عکس کیک برگردان موز
بانوی یزدی
۱۶
۷۱۲

کیک برگردان موز

۱۰ آبان ۰۰
ناخوانده ۲۹
تو مدتی که با شوق و ذوق دنبال خونه وخریدن وسایل جدید بودم،هنگامه هم بیکار نبود و دنبال کارهای طلاقش بود..
صدای همه دراومده بود، اینبار میدونستن هنگامه شوخی نداره ..بهش میگفتم هنگامه ،الان وقت ازدواج منه و تا چند ماه دیگه مهرداد میاد خواستگاری..
از خر شیطون پایین نمیومد ..میگفت:اینهمه سال صبر کردم دیگه نمیتونم..دلم بچه میخواد ..حرف های همیشگی و صد البته دروغ..
وقتی هم می گفتیم بهانه است اینها،با توپ پر جواب میداد و سریع قهر میکرد ..
اون موقع هیچ کدوم نمیفهمیدیم خصوصا خودم متاسفانه،که هنگامه تا زمزمه خونه پیدا کردن شنیده ،تصمیمش  برای طلاق جدی شده..بعدها خودمو سرزنش میکردم چرا که تا حدی این شعله رو خودم روشن  کرده بودم...
هرچند هنگامه چندبار دیگه هم تا قبل این حرف از جدایی زده بود ولی در حد حرف باقی مونده بود و با چند تا نصیحت بزرگترا،دیگه پیگیری نکرده بود ..
اما الان جرئت پیدا کرده بود و هرچی حسین و بقیه خواهرام و حتی خانواده شوهرش،  با خودش حرف زدن فایده نداشت .
بیچاره شوهرش هم عاصی شده بود..این یکی دوسال آخری هم که پای دوست های داغون و ناباب به زندگی هنگامه باز شده بود،با زبون خوش ازش خواسته بود کنارشون بذاره ..نمی خواست زندگیش خراب بشه ولی انگار هنگامه لیاقتش رو نداشت..
هرچی بود منو حمیده، با التماس از هنگامه خواستیم تا بعد عقدم، طلاقش رو عقب بندازه..
بعد از اجاره آپارتمان هم ،تو دوره هایی که میومدم مرخصی،صبح تا شب درگیر خریدن وسیله جدید بودم دام میخواست کم و کسری نباشه و همه چیز عالی به نظر برسه ..
همه چیز که آماده شد و من هزار تا دعا و ثنا کردم مادرم خونه رو بپسنده و راه بیاد..
وقتی هم با حسین اومدن دیدن هیچ چیز اون خونه به چشمش نیومد و فقط ناله میکرد:هانیه مادر من تو خونه آپارتمانی بند نمیشم...
ناخوانده  ۳۰
نفسم میگیره ..نه من نمیتونم ..حسین هیچی نمیگفت ..همین سکوتش از صدتا فحش بدتر بود چرا که اصلا موافق نبود ..
انتظار داشتم نوسازی خونه و وسایل شیک به چشمشون بیاد درحالیکه فراموش کرده بودم اونها مثل من ظاهر بین نیستن..
که خودِ سطحی نگرم رو یادم رفته بود که نمیفهمیدم افق دید حسین به وسعت دریاست ..نه من که دیدم در حد همون خونه کوچیک و محدود بود...
حسین میگفت:هانیه قراداد خونه رو فسخ میکنیم ..خودم با مادرمون میرم یه خونه دلباز حیاط دار اجاره میکنم تا بعدا سر فرصت خونه براش بخریم..
تو میگی اجاره خونه بزرگ زیاده؟خودم میدم.. مادرمون اینجا دووم نمیاره..
نه حسین و نه مادرم و نه هیچکس دیگه جز هنگامه و حمیده خبر نداشت دلیل این کارهام چیه و چرا عجله دارم زودتر مادرمو بیارم تو اون خونه ..
همون موقع دوباره دست به دامن حمیده و هنگامه شدم ..اینقدر گفتیم و وعده دادیم تا مادرم گفت یک هفته میمونم اذیت شدم برمیگردم..
هنوز این اول راه بود و من باید با مهرداد صحبت میکردم قبل تموم شدن طرحم بیاد خواستگاری ..چرا که می ترسیدم مادرم نتونه تحمل کنه و برگرده..
هرچند حمیده دلداریم میداد که مامان با خودش و از این ستون تا اون ستون فرجه و  ...
خانواده شفیع همه میدونستن من خونه گرفتم و وسایل خریدم..به اونها گفته بودم مادرم براش سخته تک و تنها تک اون خونه و به خودش سختی میده برای رسیدگی به حیاط و باغچه و باغ و ...
اینکه دلم میخواد آسایش و   راحتی داشته باشه و با همین حرفها که نصفش دروغ بود ،سر و ته قضیه رو هم آوردم ..خب میگم نصفش دروغ بود ..چرا که من هیچ وقت تا قبل از آشنایی با مهرداد ،حاضر نبودم مادرمو از محیط سرسبز و بزرگ و دلباز بکشونم تو خونه ای که  در چشم اون حکم زندان رو داشت..
روزهای اول مادرم بیتابی میکرد ..سردرد میشد و یک لحظه حامد از دهنش نمی افتاد که چکار میکنه کجاست غذا چی خورده ..
درحالیکه یکی از خواهرام که نزدیکش بود مرتب بهش یر میزد و کارهاشو براش میکرد اما مادرم همه فکرش پیش اون بود و آروم و قرار نداشت..
...