
کیک دو رنگ
۱۳ آذر ۰۰
کیک دو رنگ با تزیینی متفاوت ♥️🌹
#رویای_من
#پارت_43
هنوز جمله آخرش رو نگفته بود که صدای تیر و تیراندازی از پشت خط بلند شد...هر چی صداش زدم متوجه نشد...
+امیر...امیرعلی...داداش میشنوی صدامو...تروخدا یه چیزی بگو...امیر تروخدا جواب بده دارم سکته میکنم...
صدای جیغ و داد آدم ها بود که باعث میشد ترسم بیشتر بشه...امیررضا از اتاق اومد بیرون و گفت: چیشده زینب...امیرعلی چی میگه!!
زبونم بند اومده بود...گوشی رو دادم به امیررضا...چند لحظه فقط گوش داد...چند بار امیرعلی رو صدا زد ولی جواب نداد...یهو با وحشت گفت: یا حضرت عباس.
گوشی رو داد دستم و گفت: من میرم جایی زود میام...خبری شد به منم بگو.
با صدای لرزون گفتم: کجا میری الان؟
برگشت سمتم و گفت: میرم مطمئن بشم چه اتفاقی افتاده...فقط اگر مامان و بابا زنگ زدن چیزی نگو✋
سرمو به نشونه تایید تکون دادم...دوباره مشغول گرفتن شماره امیرعلی شدم؛دو بار..سه بار..ده بار...اما فایده ای نداشت...جواب نمیداد...بغضم گرفته بود...دلم میخواست گریه کنم...ولی همش با خودم میگفتم نه اتفاقی نیافتاده...صبر داشته باش...دستامو بهم فشار میدادم ولی چیزی از استرسم کم نمیشد...
پنج دقیقه بیشتر از زمان رفتن امیررضا نمی گذشت که صدای زنگ آیفون بلند شد...به سمت آیفون رفتم.
یا خدا؛ کمیل اینجا چیکار میکنه؟؟ دکمه کلید رو زدم تا در باز بشه...چادرم رو سرم کردم و به سمت حیاط رفتم...توی حیاط وایساده بود.سعی کردم بروز ندم که چه اتفاقی افتاده...
+سلام زینب خانم خوبین؟
_سلام، ممنون شما خوبین؟
+الحمدلله... ببخشید امیررضا هستش؟
_نه همین الان رفت بیرون.
+امیرعلی هم نیست؟؟باهاش تماس گرفتم جواب نداد!
تا اسم امیرعلی رو گفت سعی کردم گریم نگیره...اما بغضم ترکید...کمیل با ترس گفت: زینب خانم چیزی شده؟ کسی اذیتتون کرده دوباره؟ چرا گریه میکنید؟
اشکام رو با سر انگشتم پاک کردم و گفتم: نه، برای من اتفاقی نیافتاده...امیرعلی😭
اومد جلو تر و گفت: امیرعلی چییی!!!!
همون لحظه در باز شد و امیررضا اومد داخل...کمیل سلامی بهش کرد و گفت: امیررضا، امیرعلی چی شده؟؟
امیررضا سلام ارومی کرد...رو به من گفت: برو حاضر شو بریم پیشش...
بعد هم رفت به سمت کمیل و آروم و بی صدا چیزهایی بهش میگفت...گاهی هم کمیل چیزی میگفت...سریع آماده شدم...نمیدونستم قراره کجا بریم...ولی هرجایی بود جای خوبی نبود...اینو حسم بهم میگفت...نگاهی به خونه انداختم...همه چی مرتب بود...کلید رو برداشتم و به سمت حیاط رفتم...کفش هامو پوشیدم...
سوار ماشین کمیل شدیم...منتظر بودم تا زودتر به مقصد برسیم...دلشوره امونم نمیداد...گاه و بیگاه قطره اشکی از گوشه چشمم جاری میشد...وقتی ماشین جلوی در بیمارستان توقف کرد، قلبم ریخت...یاد اون روزهایی که بابا توی بیمارستان بود و هیچکس حال خوبی نداشت افتادم.
دلم نمیخواست هیچ وقت به اون روز ها برگردم...یکی از بدترین روزهای عمرم بود که هر دقیقه اش اندازه یک سال میگذشت.
از ماشین پیاده شدم و همراه امیررضا و کمیل از پله ها بالا رفتیم...امیررضا از قسمت اطلاعات چند تا سوال پرسید و بعد هم اشاره کرد که دنبالش بریم...طبقه ای که انتهای راهروش یک در سفید شیشه ای مات که روش دو تا برچسب علامت ممنوع زده بودن که روش نوشته بود ورود به اتاق عمل ممنوع...
و این یعنی همون چیزی که انتظارش رو نداشتم...یعنی همون اتفاقی که نباید میافتاد و افتاد...یعنی همون روزی که ازش بیزار بودم😭
به دیوار تکیه دادم و سر خوردم روی زمین. امیررضا به سمتم اومد و نشست رو پاش و گفت: بلندشو اجی...میاد...قول میدم سالم از اتاق عمل بیاد بیرون🥺
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: امیررضا بهم میگی چه اتفاقی واسش افتاده؟ میگی چه بلایی سرش آوردن؟؟
چشم هاش پر از اشک شد...با صدایی که بغض داشت گفت....
@Roiayeman
#رویای_من
#پارت_43
