در کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی آمده است، مردی برای گردش به کوهستانی در مصر رفته بود. مرد فلجی دید که در حال سجده و عبادت بود.
پرسید در بیابان چه میکنی؟ گفت: در شهر توان کار ندارم. جز عبادت نمیتوانم کاری کنم. پسری دارم هر روز از شهر غذای مرا میآورد. پرسید: برای چه شکر میکنی؟گفت: برای اینکه چشم دارم میبینم. میتواند ماری بفرستد مرا نیش بزند گرگی بفرستد مرا بخورد، من که توان حرکت ندارم....
مرد در کنار او بود که خبر رسید پسرت را گرگی درید. اشکی ریخت و نالهای کرد.گفت: ای دوست حاضر باش که من ساعاتی دیگر میمیرم. جنازه مرا خاک کن. پرسید: از کجا میدانی؟ گفت: پسرم تنها کفیل روزی من بود و محل مرا میدانست و برای من غذا و آب میآورد.
هیچ کار خدا بیحکمت نیست، اگر او جان پسرم را گرفت، میخواهد به من ثواب داغ مرگ فرزند جوان عطا کند. و تا من گرسنه نشدهام جان مرا خواهد گرفت. چون به قدری مهربان است که یقین دارم مرا گرسنه در این بیابان بعد از مرگ فرزندم رها نخواهد کرد. تا غروب کنارش بودم که دیدم همانطوری که میگفت: تا گرسنه نشده بود، از دنیا رفت.
✨🌱یقین کردم خداوند هیچ بندهای را بدون روزی نمیگذارد.🌱✨
...