عکس اطعام غدیر
zahra_85
۶۲۱
۵۶۰

اطعام غدیر

۲۷ تیر ۰۱
#شاهدخت_اشکانی
#پارت_پنجم
انگار امروز حالش خوب بود که مهربانانه رفتار میکرد
-از امروز دیگه همیشه اینجاست شوکا جان ....کلی باهم وقت میکذرونید
با زوق دستانش را میان دستانم می‌فشارم
توران مهربان بود ....زیبا و دوست داشتنی....از سر شیرویه اخمو زیادی هم زیاد بود
مادر مارا روانه اتاق می‌کند تا به قول خودش برای ضیافت امشب بزک دوزک شویم
افرادی که مادر فرستاده بود مشغول به کار می‌شوند
حمام میکنیم ...بعد آرایش صورت و مو لباس های انتخابی مادر را می‌پوشیم
لباس من قرمز بود مادر می‌گفت نماد فرش ایرانیست و جلوی فرستنده چین غرور آفرین است راست هم می‌گفت به تنم نشسته بود
اما لباس توران واقعا زیبا و برازنده او بود
ترکیبی از شیری و نباتی تور ظریفی هم روی موهایش کار شده بود واقعا هم شبیه به عروس ها بود
نزدیک شروع جشن بود که از پایین فراخوانده میشیم
ابتدا پدر ایستاده بود سمت راستش شیرویه و سمت چپش مادر یا به قولی ملکه اذرمیدخت
کنار مادر هم من ایستاده بودم
توران هم کنار ایل خودش ایستاده بود
هفت خاندان اصلی که راس اون ها خاندان سورن و مهران قرار داشتند
یکی یکی به پیش می آمدند برای دست بوسی و اهدای هدایای نامزدی
هر کس سر جای خودش مینشیند
چشم می‌گردانم
شیرین و مهردادم بودند با فاصله کمی از ما آنطرف تر مادر انگار بزم امشب خوب به دلش نشسته بود که هیچ نمی‌گفت
تیرداد خان هم بود همراه با فرستندگان چین
و در نهایت چشم در چشم میشوم با چکاد
از نگاه خیره اش متنفر بودم از موهای بلند و ریش پر پشتش بیشتر جای زخم روی گونه اش هم خشن ترش کرده بود
خداروشکر فرصت هم کلام شدن با او را نداشتم
موسیقی سنتی نواخته می‌شود
و بعدش پدر از جا بلند می‌شود برای اعلام شروع جشن
-امشب در شب زاد روز پسر ارشدم شیرویه در عمارت سلطنتی دور هم جمع شدیم در کنار هفت خاندان اصلی و مهمان های خارجی تا ولیعهدی شیرویه را به طور رسمی اعلام کنم
و همچنین نامزدی ولیعهد را با توران دختر ایل مهران جشن بگیریم
با اشاره پدر شیرویه از جا بلند می‌شود
پدر توران هم او را به جایگاه می‌آورد پدر دست آن ها را به دست هم می‌دهد تا نامزدی را رسمی کند
متوجه جای خالی مهرداد میشوم چشم می‌گردانم و او را دور تر از جمع در تاریکی میبینم
خیره شده به جایی و چشم بر نمی‌دارد نگاهش را که دنبال میکنم میرسم به توران که سر به زیر انداخته و رد اشک را هم میبینم روی گونه هایش
این اشک... اشک چه بود شوق وصال با ولیعهد
یا دوری از خانواده
و یا .....ویا هیچی ...و خدا نکند چیز دیگری هم باشد
دوباره خیره به مهرداد میشوم اما اینبار فقط با جای خالی او مواجه میشم
نگران از جا برمی‌خیزم
نکند واقعا چیزی بود و نمی‌دانستم
بین مهرداد و توران .....لعنت می‌فرستم ...نباید این چنین باشد ...نیاید آن روز
میخواستم به دنبالش بروم اما ترک جشن فقط وضع را بدتر میکرد بقیه هم متوجه نبودن ما میشدن
ناچار به تیرداد پناه میبرم رفیق مهرداد بود و حتما کاری از دستش بر می امد
پشت سرش قرار می‌گیرم
+تیرداد خان
تا من را می‌بینید از جا بلند می‌شود
-بله شاهدخت
