامل و او کسی نیست جز آیت اله شیخ محمد صادق همدانی.
گوهرشاد خانم(همسر شاهرخ میرزا و عروس امیر تیمور گورکانی) سازنده ی مسجد معروف گوهرشاد مشهد است .
─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
...

🔘 داستان کوتاه
"کرامت امام رضا در حق دزد"
تو "تبریز" و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن "پا بوس امام رضا" علیه السلام.
رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای "ابراهیم جیب بر" رو هم باخودت بیار.
"ابراهیم جیب بر کی بود؟!"
از اسمش معلومه "دزد مشهوری" بود تو تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!
حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با "خودت بیارش مشهد!"
رئیس کاروان با خودش گفت:
خواب که "معتبر" نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو "کاروان" نمیمونه همه "استعفا" میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!
اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره "دنبال ابراهیم."
رفت "سراغشو" بگیره که کجاس، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی "نشونت" میده.
بالاخره پیداش کرد!
گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟
(ولی جریان خوابو بهش نگفت)
ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه "پیرزن دزدیدم! "
رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من "پولتم میدم."
فقط به این شرط که حین سفر "متعرض" کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، "آزادی!"
ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول "کاسب" شیم.
کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن "دزدای سر گردنه" به اتوبوس "حمله کردن" و "جیب" همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو "خالی کردن" و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن!
اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر "پول دزدیدن" و بهشون میداد!
رئیس گفت:
"ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی؟!"
ابراهیم خندید و گفت:
وقتی "سر دسته دزدا" داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو "خالی کردم" و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!
همه "خوشحال" بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت:
"ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟"
چون "حضرت به من فرمودن،"
حالا فهمیدم "حکمت" اومدن تو چی بوده؟
ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت:
یعنی "حضرت" هنوز به من "توجه" داره؟
از همونجا "گریه کنان" تا "مشهد" اومد و یه "توبه نصوح" کنار قبر حضرت کرد و بعدم با "تلاش و کار حلال،" پولایی رو که قبلا "دزدیده بود"" میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید."
و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت...
مشهد...
روبروی ایوان طلا...
خیره به گنبد طلا...
اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي....
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
"کرامت امام رضا در حق دزد"
تو "تبریز" و قبل انقلاب یه گروه تصمیم گرفتن برن "پا بوس امام رضا" علیه السلام.
رئیس کاروان چند روز قبل حرکت تو خواب دید که امام رضا فرمودند داری میای "ابراهیم جیب بر" رو هم باخودت بیار.
"ابراهیم جیب بر کی بود؟!"
از اسمش معلومه "دزد مشهوری" بود تو تبریز که حتی کسی جرأت نمی کرد لحظه ای باهاش همسفر بشه چون سریع جیبشو خالی می کرد!
حالا امام رضا در خواب بهش گفته بودند اینو با "خودت بیارش مشهد!"
رئیس کاروان با خودش گفت:
خواب که "معتبر" نیست تازه اگه من اونو بیارم کسی تو "کاروان" نمیمونه همه "استعفا" میدن میرن یه کاروان دیگه پس بیخیال!
اما این خواب دو شب دیگه هم تکرار شد و رئیس چاره ای ندید جز اینکه بره "دنبال ابراهیم."
رفت "سراغشو" بگیره که کجاس، بهش گفتند؛ تو فلان محله داره میچرخه برو اونجا از هر کی سوال کنی "نشونت" میده.
بالاخره پیداش کرد!
گفت: ابراهیم میای بریم مشهد؟
(ولی جریان خوابو بهش نگفت)
ابراهیم گفت: من که پول ندارم تازه همین ۵۰ تومن هم که دستم میبینی همین الان از یه "پیرزن دزدیدم! "
رئیس گفت: عیب نداره تو بیا من "پولتم میدم."
فقط به این شرط که حین سفر "متعرض" کسی نشی بعد که رسیدیم مشهد، "آزادی!"
ابراهیم با خودش گفت؛ باشه اینجا که همه منو میشناسن نمیشه دزدی کرد بریم مشهد یه خورده پول "کاسب" شیم.
کاروان در روز معینی حرکت کرد وسطای راه که رسیدن "دزدای سر گردنه" به اتوبوس "حمله کردن" و "جیب" همه و حتی ابراهیم که جلوی اتوبوس نشسته بود رو "خالی کردن" و بعدم از اتوبوس پیاده شدن و رفتن!
اتوبوس که قدری حرکت کرد و در حالی که همه گریه میکردن که دیگه پولی برای برگشت ندارن، ابراهیم یکی یکی همه رو اسم میبرد و بهشون میگفت؛ از شما چقدر "پول دزدیدن" و بهشون میداد!
رئیس گفت:
"ابراهیم تو اینهمه پول از کجا آوردی؟!"
ابراهیم خندید و گفت:
وقتی "سر دسته دزدا" داشت از ماشین پیاده میشد همون لحظه جیبش رو "خالی کردم" و اونم نفهمید و از اتوبوس پیاده شد!
همه "خوشحال" بودن جز رئیس کاروان که زد زیر گریه و گفت:
"ابراهیم میدونی واسه چی آوردمت؟"
چون "حضرت به من فرمودن،"
حالا فهمیدم "حکمت" اومدن تو چی بوده؟
ابراهیم یه لحظه دلش تکون خورد گفت:
یعنی "حضرت" هنوز به من "توجه" داره؟
از همونجا "گریه کنان" تا "مشهد" اومد و یه "توبه نصوح" کنار قبر حضرت کرد و بعدم با "تلاش و کار حلال،" پولایی رو که قبلا "دزدیده بود"" میفرستاد تبریز و حلالیت می طلبید."
و در آخر هم در مشهد الرضا (ظاهرا مکانش نامعلومه) به رحمت خدا رفت...
مشهد...
روبروی ایوان طلا...
خیره به گنبد طلا...
اللهم صلي عليٰ عليِ بْنِ موسَي الرِضَا المرتضي....
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...

