کوچیک که بودم همیشه جلوی تلویزیون خوابم میبُرد.
آخر شب، وقت خواب که میشد، هرچی صدام میزدن که بلند بشم و برم توی اتاق بخوابم، من از بس که خسته بودم و خوابم میومد، توجهی نمیکردم و همونطور خودم رو میزدم به خواب و همونجا جلوی تلویزیون، روی زمین میخوابیدم.
پدرم تُشکم رو توی اتاق پهن میکرد،
بالشم رو میذاشت روی تشک، و بعد میومد من رو بغل میکرد و میبرد و توی جام میذاشت، بعد هم پتو رو میکشید روی تنم.
چقدر حس خوبی بود، یه حس قشنگ، مثل حس پرواز!
اون لحظهای که از زمین کنده میشدم و توی آغوش پدرم راحت دراز میکشیدم، برام مثل حس پرواز بود،
حس آرامش،
حس امنیت....
من اکثر مواقع این صحنه رو بیدار بودم،
اما خودم رو میزدم به خواب و به روی خودم نمیاوردم که بیدارم و میبینم.
این کار تا اونجایی ادامه داشت که من دیگه قد کشیدم و بزرگ شدم، و دیگه زور پدرم به این نمیرسید که بلندم کنه.
از اون سالها تا امروز، حسهای قشنگ زیادی رو تجربه کردم، اما هیچ حسی نابتر و قشنگتر از اون حس، دیگه برام تکرار نشد.
همون پرواز کوتاه،
همون پرواز رویایی،
در آغوش پدرم.
کاش قد نمیکشیدم و بزرگ نمیشدم.
الان هر وقت که از روزگار خسته میشم،
آرزو میکنم کاش قد نکشیده بودم،
کاش میشد باز خودم رو بزنم به خواب.
کاش …
مارمالاد به
https://sarashpazpapion.com/recipe/b3187d365dd03130bb5e787cad9101df
👆👆👆👆👆👆👆
...