🌸🍃 . . .
.
.
یه بنده خدایی دختر کوچیک داشت دخترش مریض بود.....بچه فلج بود
همه گفتن نبرش اونجا....
گفت:نه!میبرم اونجا خود حضرت رقیه(س)شفاش میده
بردش دمشق.....حرم بی بی
خادم های حرم میگن هر روز بچه به بغل میومد زیارت
بعد چند روز میبینند اومده اما بچه باهاش نیست
باباهه داد میزنه میگه:
کی گفته تو جواب میدی...
کی گفته تو شفا میدی....
من پاشدم اومدم حرمت..
همه گفتن نبرش...
گفتم نه!رقیه(س)دخترمو شفا میده....
الان بلیط گرفتم امروز دارم بر می گردم،آخه با چه رویی برگردم؟....
برگشت هتل...
دید دخترش داره دور اتاق میدوه و گریه می کنه...
بچه ای که فلج بوده....
دختره به باباش میگه:چرا منو ول کردی رفتی؟....
باباهه میگه:تو چطور میتونی راه بری؟
دخترش میگه:تو که رفتی تنها شدم
ترسیدم
خیلی گریه کردم
یهو یه دخترکوچولو اومد....
گفت:چیشده؟
گفتم:بابام رفته...تنهام می ترسم...
گفت:بابات الان میاد.بیا تا اون موقع باهم بازی کنیم
گفتم:من فلج هستم
گفت:عیبی نداره بیا
دیدم می تونم راه برم ... بازی کردیم....
قبل اینکه تو بیای
گفت:بابات داره میاد....من دارم میرم
ولی به بابات بگو دیگه سرم داد نزنه...
هیچ کس سر بچه یتیم داد نمی زنه...
...