+راستش مهرداد نیست ...نمی‌دونم کجا رفته فک کنم حالش خوب نبود میشه لطفاً برید دنبالش
-البته شاهدخت ...لطفا برید به ادامه جشن برسید ...من هستم خیالتون راحت
+ممنون
از او فاصله میگیرم و سر جای قبلی می‌نشینم
چشم های به خون نشسته چکاد هر طرف را که نگاه میکنم مرا نشانه میگیرد
دیده بود وقتی با تیرداد حرف زده بودم دیده بود و معلوم نبود در ذهنش چه مزخرفاتی که نبافته بود
نمیدانم چقدر می‌گذرد
نه از غذاهای رنگارنگ مقابلم چیزی میفهمم و نه یادم هست مراسمات طراحی شده توسط مادر چه چیز هایی بود
فقط مهرداد را دیدم که دوشادوش تیرداد دوباره به جشن باز میگردد و کنار شیرین خاتون مینشیند
نفس راحتی میکشم
با خودم می‌گویم حتما ناراحتی اش به خاطر محبت پدر به شیرویه بود
حتما همینطور بود وگرنه مهرداد اصلا منظور دیگیری نمی‌توانست داشته باشد
آن نگاه هم فقط محض حسادت به جایگاهی بود که شیرویه می‌توانست داشته باشد و او محروم بود از آن
زیر لب خودم را دلداری میدادم
هنوز قلبم آرام نگرفته بود که دست چکاد روی شانه ام مینشیند
-ملکه اجازه میدید چند دقیقه ای با نامزدم خلوت کنم
مادر از دیدن چکاد زوق می‌کند
-حتما چکاد جان....برو شوکا ...برو با چکاد وقت بگذرون
ناراضی با او همراه میشوم
دستش هر لحظه بیشتر به شانه ام فشار می‌آورد از جمعیت که دور می‌شویم به عقب هولش میدهم
+چکاد خان ولم کن ...داری اذیتم می‌کنی
-من بهت دست میزنم اذیت میشی اما با بقیه خوب گرم میگیری
+چه گرم گرفتنی .....چرا مزخرف میگی
با آن هیکل قناس رویم خیمه میزند
-من بودم با اون سفیر بی غیرت دل میدادم و قلوه میگرفتم
+واقعا بی عقلی چکاد ...کمی فکر کن بعد حرف بزن
نفس های شبیه به خرناسش زیر گوشم آزارم میدهد
به عقب هولش میدهم
+برو اونبر چکاد ...با من درست رفتار کن
چند قدم فاصله میگیرد
-بلاخره که ازدواج میکنیم اون وقت خودم افسارت رو میکشم شاهدخت
اخم میکنم
+من اسب نیستم که کسی افسارم رو بکشه ....یک بار دیگه اینجوری با من حرف بزنی به پدرم میگم چکاد حواست رو جمع کن
با چشمانش برایم خط و نشان می‌کشد بیشتر نمیمانم تا به من توهین کند
راهم را میکشم و اینبار کنار شیرین خاتون و مهرداد جا میگیرم
-چرا رنگت پریده شوکا جانم
دستش را نرم می‌فشارم
+چیزی نیست خاتون یکم فقط ضعف دارم
-چیزی نخوردی چرا عزیزم
از گوشه چشم خیره مهرداد میشوم که در فکر است و اصلا به قولی در باغ نیست
+یکم فکرم مشغول بود
از میوه های روز میز برایم پوست میگیرد و به دستم می‌دهد تا بخورم
گفته بودم که او مادری را در حقم تمام کرده بود در حالی که مادرم اصلا حواسش نبود که در من چه می‌گذرد
به آغوش شیرین خاتون پناه میبرم و ترجیح میدهم ادامه مهمانی کسل کننده را در آنجا سپری کنم
نیمه شب گذشته بود و مهمانی همچنان در شور ادامه داشت
زودتر از همه از جمع فاصله گرفته و به اتاقم پناه میبرم
روی تخت دراز میکشم وقت آن است که به جسم و روحم اجازه استراحت بدم
ذهنم پر بود از حرف از فکر های مختلف
ناراحتی توران
غمگینی چشمان میشی برادرم
عصبانیت و خشم چکاد
بی‌خیالی مادرم
و در نهایت این خستگی بود که پیروز میشود و من در سیاهی شب فرو میروم
شاید در رویا کمی فقط کمی زندگی به کام دل من باشد
---------------------
...