عکس Shirazi syrup cake
Désirée Clary
۱۲۵
۷۰۷

Shirazi syrup cake

۲۷ شهریور ۰۱
#چالش_عنصر_چوب
+اگه برای عشقت میخوای به نظرم رز خیلی مناسب تره چرا هیچوقت رز نمیخری؟
_اون رز دوست نداره براش کلیشه ایه... نرگس میخوام.
+گل نرگس دوست داره؟
سرشو تکون داد و حرفی نزد، مرد با حوصله شروع به جدا کردن گلها کرد و نگاهش رو به پیراهن سفید و موهای مشکی رنگ پسر داد تک خنده ای کرد و با لحن مهربانی گفت:
+تا دیروز خیلی شلخته بودی پسر...موهاتو ژل زدی لباسای تمیز و مرتب پوشیدی...دلبرت بهت گفته به خودت برسی؟
_بهم گفت اگه دفعه ی بعدی مرتب نباشم اجازه نمیده برم ملاقاتش
+ببین چقدر به فکرته...نمیخواد مریضای دیگه عشقشو شکسته ببینن.
_تاحالا عاشق شدین؟
+من همین الانشم عاشقم...
_عاشق کی؟
پیرمرد دسته ی گلهارو مرتب کرد و اسپری رو برداشت:
+عاشق زنمم...اون زیباترین موجود دنیاست...چرا عاشقش نباشم؟
_ پیر نشده؟
+چرا شده...صورتش پر از چروکه...ولی میدونی هروقت احساس پیری میکنه بهش چی میگم؟
_چی؟
گلهارو اسپری کرد و مشغول چیدن کاغذ سبز رنگ به دور شاخه هاش شد:
+میگم تو زیباترین چروک های دنیا رو داری.
_چند ساله باهاشی؟
+شصت و چهار سال پیش ازدواج کردیم...اون موقع بیست سالم بود...وقتی با اونم هنوزم حس میکنم بیست سالمه.
لبخند غمگینی روی لباش نشست، جعبه ی کوچیکی که گرفته بود رو از جیب شلوار پارچه ایش خارج کرد و نگاهش بهش انداخت.
+اوه میخوای بهش پیشنهاد ازدواج بدی؟
دسته گل نرگس رو برداشت و از پشت پیشخوان خارج شد، گلهارو به سمتش گرفت و با صدای آرومی گفت:
+چرا چشات پر از غمه پسر؟ مگه عاشق نیستی؟ پسر خوش قیافه ای مثل تو نباید انقدر غمگین باشه!
_من خوش قیافه نیستم گل فروش بی اسم...
مرد خندید و سرشو به تاسف تکون داد، سالها بود که همه به این اسم میشناختنش، به خودش قول داده بود که به رهگذر ها اسمش رو نگه تا فقط همسرش اسمش رو صدا کنه.
+چشمات دردو داد میزنن...دلبرت سختی کشیده؟
گلهارو گرفت و دوباره به چشمهای پیرمرد خیره شد:
_هر عشقی از دور قشنگه...ولی عشق من...فکر کنم از دور پر درده نه؟
دستش رو به شونه ی پسر کشید و لبخندی زد، عینک ته استکانیش رو برداشت و آهی کشید:
+قشنگی عشق به دردشه...برو پسر...
سرس رو آروم تکون داد و بعد از پرداختن پول گلهاش، از گلفروشی خارج شد، دختر جوانی که کنار در ایستاده بود با خروج مرد به سمتش رفت و با صدای آرومی گفت:
+گلفروش پیر بازم داشت بهت از عشقش میگفت؟
_گفت زنش پیر شده!
تلخ خندید و اسپری کوچکی رو از سکوی کنار مغازه برداشت، اسپری رو به گلهای توی دستش زد و جواب داد:
+ به همه همینو میگه حرفشو جدی نگیر...زنش شصت و دو سال پیش موقع به دنیا آوردن بچش مرده...
انگار حق با خودش بود، عشق این مرد هم از دور زیبا بود، درست قبل از فهمیدن حقیقت...
...
نظرات