دومین کیک خامهایم تو این هفته
خیلی جذاب بود برای خودم
فیلینگ و آستر کشی رو که عاشقشم اصن😂
یه ده بیست تا کیک پخته به من بدن من خامه کشی کنم فقط🙃🥲
&
#039;بسمربمہدےزهرا ۜ ..♥️🌱&
#039; #رویای_من#فصل_دوم#پارت_96دو روزی میشد که زینب نه زنگی زده بود و نه پیامی داده بود...دلشوره امون هممون رو بریده بود...بابا حسین با بهونه های مختلف برای مامان دلیل میاورد که زینب درگیر کلاسه و فرصت نکرده زنگ بزنه..
امیرمحمد دلشوره عجیبی داشت...امیررضا بهم ریخته بود...من و امیرعلی هم در به در دنبال رد و نشون بودیم...شماره هیچ کدوم از دوستاش که تو سفر همراهش بودن هم نداشتیم...با دانشگاه که تماس گرفتیم اوناهم بعد از استعلام گرفتن، اعلام بی خبری کردن..
با پذیرش هتلی که توش اقامت داشت صحبت کردیم...ظاهراً از هتل خارج میشه و دیگه برنگشته...یکی هم که هم اتاقش بوده چند دقیقه بعد از ناپدید شدن زینب، غیبش میزنه..
همش با خودم میگفتم، بی خبری خوش خبریه و خودم رو گول میزدم...هرچی امیرمحمد داغون تر میشد بیشتر میترسیدم...احساس میکردم همون لحظه زینب هم داره بدترین شرایط رو تحمل میکنه..
اما کجاست؟؟ چرا جواب تلفنش رو نمیده!! چرا خبر از خودش نمیده؟؟
با این سوال ها به جواب نمیرسیدم و باید به راه های دیگه ای فکر میکردم...لحظهای خون جلوی چشمام رو گرفت...خدا کنه اونی که فکر میکنم براش اتفاق نیافتاده باشه...
*********************************
فرد مجهول از جاش بلند شد...کلاهش رو از سرش برداشت و به سمت ما اومد...با دیدنش داشتم شاخ درمیآوردم..
دعا دعا میکردم اونی که فکر میکردم نباشه..
ماسکش رو از روی صورتش برداشت و گفت: بهبه زینب خانم...مشتاق دیدار!!
خشکم زده بود...یعنی تو همه این مدت دشمن کنار گوشم بوده و خبر نداشتم..
یکی از نوچه هاشون دهن ارمیا رو با چسب بست و بعد من رو بلند کرد و به سمت ماهان برد...ماهان هم لبخندی زد و گفت:
_من خیلی وقت ندارم که بخوام باهات صحبت کنم...فقط اومدم اینجا که یه پیشنهاد بهت بدم...ببین فقط یک راه وجود داره که تو و ارمیا بتونید جون سالم از اینجا به در ببرید
مکثی کرد...کمی نزدیکتر اومد و آروم گفت:
تو باید سعی کنی ارمیا رو راضی کنی که اون چیزی که ما ازش میخوایم رو بهمون بده...در عوضش توهم بهش قول بده که بعد از اینکه از اینجا برید بیرون، یه زندگی دو نفره خوب و عالی کنار همدیگه میسازید...خوبه دیگه!! قشنگ نیست؟!
کمی حرف هاش رو بالا پایین کردم...نگاهی به ارمیا انداختم که با خشم به ماهان نگاه میکرد...صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...با اینکه حرف های ماهان رو نشنیده بود اما نمیدونم چرا انقدر عصبی بود..
_پیشنهاد خوبیه!! باور کن!! من ضمانت میکنم که بعد از اینکه ما به خواستهمون برسیم، شمارو صحیح و سالم میرسونم تهران پیش خانواده هاتون..
نگاهی به ماهان کردم...بعد از مکثی گفتم:........
@Roiayeman