فلافل داغ خوزستان آش آبغوره
۶ روز پیش
#چقدر_بی_کلاسی_زیبا_بود!
🌸️یادش بخیر قدیما که "بی کلاس"
بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش
می گذشت و هر چقدر با کلاس تر می شیم از همدیگه دورتر می شیم.
🌸قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در می اومد، خوشحال می شدیم؛ چون مهمون می اومد و به سادگی مهمونی برگزار می شد.
🌸آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست می کرد و هر چند تا مهمون هم که می اومد، همون غذای موجود رو دور هم می خوردیم و خیلی هم خوش می گذشت.
🌸تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین
و چهارزانو کنار هم می نشستیم و می گفتیم و می خندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم.
🌸حالا که فکر می کنم می بینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم!
🌸چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست! کاش دوباره بی کلاس بشیم اما مهربون و باصفا.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌸️یادش بخیر قدیما که "بی کلاس"
بودیم بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش
می گذشت و هر چقدر با کلاس تر می شیم از همدیگه دورتر می شیم.
🌸قدیما که "بی کلاس" بودیم و موبایل و تلفن نبود و واسه رفت و آمد وسیله شخصی نبود، همیشه خونه ها تمیز بود و آماده پذیرایی از مهمونا و وقتی کلون در خونه در هر زمانی به صدا در می اومد، خوشحال می شدیم؛ چون مهمون می اومد و به سادگی مهمونی برگزار می شد.
🌸آخه چون "بی کلاس" بودیم آشپزخونه ها اوپن نبود و گازهای فردار و ماکروفر و… نبود و از فست فود خبری نبود، ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست می کرد و هر چند تا مهمون هم که می اومد، همون غذای موجود رو دور هم می خوردیم و خیلی هم خوش می گذشت.
🌸تازه چون "بی کلاس" بودیم میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین
و چهارزانو کنار هم می نشستیم و می گفتیم و می خندیدیم و با دل خوش زندگی می کردیم.
🌸حالا که فکر می کنم می بینم چقدر "بی کلاسی" زیبا بود! آخه از وقتی که با کلاس شدیم و آشپزخونه ها اوپن شدن و میز ناهار خوری و مبل داریم و تازه واسه رفت و آمد همگی ماشین داریم و هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه؛ مثل بخار پز و انواع زود پز و… داریم ولی دیگه آمد و شد نداریم!
🌸چون خیلی با کلاس شدیم! تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و دل و از همه مهمتر سادگی خبری نیست! کاش دوباره بی کلاس بشیم اما مهربون و باصفا.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...

کباب کوبیده
۱ هفته پیش
#آبروبردن
🔸خدا چند گناه را به سختی میبخشد
كه يكی از آنها #آبرو_بردن است.
💢حدیثی از امام باقر (علیه السلام) است که حضرت میفرمایند:کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشمپوشی کرده و آبروی آنها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرفنظر خواهد كرد.
🔸روایت داریم که میفرماید اغلب جهنمی ها ،جهنمی زبان هستند! فکر نکنید همه شراب میخورند و از دیوار مردم بالا میروند.
🔸یک مشت مؤمن مقدس را میآورند
جهنم به سبب اينكه آبرو می برده اند...!
اسلام میخواهد #آبروی فرد حفظ شود.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
آیا میدانستید‼️
📢 اگه مواد غذایی داغ خوردید و زبونتون سوخت برای رفع سوختگی سریع رو قسمت سوختگی شکر بپاشید.
📢 اگه میخواین عمر شلوار جین دو برابر بشه موقع شستن اونو برعکس کنید و بشورید.
📢 اگه میخواین حلوای شما هم مقوی تر بشه هم خوشمزه تر، از آرد نان سنگک استفاده کنید!
📢 اگه میخواین زعفرون دو برابر رنگ بده، زعفرون را با یک تکه یخ 30 ثانیه بذارید داخل ماکروفر! بیداد میکنه!
📢 اگه توی مسیر حرکت مورچه ها فلفل قرمز بریزید مورچه ها از خونه شما دور خواهند شد!
📢 اگه بعد مسواک زدن دهانتون رو با آب نمک بشورید بوی بد دهان رفع میشه!
📢 اگه ریموت ماشین، از راه دور آنتن نمیده، ریموت رو زیر گلوتون قرار بدید تا امواجش قوی تر بشه!
📢 اگه نیش پشه ها باعث آزار و اذیت شما میشه یک گلدان نعناع توی اتاق خوابتون بگذارید!
📢 اگه دوس داری طلاهاتون برق بیافته، اول نیم ساعت بذاریدش تو آرد سفید، بعد یک ربع بذاریدش تو آبلیمو و جوش شیرین، طلاها مثل روز اولش میشه.
📢 اگه میخواین ظروف مسی را سفید کنید نمک رو با سرکه و آرد ترکیب کنید و کمی هم آب لیمو داخل اون بریزید و ترکیب رو روی ظرف مسی بمالید! مثل روز اولش میشه.
📢 آب ماکارونی و پاستا منبع غنی مواد غذایی برای گل هاست! دور نریزید!
📢 اگه فلفل بیش از اندازه به غذاتون زدید و خیلی تند شد، چند دقیقه قبل از اینکه غذا را از روی شعله بردارید، آب یک لیمو ترش تازه را در آن بریزید و خوب هم بزنید! تندی از بین میره!
📢 اگه میخواین لیمو ده برابر آب بده، 30ثانیه بذارید داخل ماکروفر و بعد قاچش کنید و آب گیری کنید!
📢 اگه دستتون بوی سیر گرفت کافیه دستتون را به یک ظرف استیل بکشید. بهترین بوگیره!
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔸خدا چند گناه را به سختی میبخشد
كه يكی از آنها #آبرو_بردن است.
💢حدیثی از امام باقر (علیه السلام) است که حضرت میفرمایند:کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشمپوشی کرده و آبروی آنها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرفنظر خواهد كرد.
🔸روایت داریم که میفرماید اغلب جهنمی ها ،جهنمی زبان هستند! فکر نکنید همه شراب میخورند و از دیوار مردم بالا میروند.
🔸یک مشت مؤمن مقدس را میآورند
جهنم به سبب اينكه آبرو می برده اند...!
اسلام میخواهد #آبروی فرد حفظ شود.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
آیا میدانستید‼️
📢 اگه مواد غذایی داغ خوردید و زبونتون سوخت برای رفع سوختگی سریع رو قسمت سوختگی شکر بپاشید.
📢 اگه میخواین عمر شلوار جین دو برابر بشه موقع شستن اونو برعکس کنید و بشورید.
📢 اگه میخواین حلوای شما هم مقوی تر بشه هم خوشمزه تر، از آرد نان سنگک استفاده کنید!
📢 اگه میخواین زعفرون دو برابر رنگ بده، زعفرون را با یک تکه یخ 30 ثانیه بذارید داخل ماکروفر! بیداد میکنه!
📢 اگه توی مسیر حرکت مورچه ها فلفل قرمز بریزید مورچه ها از خونه شما دور خواهند شد!
📢 اگه بعد مسواک زدن دهانتون رو با آب نمک بشورید بوی بد دهان رفع میشه!
📢 اگه ریموت ماشین، از راه دور آنتن نمیده، ریموت رو زیر گلوتون قرار بدید تا امواجش قوی تر بشه!
📢 اگه نیش پشه ها باعث آزار و اذیت شما میشه یک گلدان نعناع توی اتاق خوابتون بگذارید!
📢 اگه دوس داری طلاهاتون برق بیافته، اول نیم ساعت بذاریدش تو آرد سفید، بعد یک ربع بذاریدش تو آبلیمو و جوش شیرین، طلاها مثل روز اولش میشه.
📢 اگه میخواین ظروف مسی را سفید کنید نمک رو با سرکه و آرد ترکیب کنید و کمی هم آب لیمو داخل اون بریزید و ترکیب رو روی ظرف مسی بمالید! مثل روز اولش میشه.
📢 آب ماکارونی و پاستا منبع غنی مواد غذایی برای گل هاست! دور نریزید!
📢 اگه فلفل بیش از اندازه به غذاتون زدید و خیلی تند شد، چند دقیقه قبل از اینکه غذا را از روی شعله بردارید، آب یک لیمو ترش تازه را در آن بریزید و خوب هم بزنید! تندی از بین میره!
📢 اگه میخواین لیمو ده برابر آب بده، 30ثانیه بذارید داخل ماکروفر و بعد قاچش کنید و آب گیری کنید!
📢 اگه دستتون بوی سیر گرفت کافیه دستتون را به یک ظرف استیل بکشید. بهترین بوگیره!
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
...

