میز تولد مامانم،،،دونات و ژله😍
لایک فراموش نشه 😉
#رویای_من #پارت_47با سر انگشت اشک هامو پاک کردم و با امیررضا و کمیل رفتیم داخل.
مثل همیشه لبخند زده بود...بیتاب همین خنده هاش و صداش بودم...پرستار ها از اتاق خارج شدن...من، سمت راست و امیررضا و کمیل هم سمت چپ وایساده بودن. امیررضا و کمیل سلام کردن و امیر هم جواب سلامشون رو با لبخند داد.
با محبت نگاهی بهش کردم و گفتم: سلام داداشی...خوبی قربونت بشم؟🥺
امیرعلی با صدایی که به زور درد میلرزید رو به من گفت: سلام زینب جان...خوبم...شما خوبی؟
+الحمدلله، شما خوب باشی منم خوبم.
داشتیم صحبت میکردیم که دیدیم یکی داره میزنه به شیشه...همه نگاه ها چرخید سمت شیشه...چشامون داشت در میومد...یا خدا...اینا رو کی خبر کرده😱
میشه گفت تقریبا پنج نفری بودن که با پارسا میشدن شیش نفر...همکار های امیرعلی اومده بودن دیدنش...امیررضا رفت و در رو براشون باز کرد تا بیان داخل...همشون عین مور و ملخ ریختن داخل و حمله کردن سمت امیرعلی😐دیگه از مسخره بازی هاشون نگم براتون😑کمیل با تعجب گفت: شما ها از کجا فهمیدید!!اونم این وقت شب😳
پارسا با خنده گفت: این دکتر آقا امیرعلی با ما رفیقه...بهش سپرده بودم امیر که بهوش اومد یه تک زنگ به ما بزن تا خودمون رو برسونیم، بعدش هم بچه ها نرفتن خونه و شب اداره موندن😁
خلاصه ساعت چهار صبح بود و دیگه چشم های ما با چوب کبریت باز مونده بود...همکارهای امیرعلی هم خداحافظی کردن و رفتن.
کمیل و امیررضا بیرون خوابیدن و منم داخل روی صندلی...هنوز هوا تاریک بود و خورشید طلوع نکرده بود...گلوم خشک شده بود و میخواستم بلند شم که آب بخورم...هنوز کامل چشمام رو باز نکرده بود که دیدم یه صداهایی میاد...چشمام رو کمی باز کردم و زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم...یک پرستار خانم وارد اتاق شد و خیلی آروم در رو بست...چون برق ها خاموش بود و منم چادرم رو کشیده بودم روم، برای همین متوجه من نشد...به سمت تخت امیرعلی رفت و هی با چشم هاش این ور و اون ور رو میپایید که کسی نیاد...خیلی آروم از جام بلند شدم و به سمتش رفتم...از پشت جوری که متوجه من نشه بهش نزدیک شدم...ترسیده بود بود و دست و پاش میلرزید...یک سرنگ از تو جیبش خارج کرد و اونو با هوا پر کرد...یا خدا...یعنی میخواد😱
تا خواست سرنگ رو به دست امیرعلی نزدیک کنه سریع ساعدم رو محکم زیر دستش بردم و مانعش شدم...تا متوجه من شد جیغ بلندی کشید...امیرعلی از صدای جیغش با ترس از خواب پرید...کمیل و امیررضا هم ترسیدن و سریع از خواب پریدن و به سمت اتاق اومدن...محکم مچش رو با دستم گرفته بودم...وقتی دید نمیتونه سرنگ رو به امیرعلی تزریق کنه بیخیال شد و سرنگ رو به سمت دست من نزدیک کرد.....
@Roiayeman
_________________
#رویای_من#پارت_48وقتی دید نمیتونه سرنگ رو به امیرعلی تزریق کنه بیخیال شد و سرنگ رو به سمت دست من نزدیک کرد...کمیل بدو رفت تا به حراست بیمارستان خبر بده...امیررضا هم به سمتم اومد تا کمک کنه که بهش گفتم: برو عقب...جلو نیا✋
امیررضا آروم عقب رفت و گفت: بزار کمکت کنم...تنهایی خطرناکه😨
این بار داد زدم: تنهایی از پسش بر میام، برید عقب فقط.
امیرعلی به خاطر بخیه هاش و دردش نمی تونست تکون بخوره و برای همین نگران بودم دختره از دستم در بره و سرنگ رو تزریق کنه.
