#چالش_عکس_آینهخانهی مادربزرگ جایی ست روی برگ گل، روی یال اسب، روی ابرها... جایی که بهار همیشه از چهارچوب درش دست تکان میدهد و نور تن قالیهای قرمزش را میبوسد. با اهنگ آشنای صدای مادربزرگ شمعدانیها میرقصند. با نگاهش ظرفها برق میزنند. و با کلماتش اشیاء جان میگیرند. پردهها، پنجرهها، قابها، گلدانها، دیوارها با آدم حرف میزنند. و با هم نیز... میشود روزها فال گوش ایستاد، صدای پچ پچهشان را شنید: آنها همیشه از نجوای عشق سرشارند. راستی آنجا همیشه روز است و من بیدارم، روشنم، شادم. از زندگی هیچ سوالی و هیچ خواستهای ندارم. آنجا به دنبال معنا نیستم... اصلا آنجا فلسفه باید لنگ بیندازد. آنجا هیچچیز وزن ندارد. مثلا وزن میزی چوبی که روی آن مینویسم احساس نمیشود انگار دستم بر کوهی از الیاف است. و وقتی راه میروم سنگینی تنم را احساس نمیکنم... انگار جای پا بال دارم. جایی ست که در آن به دریچههای قلب خود راه مییابم، و با تمام آنها که آنجا خانه دارند معاشرت میکنم. من آنجا جوانم، خیلی جوان. و مثل نوزادی در بستر خواب آرام... خانهی مادربزرگ جور عجیبیست آنجا گنجشکها پشت پنجره گریه میکنند، قدم میزنند. و من آوازهخوان در حال پروازم!
سلام سلام 🌹خوبید؟انشالله همیشه حال دلتون عالییی عالی باشه
اگه دوس داشتید لایک کنید مهربونا😊💐
...