نان اردح بدون تخم مرغ سینی مزه
۲ هفته پیش
🔺️جوانی مادرش را پیش دندانپزشک برد ؛ دندانپزشک از او خواست تا رنگ مناسب دندان انتخاب کند
پسر گفت : هررنگی میخواهی بگذار چون این پیرزن /است و بزودی می میرد.
بعد از یک هفته جوان مرد .
سبحانک ربی ما اعظمک
💌💌💌💌💌
ابراهیم تنها پسرش را برای قربانی آماده می کرد
چاقویش را تیز کرد و آماده قربانی شد واسماعیل میگفت : به آنچه فرمان داده شدی عمل کن
و هردوی آنها نمیدانستند که قوچی در بهشت 500 سال قبل برای این لحظه مهیا است.
* پس به پروردگارت اعتماد کن *
💌💌💌💌💌
هنگامی که نوح دعا کرد:
" انی مغلوب فانتصر "
گمان نمیکرد الله متعال بشریت را بخاطرش غرق کند و همه اهل زمین غرق میشوند الا او و کسانی که همراهش در کشتی بودند.
* پس به پروردگارت اعتماد کن *
💌💌💌💌💌
موسی گرسنه شد و صدای فریادش تمام قصر را پر کرده بود و سینه هیچ زنی را نمیگرفت ؛ همه این گریه ها بخاطر زنی بود که پشت رودخانه مشتاق دیدار پسرش بود و لطف و رحمتی از رب العالمین به او و پسرش
* پس به پروردگارت اعتماد کن *
💌💌💌💌💌
ظلمت و تاریکی بر یونس چیره شد وقتی عذر خواهی کرد و صدا زد:
* لا اله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین*
الله تعالی فرمود : او را استجابت کردیم واز غم و اندوه نجاتش دادیم
* پس به پروردگارت اعتماد کن*
💌💌💌💌💌
پیامبر اسلام صل الله و علیه والسلام روی فرش غمگین و ناراحت به پشت خوابیده بود
پروردگارش به جبرئیل دستور داد
تا او را به آسمان بالا ببرد تا پیامبران او را آرامش دهند
* پس به پروردگارت اعتماد کن*
💌💌💌💌💌
زمانی که خداوند یوسف را از زندان بیرون آورد
صاعقه ای نفرستاد تا دروازه زندان را از جا بکند و به دیوار های زندان امر نفرمود تا راه را بسوی یوسف باز کند
بلکه خوابی را در آرامش شب به ذهن پادشاه خوابیده فرستاد
* پس به پروردگارت اعتماد کن*
💌💌💌💌💌
به پروردگارت اعتماد کن و دستانت را عاجزانه بالا ببر و بدان بالای هفت آسمان پروردگار حکیم و کریم است
💌💌💌💌💌
ماگروهی هستیم که اگر دنیا برایمان سخت و تنگ شد درهای آسمان برایمان گشوده می شود
پس ؛
* چگونه ناامید می شویم ...؟ *
💌💌💌💌💌
وقتي كه به پروردگارت اعتماد كردي و با تمام اميد او را بر حق خود قرار دادي ؛ هيچ ترس و هراس و نگراني بر خود راه مده كه او برترین و بهترين كارساز بندگانش هست.
#حسبنا_الله_و_نعم_الوكيل
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
پسر گفت : هررنگی میخواهی بگذار چون این پیرزن /است و بزودی می میرد.
بعد از یک هفته جوان مرد .
سبحانک ربی ما اعظمک
💌💌💌💌💌
ابراهیم تنها پسرش را برای قربانی آماده می کرد
چاقویش را تیز کرد و آماده قربانی شد واسماعیل میگفت : به آنچه فرمان داده شدی عمل کن
و هردوی آنها نمیدانستند که قوچی در بهشت 500 سال قبل برای این لحظه مهیا است.
* پس به پروردگارت اعتماد کن *
💌💌💌💌💌
هنگامی که نوح دعا کرد:
" انی مغلوب فانتصر "
گمان نمیکرد الله متعال بشریت را بخاطرش غرق کند و همه اهل زمین غرق میشوند الا او و کسانی که همراهش در کشتی بودند.
* پس به پروردگارت اعتماد کن *
💌💌💌💌💌
موسی گرسنه شد و صدای فریادش تمام قصر را پر کرده بود و سینه هیچ زنی را نمیگرفت ؛ همه این گریه ها بخاطر زنی بود که پشت رودخانه مشتاق دیدار پسرش بود و لطف و رحمتی از رب العالمین به او و پسرش
* پس به پروردگارت اعتماد کن *
💌💌💌💌💌
ظلمت و تاریکی بر یونس چیره شد وقتی عذر خواهی کرد و صدا زد:
* لا اله الاانت سبحانک انی کنت من الظالمین*
الله تعالی فرمود : او را استجابت کردیم واز غم و اندوه نجاتش دادیم
* پس به پروردگارت اعتماد کن*
💌💌💌💌💌
پیامبر اسلام صل الله و علیه والسلام روی فرش غمگین و ناراحت به پشت خوابیده بود
پروردگارش به جبرئیل دستور داد
تا او را به آسمان بالا ببرد تا پیامبران او را آرامش دهند
* پس به پروردگارت اعتماد کن*
💌💌💌💌💌
زمانی که خداوند یوسف را از زندان بیرون آورد
صاعقه ای نفرستاد تا دروازه زندان را از جا بکند و به دیوار های زندان امر نفرمود تا راه را بسوی یوسف باز کند
بلکه خوابی را در آرامش شب به ذهن پادشاه خوابیده فرستاد
* پس به پروردگارت اعتماد کن*
💌💌💌💌💌
به پروردگارت اعتماد کن و دستانت را عاجزانه بالا ببر و بدان بالای هفت آسمان پروردگار حکیم و کریم است
💌💌💌💌💌
ماگروهی هستیم که اگر دنیا برایمان سخت و تنگ شد درهای آسمان برایمان گشوده می شود
پس ؛
* چگونه ناامید می شویم ...؟ *
💌💌💌💌💌
وقتي كه به پروردگارت اعتماد كردي و با تمام اميد او را بر حق خود قرار دادي ؛ هيچ ترس و هراس و نگراني بر خود راه مده كه او برترین و بهترين كارساز بندگانش هست.
#حسبنا_الله_و_نعم_الوكيل
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...