هنوز جمله آخرش رو نگفته بود که صدای تیر و تیراندازی از پشت خط بلند شد...هر چی صداش زدم متوجه نشد...
+امیر...امیرعلی...داداش میشنوی صدامو...تروخدا یه چیزی بگو...امیر تروخدا جواب بده دارم سکته میکنم...
صدای جیغ و داد آدم ها بود که باعث میشد ترسم بیشتر بشه...امیررضا از اتاق اومد بیرون و گفت: چیشده زینب...امیرعلی چی میگه!!
زبونم بند اومده بود...گوشی رو دادم به امیررضا...چند لحظه فقط گوش داد...چند بار امیرعلی رو صدا زد ولی جواب نداد...یهو با وحشت گفت: یا حضرت عباس.
گوشی رو داد دستم و گفت: من میرم جایی زود میام...خبری شد به منم بگو.
با صدای لرزون گفتم: کجا میری الان؟
برگشت سمتم و گفت: میرم مطمئن بشم چه اتفاقی افتاده...فقط اگر مامان و بابا زنگ زدن چیزی نگو✋
سرمو به نشونه تایید تکون دادم...دوباره مشغول گرفتن شماره امیرعلی شدم؛دو بار..سه بار..ده بار...اما فایده ای نداشت...جواب نمیداد...بغضم گرفته بود...دلم میخواست گریه کنم...ولی همش با خودم میگفتم نه اتفاقی نیافتاده...صبر داشته باش...دستامو بهم فشار میدادم ولی چیزی از استرسم کم نمیشد...
پنج دقیقه بیشتر از زمان رفتن امیررضا نمی گذشت که صدای زنگ آیفون بلند شد...به سمت آیفون رفتم.
یا خدا؛ کمیل اینجا چیکار میکنه؟؟ دکمه کلید رو زدم تا در باز بشه...چادرم رو سرم کردم و به سمت حیاط رفتم...توی حیاط وایساده بود.سعی کردم بروز ندم که چه اتفاقی افتاده...
+سلام زینب خانم خوبین؟
_سلام، ممنون شما خوبین؟
+الحمدلله... ببخشید امیررضا هستش؟
_نه همین الان رفت بیرون.
+امیرعلی هم نیست؟؟باهاش تماس گرفتم جواب نداد!
تا اسم امیرعلی رو گفت سعی کردم گریم نگیره...اما بغضم ترکید...کمیل با ترس گفت: زینب خانم چیزی شده؟ کسی اذیتتون کرده دوباره؟ چرا گریه میکنید؟
اشکام رو با سر انگشتم پاک کردم و گفتم: نه، برای من اتفاقی نیافتاده...امیرعلی😭
اومد جلو تر و گفت: امیرعلی چییی!!!!
همون لحظه در باز شد و امیررضا اومد داخل...کمیل سلامی بهش کرد و گفت: امیررضا، امیرعلی چی شده؟؟
امیررضا سلام ارومی کرد...رو به من گفت: برو حاضر شو بریم پیشش...
بعد هم رفت به سمت کمیل و آروم و بی صدا چیزهایی بهش میگفت...گاهی هم کمیل چیزی میگفت...سریع آماده شدم...نمیدونستم قراره کجا بریم...ولی هرجایی بود جای خوبی نبود...اینو حسم بهم میگفت...نگاهی به خونه انداختم...همه چی مرتب بود...کلید رو برداشتم و به سمت حیاط رفتم...کفش هامو پوشیدم...
سوار ماشین کمیل شدیم...منتظر بودم تا زودتر به مقصد برسیم...دلشوره امونم نمیداد...گاه و بیگاه قطره اشکی از گوشه چشمم جاری میشد...وقتی ماشین جلوی در بیمارستان توقف کرد، قلبم ریخت...یاد اون روزهایی که بابا توی بیمارستان بود و هیچکس حال خوبی نداشت افتادم.
دلم نمیخواست هیچ وقت به اون روز ها برگردم...یکی از بدترین روزهای عمرم بود که هر دقیقه اش اندازه یک سال میگذشت.
از ماشین پیاده شدم و همراه امیررضا و کمیل از پله ها بالا رفتیم...امیررضا از قسمت اطلاعات چند تا سوال پرسید و بعد هم اشاره کرد که دنبالش بریم...طبقه ای که انتهای راهروش یک در سفید شیشه ای مات که روش دو تا برچسب علامت ممنوع زده بودن که روش نوشته بود ورود به اتاق عمل ممنوع...
و این یعنی همون چیزی که انتظارش رو نداشتم...یعنی همون اتفاقی که نباید میافتاد و افتاد...یعنی همون روزی که ازش بیزار بودم😭
به دیوار تکیه دادم و سر خوردم روی زمین. امیررضا به سمتم اومد و نشست رو پاش و گفت: بلندشو اجی...میاد...قول میدم سالم از اتاق عمل بیاد بیرون🥺
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: امیررضا بهم میگی چه اتفاقی واسش افتاده؟ میگی چه بلایی سرش آوردن؟؟
چشم هاش پر از اشک شد...با صدایی که بغض داشت گفت....
@Roiayeman
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

کیک دو رنگ گردویی

کیک دو رنگ شکلاتی با روکش شکلاتی گردویی

کیک چای دو رنگ اسفنجی

بیسکویت رژیمی

کوکی سیب وگردو