تمام حواسم رو جمع کردم تا بتونم خوب بزنمش زمین...محکم مچش رو با دستم گرفته بودم و به سمت بالا میبردم...سعی میکرد سرنگ رو به سمت پایین بیاره...همونطور که مچش رو گرفته بودم آروم به سمت عقب رفتم تا جای بیشتری داشته باشم و از امیرعلی دور بشیم...اونم به خیال اینکه من کم آوردم به سمت جلو میومد...حراست بیمارستان رسیده بود و میخواست وارد اتاق بشه که امیررضا مانعشون شد و گفت: چند دقیقهای صبر کنید...سرنگ دستشه...اگر بی احتیاطی کنیم کار یکی رو تموم میکنه!!
اونا هم با پلیس و امیررضا با یکی از همکار های امیرعلی تماس گرفت.
سرنگ رو روی پوست دستم بود و نزدیک بود وارد رگم بشه...همون جور که به سمت جلو میومد، پای راستم رو با سرعت بالا آوردم و محکم زدم تو قفسه سینه اش...همین باعث شد به سمت عقب پرت بشه و با برخوردش با کشویی که کنار تخت بیمار بود تعادلش رو از دست بده...سر سرنگ روی دستم کشیده شد و باعث شد زخم بشه و سر سوزن توی دستم بشکنه...سرنگ از دستش افتاد...با پام سرنگ رو به سمت دیگری پرتاب کردم که دم دستش نباشه...سریع به سمتش رفتم و از پشت هولش دادم روی زمین...محکم خورد زمین و پامو گذاشتم روی کمرش و دستاش رو از پشت گرفتم...یکی از افراد حراست بیمارستان به سمتم اومد و یک دستبند بهم داد...دستاشو با دستبند بستم و بلندش کردم و به سمت بیرون هدایتش کردم...روی صندلی نشوندمش و منتظر بودیم تا پلیس برسه... چادرم رو روی سرم مرتب کردم و خواستم برم تو اتاق که امیررضا صدام کرد...به سمتم اومد و گفت: دستت رو بیار جلو🤨
با تعجب گفتم: برای چی !!!
بعد اخم کرد و گفت: بهت گفتم دستت رو بیار جلو میخوام ببینم😠
دستام رو که گرفتم جلو دیدم دست چپم زخم شده و سوزن نصفش توی دستم بود و نصف دیگه اش بیرون مونده بود...دستم رو گرفت و گفت: قهرمان بازی کار دستت داد...بیا بریم بخش اورژانس نشونش بده.
دستم رو کشیدم و گفتم: اول تکلیف این دختره معلوم بشه بعد میرم.
با اومدن مامور های نیرو انتظامی و پارسا دیگه حرفی نزدیم و رفتیم به سمتشون...پارسا اول رفت داخل و وقتی از خوب بودن حال امیر خیالش راحت شد به سمت ما اومد...یکی از مامور ها به سمت من اومد و ازم خواست تا همه ماجرا رو براش توضیح بدم...منم از اول تا آخرش رو توضیح دادم...پارسا با تعجب گفت: واقعا خوشحالم که امیرعلی همچین خواهری داره که هواشو داره...من که خواهر ندارم هععیی😞
کمیل با دست زد رو شونه پارسا و گفت: ماهم به داشتن همچین دختر خاله ای افتخار میکنیم داداش😌
پارسا هم به نشونه تایید سرش رو تکون داد و گفت: بله...بله😁
امیررضا هم ریز ریز میخندید😅
دیگه رفتن پیش امیرعلی رو به بودن کنار آقایون ترجیه دادم و رفتم داخل اتاق...امیرعلی لبخندی زد و گفت: بالاخره این کلاس های دفاع شخصی و گردان های بسیج یه جا به دردت خورد😉
آروم خندیدم و گفتم: اینا اثرات تمرین کردن رو داداشامه...وگرنه که من انقدر خوب یاد نمیگرفتم😄
آخه گاهی اوقات توی خونه تمرین میکردیم و منم حرصمو سرشون خالی میکردم...اونا هم از خجالتم در میومدن و میخوابوندنم زمین😑
داشتیم صحبت میکردیم که دستم تیر کشید و درد گرفت...نگاهی بهش انداختم...کبود شده بود و خون ریزی کرده بود...سریع از اتاق خارج شدم و دویدم سمت طبقه پایین... امیررضا هم پشت سرم میومد و هی میگفت: بهت میگم بیا بریم گوش نمیدی که...کار دستت میده...اگر سوزنش آلوده باشه میدونی چی میشه😨
برگشتم سمتش و با تعجب گفتم: چی میشه....
@Roiayeman