قیمه خشک(اردبیل)
۲ هفته پیش
🔘 داستان کوتاه
زشتی و زیبایی
روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون» كه مردی دانشمند بود، گفت: ” ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی”.
افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی”
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
👌چند نکته ی زندگی روزمره که به دردتون میخوره
❣هنگامی که میدوید اگر به یک موضوع خاص فکر کنید مسافت بیشتری را طی خواهید کرد .
❣اگر در جاده به دنبال ناهار یا شام هستید ، از جایی که کامیون ها نگه داشته اند غذا بخورید .
❣در مذاکرات تلفنیِ مهم ، ایستاده صحبت کنید ، ترشح آدرنالین بیشتر تسلط شما را بالا می برد .
❣بچه دارشدن بعد از سی و سه سالگی موجب طول عمر زنان می شود .
❣خوردن یک موز برای صبحانه ، باعث کنترل افسردگی ، عصبانیت و کج خلقی در طول روز می شود .
❣پشه ها نمیگذارند راحت بخوابید؟ یک قرص ویتامین ب بخورید، بدنتان در اثر خوردن ویتامین ب بویی میگیرد که پشه ها دوست ندارند .
❣اگر بالش شما مسطح شده، آن را نیم ساعت در آفتاب قرار دهید تا با دفع رطوبت به حالت قبل باز گردد .
❣اگر می خواهید آبریزش بینی تان قطع شود، زبانتان را به سقف دهانتان بچسبانید و یکی از انگشتانتان را بین دو ابرویتان ۲۰ ثانیه فشار دهید .
❣برای شستن ظروفی که غذای آنها کپک زده هستند از اسکاچ جداگانه استفاده کنید .
❣روی قابلمه آبِ در حال جوش ، یک کفگیر بزرگ چوبی قرار دهید تا آشپزخانه بخار نکند .
❣تا جایی که می توانید از نور روز استفاده کنید و چراغ روشن نکنید .
❣وقتی موبایلتان خیس می شود برای خشک شدن و سالم ماندن آن، چند ساعت درون برنج خام قرارش دهید.
❣ابعاد گوشی موبایلتان را اندازه بگیرید ، در موارد ضروری به عنوان خط کش به کارتان می آید .
❣شارژ و عمر باتری موبایل در گرما کوتاه تر می شود ، در خنک ترین فضای ممکن آنها را قرار دهید .
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
زشتی و زیبایی
روزی، آدم نادانی كه صورت زیبایی داشت، به « افلاطون» كه مردی دانشمند بود، گفت: ” ای افلاطون، تو مرد زشتی هستی”.
افلاطون گفت: « عیبی كه بود گفتی و آن را به همه نشان دادی، اما آنچه كه دارم، همه هنر است، ولی تو نمی توانی آن را ببینی. هنر تو، تنها همین حرفی بود كه گفتی، بقیه وجود تو سراسر عیب است و زشتی. بدان كه قبل از گفتن تو، خود را در آینه دیده بودم و به زشتی صورت خودم پی برده بودم. بعد از آن سعی كردم وجودم را پر از خوبی و دانش كنم تا دو زشتی در یك جا جمع نشود. تو مردی زیبارو هستی، اما سعی كن با رفتار و كارهای زشت خود، این زیبایی رابه زشتی تبدیل نكنی”
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
👌چند نکته ی زندگی روزمره که به دردتون میخوره
❣هنگامی که میدوید اگر به یک موضوع خاص فکر کنید مسافت بیشتری را طی خواهید کرد .
❣اگر در جاده به دنبال ناهار یا شام هستید ، از جایی که کامیون ها نگه داشته اند غذا بخورید .
❣در مذاکرات تلفنیِ مهم ، ایستاده صحبت کنید ، ترشح آدرنالین بیشتر تسلط شما را بالا می برد .
❣بچه دارشدن بعد از سی و سه سالگی موجب طول عمر زنان می شود .
❣خوردن یک موز برای صبحانه ، باعث کنترل افسردگی ، عصبانیت و کج خلقی در طول روز می شود .
❣پشه ها نمیگذارند راحت بخوابید؟ یک قرص ویتامین ب بخورید، بدنتان در اثر خوردن ویتامین ب بویی میگیرد که پشه ها دوست ندارند .
❣اگر بالش شما مسطح شده، آن را نیم ساعت در آفتاب قرار دهید تا با دفع رطوبت به حالت قبل باز گردد .
❣اگر می خواهید آبریزش بینی تان قطع شود، زبانتان را به سقف دهانتان بچسبانید و یکی از انگشتانتان را بین دو ابرویتان ۲۰ ثانیه فشار دهید .
❣برای شستن ظروفی که غذای آنها کپک زده هستند از اسکاچ جداگانه استفاده کنید .
❣روی قابلمه آبِ در حال جوش ، یک کفگیر بزرگ چوبی قرار دهید تا آشپزخانه بخار نکند .
❣تا جایی که می توانید از نور روز استفاده کنید و چراغ روشن نکنید .
❣وقتی موبایلتان خیس می شود برای خشک شدن و سالم ماندن آن، چند ساعت درون برنج خام قرارش دهید.
❣ابعاد گوشی موبایلتان را اندازه بگیرید ، در موارد ضروری به عنوان خط کش به کارتان می آید .
❣شارژ و عمر باتری موبایل در گرما کوتاه تر می شود ، در خنک ترین فضای ممکن آنها را قرار دهید .
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...

