عکس قلب سوپرایز شکلاتی برای عروس و دوماد گلمون
zeinab
۴۴
۴۷۰

قلب سوپرایز شکلاتی برای عروس و دوماد گلمون

۱۳ آذر ۰۰
کادوی پاگشای عروس و دوماد عزیزمون
خیلی خوشگل و گوگولی شده بود
دلم میخواست بچلونمششش
#رویای_من
#پارت_44

چشم هاش پر از اشک شد...با صدایی که بغض داشت گفت: تو راه خونه بوده، دو نفری که از یه جایی دنبالش بودن و تعقیبش میکردن، میان به سمتش و بهش تیراندازی میکنن...دقیقا همون زمانی که داشتی باهاش صحبت میکردی...چند تا از همکاراش هم که نزدیک اونجا بودن و اون صحنه رو میبینن سریع خودشون دست به کار میشن و اونایی که مامور ترور کردن امیرعلی بودن و دستگیر میکنن...بعد هم با اورژانس امیرعلی رو میارن بیمارستان...
کمیل دو تا لیوان آب برای من و امیررضا آورد...ازش گرفتم و تشکری کردم...
رو به امیررضا کردم و گفتم: تو از کجا متوجه شدی؟
قلوپی از آبش خورد و گفت: با پارسا تماس گرفتم...گفت که پیگیری می‌کنه و خبر میده...چند دقیقه بعد زنگ زد و توضیح کوتاهی داد...بعد هم آدرس بیمارستان رو.
نیم ساعتی از اومدنمون به اینجا می‌گذشت که دیدم چند تا مرد که بهشون میخورد همکاران امیرعلی باشند و پارسا هم همراهشون بود به سمت ما اومدن...از جام بلند شدم...امیررضا به سمتشون رفت...سلام ارومی دادم و دوباره نشستم...امیررضا هم مشغول صحبت باهاشون شده بود.
نگاهی به کمیل انداختم...بنده خدا علاف ما شده بود. همون لحظه سرش رو بلند کرد و نگاه گذرایی به من کرد...بعد هم نگاهی به امیررضا کرد و خیلی آروم از جاش بلند شد و اومد به سمت من...با فاصله دو تا صندلی نشست...واسه زدن حرفش تردید داشت؛ بالاخره خودش و راحت کرد و حرفش رو زد.
+زینب خانم...اینا آدم های خطرناکی هستند...هرکاری ازشون برمیاد؛ شما نباید موضوع رو از خانوادتون پنهان می‌کردید...ای کاش همه چی رو بهشون می‌گفتید.
با تعجب به حرفاش گوش دادم و گفتم: کی آدم خطرناکیه؟؟ کدوم موضوع!! متوجه منظورتون نمیشم!!
هر از چند گاهی نگاهی به امیررضا میکرد و بعدش با صدای آروم صحبتش رو ادامه میداد:
_اتفاق دیشب رو فراموش کردید!! اون دو تا آقایی که مزاحمتون شدن...بعیدی نیست اتفاق دیشب که قصد اذیت شما رو داشتن با این اوضاعی که برای امیرعلی درست شده مرتبط نباشه!!
راست می‌گفت...امکان اینکه مرتبط باشه خیلی زیاده؛ اما برای اینکه وا نمود کنم اون اتفاق مهم نبوده و هیچ ارتباطی بین این دو حادثه وجود نداره گفتم: فکر نمی‌کنم...امیرعلی به خاطر شغلش، مشکلاتی رو پیش رو داره...اما الان مهم تر اینه که اونا چطور تونستند امیر رو شناسایی کنند.
کمیل هم سکوت کرد و چیزی نگفت...احتمالا داشت قضیه هارو برای خودش تجزیه و تحلیل می‌کرد.
تسبیحم رو از کیفم در آوردم و مشغول فرستادن صلوات شدم...به خدا التماس میکردم که امیرعلی برگرده...چشمام رو بسته بودم و تمام خاطرات مون رو مرور میکردم. همه‌ی خاطرات تلخ و شیرینی که داشتیم...به اون شب هایی که بچه بودم و امیرعلی می نشست کنارم و منم براش از رویاهام میگفتم...موقع هایی که تولدش بود کلی با امیررضا و محمد برنامه ریزی میکردیم که سوپرایزش کنیم...انقدر غرق تفکراتم شده بودم که نمیدونم چقدر گذشت...یهو به خودم اومدم و نگاهی به ساعت کردم...نزدیکای سه ساعت میشد که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم.
چند دقیقه بعد در باز شد و آقایی که ظاهراً دکتر بود از اتاق بیرون اومد...همگی به سرعت به سمتش رفتیم.
امیررضا پیش دستی کرد و گفت: آقای دکتر، چیشد!!
دکتر نگاهی به همه کرد و گفت: خدا رو شکر تونستیم گلوله رو خارج کنیم...فقط خون زیادی ازشون رفته...الان انتقالشون میدیم به آی سی یو تا بهوش بیان.
امیررضا تشکری از دکتر کرد...از شنیدن این خبر موفق بودن عملش، اشکی که از خوشحالی از گوشه چشمم روان شده بود و با سر انگشتم پاک کردم...همه خوشحال بودن و خدا رو شکر میکردن.
تا امیرعلی رو به آی سی یو منتقل کنن، رفتم نماز خونه و دو رکعت نماز شکر خوندم...از طرفی ناراحت بودم واسه اتفاقی که واسش افتاده؛ از طرفی هم خوشحال بودم که عملش موفق بوده.
تو حال و هوای خودم بودم که موبایلم زنگ خورد.....
@Roiayeman
...