لوکوم بازاری
۲ هفته پیش
🔹️در زمان امیر کبیر هرج و مرج در بازار به حدی بود که هر کس در
مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی
ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط
پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل.
پس از مدتی به امیر
کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می
فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را
پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد
ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش
پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.
از آن زمان هرکسی که حرف چرت و پرت و بی ربط میزند میگویند
حرفای بند تنبونی میزنه
#ریشه_ضرب_المثل
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
مغازه اش از همه نوع جنسی می فروخت. به دستور امیر کبیر هر کسی
ملزم به فروش اجناس هم نوع با یکدیگر شد، مثلا پارچه فروش فقط
پارچه، کوزه گر فقط کوزه و همه به همین شکل.
پس از مدتی به امیر
کبیر خبر دادند شخصی به همراه توتون و تنباکو، بند تنبان، هم می
فروشد، امیر کبیر دستور داد او را حاضر کردند و از او دلیل کارش را
پرسیدند، آن شخص در جواب گفت: کسی که تنباکو از من می خرد
ممکن است هنگام استعمال به سرفه بیافتد و در اثر این سرفه بند تنبانش
پاره شود. لذا من بند تنبان را به همراه تنباکو می فروشم.
از آن زمان هرکسی که حرف چرت و پرت و بی ربط میزند میگویند
حرفای بند تنبونی میزنه
#ریشه_ضرب_المثل
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...

خورش قرمه سبزی
۲ هفته پیش
🔘 داستان کوتاه
"جوانی روستایی" ظرفی "عسل" برای فروش به سمرقند آورد.
مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، و حس کرد چیزی "برای رشوه" ندارد، به عمد، "درب ظرف" عسل او را باز نگه داشت تا مگس ها بر آن بنشینند.
جوان هر چه "اصرار کرد" که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
پس از آن که "مگس ها" در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه "ورود به شهر" را به جوان داد.
"عسل به قدری به مگس آلوده شد که کسی در شهر آن را نخرید."
جوان "خشمگین شد" و شکایت به "قاضی سمرقند" برد.
قاضی گفت: "مقصر" مگس ها هستند، مامور به مگس ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می نشستند قدرت مقابله را نداشته است.
"برو و مگس هر جا دیدی بکش.!"
جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه "همدست" است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، "انتقام خود بگیرم."
"قاضی نوشته ای داد."
روز بعد جوان روستایی در خیابان دید مگسی در "صورت قاضی" نشسته است، نزدیک شد و با "سیلی محکمی" مگس را کشت.
قاضی از "ترس" از جا پرید و همه به او خندیدند.
"قاضی دستور داد او را زندانی کنند."
جوان "دست نوشته" قاضی را از جیب در آورد، قاضی داستان یادش افتاد و گفت:
"دورش کنید و از شهر بیرون بیندازید او دیوانه است می شناسم.!"
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
"جوانی روستایی" ظرفی "عسل" برای فروش به سمرقند آورد.
مامور تفتیش دروازه شهر، بار او را گشت و چون از جوان خوشش نیامد، و حس کرد چیزی "برای رشوه" ندارد، به عمد، "درب ظرف" عسل او را باز نگه داشت تا مگس ها بر آن بنشینند.
جوان هر چه "اصرار کرد" که او را رها کند، مامور رهایش نکرد.
پس از آن که "مگس ها" در داخل ظرف عسل گرفتار شدند، مامور درب عسل را بست و اجازه "ورود به شهر" را به جوان داد.
"عسل به قدری به مگس آلوده شد که کسی در شهر آن را نخرید."
جوان "خشمگین شد" و شکایت به "قاضی سمرقند" برد.
قاضی گفت: "مقصر" مگس ها هستند، مامور به مگس ها امر نکرده که در عسل بنشینند و وقتی می نشستند قدرت مقابله را نداشته است.
"برو و مگس هر جا دیدی بکش.!"
جوان روستایی وقتی فهمید که قاضی، با مامور در اخذ رشوه "همدست" است، گفت: آقای قاضی لطف کنید یک نوشته بدهید تا من هر جا مگس دیدم، "انتقام خود بگیرم."
"قاضی نوشته ای داد."
روز بعد جوان روستایی در خیابان دید مگسی در "صورت قاضی" نشسته است، نزدیک شد و با "سیلی محکمی" مگس را کشت.
قاضی از "ترس" از جا پرید و همه به او خندیدند.
"قاضی دستور داد او را زندانی کنند."
جوان "دست نوشته" قاضی را از جیب در آورد، قاضی داستان یادش افتاد و گفت:
"دورش کنید و از شهر بیرون بیندازید او دیوانه است می شناسم.!"
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
...

پاستیل _پاناکوتا تدارکات روز پسر برای پسرام
۲ هفته پیش
💐خداوندا پناه پسرام باش
🌸جهان تاریکی محض است
💐میترسم کنارشان باش
🌸تویی یکتا، تو بی همتا
💐تو در سختی پناهشان باش
🌸١٦ می ﺭﻭﺯ جهانی ﭘﺴــﺮ
روز پسرهای گل سرزمینم با تأخیر مبارک💐
🔘 داستان کوتاه
بهلول و قیمت پادشاهی هارون
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.
بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرعه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟
گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟
گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌸جهان تاریکی محض است
💐میترسم کنارشان باش
🌸تویی یکتا، تو بی همتا
💐تو در سختی پناهشان باش
🌸١٦ می ﺭﻭﺯ جهانی ﭘﺴــﺮ
روز پسرهای گل سرزمینم با تأخیر مبارک💐
🔘 داستان کوتاه
بهلول و قیمت پادشاهی هارون
روزی بهلول بر هارون وارد شد. هارون گفت: ای بهلول مرا پندی ده.
بهلول گفت: اگر در بیابانی هیچ آبی نباشد تشنگی بر تو غلبه کند و می خواهی به هلاکت برسی چه می دهی تا تو را جرعه ای آب دهند که خود را سیراب کنی؟
گفت: صد دینار طلا.
بهلول گفت اگر صاحب آن به پول رضایت ندهد چه می دهی؟
گفت: نصف پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس از آنکه آشامیدی، اگر به مرض حبس البول مبتلا گردی و نتوانی آن را رفع کنی، باز چه می دهی تا کسی آن مریضی را از بین ببرد؟
هارون گفت: نصف دیگر پادشاهی خود را می دهم.
بهلول گفت: پس مغرور به این پادشاهی نباش که قیمت آن یک جرعه آب بیش نیست. آیا سزاوار نیست که با خلق خدای عزوجل نیکوئی کنی؟
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...

لازانیا_آش رشته
۳ هفته پیش
📚حکایت ۱
پیرمردی که شغلش
دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن
و حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
"به نقل از دکتر الهی قمشه ای"
📚 حکایت ۲
از گوسفندی پرسیدند:
اگر تو گرگ بودی چه كار می كردی؟
گوسفند گفت:
من گرگ ها را به علف خوردن عادت می دادم تا دیگر به گوسفند های بی گناه حمله نكنند.
از گرگی هم پرسیدند:
اگر گوسفند بودی چه كار می كردی؟
گفت:
من به گوسفند ها می آموختم كه چه طور با دو پای عقبشان به سر گرگ ها بزنند و آن ها را بكشند.
ذات هیچ حیوانی را نمی توان عوض كرد
و آدم ها هم با پوشیدن لباس های رنگارنگ
ذاتشان تغییر نمیكند.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
پیرمردی که شغلش
دامداری بود، نقل میکرد:
گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون آسیبی به گوسفندان نمیرساند وبخاطر ترحم به این حیوان و بچههایش، او را بیرون نکردیم، ولی کاملا او را زیر نظر داشتم.
این ماده گرگ به شکار میرفت و هر بار مرغی، خرگوشی ، برهای شکار میکرد و برای مصرف خود و بچههایش می آورد.
اما با اینکه رفت آمد او از آغل گوسفندان بود، هرگز متعرض گوسفندان ما نمیشد.
ما دقیقا آمار گوسفندان وبره های آنها را داشتیم وکاملا" مواظب بودیم، بچهها تقریبا بزرگ شده بودند.
یکبار و در غیاب ماده گرگ که برای شکار رفته بود، بچههای او یکی از برهها را کشتند!
ما صبرکردیم، ببینیم چه اتفاقی خواهد افتاد؛ وقتی ماده گرگ برگشت و این منظره را دید، به بچههایش حملهور شد؛ آنها را گاز می گرفت و میزد و بچهها سر و صدا و جیغ میکشیدند و پس از آن نیز همان روز آنها را برداشت و از آغل ما رفت.
روز بعد، با کمال تعجب دیدیم، گرگ، یک بره ای شکار کرده و آن را نکشته و زنده آن را از دیوار آغل گوسفندان انداخت رفت.»
این یک گرگ است و با سه خصلت:
درندگی
وحشیبودن
و حیوانیت
شناختهمیشود
اما میفهمد، هرگاه داخل زندگی کسی شد و کسی به او پناه داد و احسانکرد به او خیانت نکند و اگر ضرری به او زد جبران نماید
هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!!
"به نقل از دکتر الهی قمشه ای"
📚 حکایت ۲
از گوسفندی پرسیدند:
اگر تو گرگ بودی چه كار می كردی؟
گوسفند گفت:
من گرگ ها را به علف خوردن عادت می دادم تا دیگر به گوسفند های بی گناه حمله نكنند.
از گرگی هم پرسیدند:
اگر گوسفند بودی چه كار می كردی؟
گفت:
من به گوسفند ها می آموختم كه چه طور با دو پای عقبشان به سر گرگ ها بزنند و آن ها را بكشند.
ذات هیچ حیوانی را نمی توان عوض كرد
و آدم ها هم با پوشیدن لباس های رنگارنگ
ذاتشان تغییر نمیكند.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...

پنکیک برای عصرانه
۳ هفته پیش
🔻حتما بخوانید بی تاثیر نخواهد بود🔻
🔹اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد.
🔸داشتم خونسردیام را از دست میدادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
👈راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!"👉
🔹مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
🔸ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر
آن نوشته پشت شیشه نبود، من صبوری به خرج میدادم؟
🔹راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم!؟
🔸اگر مردم، نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشتههایی همچون:
"کارم را از دست دادهام"
"در حال مبارزه با سرطان هستم"
"در مراحل طلاق، گیر افتادهام"
"عزیزی را از دست دادهام"
"احساس بی ارزشی و حقارت میکنم"
"در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم"
“بعد از سالها درس خواندن، هنوز بیکارم”
“مریضی در خانه دارم”
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها.
🔸همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
🔹بیائیم نوشتههای نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمیشود فریاد زد...
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🔹اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش میرفت و با اینکه مدام بوق میزدم، به من راه نمیداد.
🔸داشتم خونسردیام را از دست میدادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد:
👈راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!"👉
🔹مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تأخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود.
🔸ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر
آن نوشته پشت شیشه نبود، من صبوری به خرج میدادم؟
🔹راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم!؟
🔸اگر مردم، نوشتههایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ نوشتههایی همچون:
"کارم را از دست دادهام"
"در حال مبارزه با سرطان هستم"
"در مراحل طلاق، گیر افتادهام"
"عزیزی را از دست دادهام"
"احساس بی ارزشی و حقارت میکنم"
"در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم"
“بعد از سالها درس خواندن، هنوز بیکارم”
“مریضی در خانه دارم”
و صدها نوشته دیگر شبیه اینها.
🔸همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمیدانیم.
🔹بیائیم نوشتههای نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمیشود فریاد زد...
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...

ماکارونی ساده
۳ هفته پیش
🔘 داستان کوتاه
🌸 ابراهیم ادهم را گفتند: خدای را بر ما تعریف کن! گفت: در ایام کودکی معلمی داشتم که از او میترسیدم. روزی به او چند سیب هدیه دادم و ایشان گرفت و با من خوب شد.
🌸 در لشکر پادشاه سرباز شدم، فرماندهی داشتم که از هیچ کس چیزی نمیگرفت. هر چه به او هدیه دادم نپذیرفت. روزی جان او را در جنگ نجات دادم، و بهایش پرداخت کردم و خریدم و با من دوست شد.
🌸 به دربار راه یافتم، هرکاری کردم که پادشاه را هدیهای دهم موفق نشدم. روزی دختر او بیمار شد، درمانش کردم و بهای دوستی او پرداختم و پادشاه شدم و برای خود بهایی نگذاشتم که کسی بتواند مرا با هدیهای و خدمتی بخرد. جایی رسیدم که بالاتر از من یک کس بود آن هم خدا، هر چه فکر کردم به چه قیمتی دوستی او را بخرم دیدم بینیاز است و نمیتوانم، پس عاجز ماندم.
🌸 شبی برای خوشگذرانی با زنان دربار، قصد رفتن به کاخ دیگر خود کردم که زنان منتظر من بودند. اسب خود زین کردم. در کوچهای تنگ، صدای ناله زنی با کودکان شنیدم. نزدیک شدم از فرط گرسنگی میلرزیدند. به کاخ رفتم و طعام گرمی همراه خود برای آنان آوردم بدون آنکه کسی خبر داشته باشد، گفتم: مرا عفو کنید از شما غافل بودم. صبح برای شما سرپناهی فراهم خواهم کرد.
🌸 زن گریست و اطفال دامن مرا به نشان تشکر گرفتند. زن دعا کرد و گفت: خدایا! خودت این پادشاه را عوض بده. از دعای زن گریستم و لذت رفتن به مقصد یادم رفت و ساعتی بعد به دربار بازگشتم.
🌸 ندایی درونم پاسخ مرا داد و گفت: کسی که همه چیز از اوست، همه چیز را هم بدهی باز بهای او نمیشود چون آنچه که تو به او دادهای (همه چیز) دوباره آن را خود با اشارهای خلق کند. بدان مرا بهایی نیست که کسی توان خریدن مرا داشته باشد ولی من بهای تو را امشب دادم و تو را از نفس تو خریدم. این بهای سنگین را کسی جز من توان دادناش نبود و کسی را که من بهای او را به نفسش بپردازم و بخرم او را برای همیشه برای خودم میخرم.
🌸ای بندۀ من! دیدی هر اندازه انسانها بزرگتر شوند بهای خریدن شان سنگینتر میشود. تو را امشب به خاطر هدیهای خالصانه و کوچک که به من دادی خریدم، پس تو را از تاج و تخت پادشاهی آزادت نمودم تا در هر دو دنیا برای من باشی و به کسی که با من و برای من باشد، کنج خرابه با تخت پادشاهی برای او یکی است.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
🌸 ابراهیم ادهم را گفتند: خدای را بر ما تعریف کن! گفت: در ایام کودکی معلمی داشتم که از او میترسیدم. روزی به او چند سیب هدیه دادم و ایشان گرفت و با من خوب شد.
🌸 در لشکر پادشاه سرباز شدم، فرماندهی داشتم که از هیچ کس چیزی نمیگرفت. هر چه به او هدیه دادم نپذیرفت. روزی جان او را در جنگ نجات دادم، و بهایش پرداخت کردم و خریدم و با من دوست شد.
🌸 به دربار راه یافتم، هرکاری کردم که پادشاه را هدیهای دهم موفق نشدم. روزی دختر او بیمار شد، درمانش کردم و بهای دوستی او پرداختم و پادشاه شدم و برای خود بهایی نگذاشتم که کسی بتواند مرا با هدیهای و خدمتی بخرد. جایی رسیدم که بالاتر از من یک کس بود آن هم خدا، هر چه فکر کردم به چه قیمتی دوستی او را بخرم دیدم بینیاز است و نمیتوانم، پس عاجز ماندم.
🌸 شبی برای خوشگذرانی با زنان دربار، قصد رفتن به کاخ دیگر خود کردم که زنان منتظر من بودند. اسب خود زین کردم. در کوچهای تنگ، صدای ناله زنی با کودکان شنیدم. نزدیک شدم از فرط گرسنگی میلرزیدند. به کاخ رفتم و طعام گرمی همراه خود برای آنان آوردم بدون آنکه کسی خبر داشته باشد، گفتم: مرا عفو کنید از شما غافل بودم. صبح برای شما سرپناهی فراهم خواهم کرد.
🌸 زن گریست و اطفال دامن مرا به نشان تشکر گرفتند. زن دعا کرد و گفت: خدایا! خودت این پادشاه را عوض بده. از دعای زن گریستم و لذت رفتن به مقصد یادم رفت و ساعتی بعد به دربار بازگشتم.
🌸 ندایی درونم پاسخ مرا داد و گفت: کسی که همه چیز از اوست، همه چیز را هم بدهی باز بهای او نمیشود چون آنچه که تو به او دادهای (همه چیز) دوباره آن را خود با اشارهای خلق کند. بدان مرا بهایی نیست که کسی توان خریدن مرا داشته باشد ولی من بهای تو را امشب دادم و تو را از نفس تو خریدم. این بهای سنگین را کسی جز من توان دادناش نبود و کسی را که من بهای او را به نفسش بپردازم و بخرم او را برای همیشه برای خودم میخرم.
🌸ای بندۀ من! دیدی هر اندازه انسانها بزرگتر شوند بهای خریدن شان سنگینتر میشود. تو را امشب به خاطر هدیهای خالصانه و کوچک که به من دادی خریدم، پس تو را از تاج و تخت پادشاهی آزادت نمودم تا در هر دو دنیا برای من باشی و به کسی که با من و برای من باشد، کنج خرابه با تخت پادشاهی برای او یکی است.
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...

کوکو سبزی
۳ هفته پیش
🔘حکایت بهلول دانا
يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که دو پسر داشت. يکى از آنها بهلول دانا و ديگرى کدخداى آبادى بود. يک شب تاجرى در خانهٔ پيرزن بيتوته کرد و از او خواست ده تا تخممرغى را که دارد برايش بپزد. پيرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسيد: پولش چقدر مىشود؟ پيرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهي. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مىدهم. صبح شد، پيرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پيرزن را نديد. با خود گفت: سال ديگر سى شاهى را با سودش به پيرزن مىدهم.سال ديگر تاجر رفت در خانهٔ پيرزن و بهجاى سىشاهى يک تومان به او داد. پيرزن خوشحال پيش همسايهاش رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد. همسايه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخممرغ را زير مرغ مىگذاشتي، جوجه مىشدند، جوجهها مرغ مىشدند، مرغها تخم مىکردند و پولشان يک عالمه مىشد! پيرزن رفت پيش کدخدا و از تاجر شکايت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا ديد. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعريف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پيش مادرش رفت و از او ديگ خواست. مادرش پرسيد: چه کار مىخواهى بکني؟ بهلول گفت: مىخواهم گندمها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پيرزن به نزد پسر ديگرش، کدخدا رفت و گفت: اين برادر تو واقعاً ديوانه است. مىخواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پيش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمىرويد. بهلول گفت: از تخممرغ پخته جوجه درنمىآيد! بهلول دانا گفت: اگر درنمىآيد چرا تاجر بيچاره را زندانى کردي. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، يک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: اين هم غرامت زندانى شدن ناحق تو
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
يکى بود يکى نبود. پيرزنى بود که دو پسر داشت. يکى از آنها بهلول دانا و ديگرى کدخداى آبادى بود. يک شب تاجرى در خانهٔ پيرزن بيتوته کرد و از او خواست ده تا تخممرغى را که دارد برايش بپزد. پيرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسيد: پولش چقدر مىشود؟ پيرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهي. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مىدهم. صبح شد، پيرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پيرزن را نديد. با خود گفت: سال ديگر سى شاهى را با سودش به پيرزن مىدهم.سال ديگر تاجر رفت در خانهٔ پيرزن و بهجاى سىشاهى يک تومان به او داد. پيرزن خوشحال پيش همسايهاش رفت و ماجرا را براى او تعريف کرد. همسايه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخممرغ را زير مرغ مىگذاشتي، جوجه مىشدند، جوجهها مرغ مىشدند، مرغها تخم مىکردند و پولشان يک عالمه مىشد! پيرزن رفت پيش کدخدا و از تاجر شکايت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا ديد. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعريف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پيش مادرش رفت و از او ديگ خواست. مادرش پرسيد: چه کار مىخواهى بکني؟ بهلول گفت: مىخواهم گندمها را بپزم، بعد بکارم تا سبز شوند. پيرزن به نزد پسر ديگرش، کدخدا رفت و گفت: اين برادر تو واقعاً ديوانه است. مىخواهد گندم پخته بکارد! کدخدا و مادرش رفتند پيش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمىرويد. بهلول گفت: از تخممرغ پخته جوجه درنمىآيد! بهلول دانا گفت: اگر درنمىآيد چرا تاجر بيچاره را زندانى کردي. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، يک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: اين هم غرامت زندانى شدن ناحق تو
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
...
دستورپخت های پیشنهادی

لوکوم پرتقال

شیرینی سیگارتی

کوکو لوبیا سبز

کوکوی سبزیجات

سالاد انبه وکاسنی
