عکس کاپ کیک پسته
سَـــــلویٰ
۲۲۳
۳.۹k

کاپ کیک پسته

۸ مهر ۰۱
یه روز سرد برفی تو پادگان بعد از انجام مسئولیت هام خسته وکوفته تو آسایشگاه روی تختم دراز کشیده بودم.امروز بوی کباب کلافم کرده بود آخه عاشق کباب کوبیده بودم .هیچ پولی ام نداشتم ،فقط کرایه رفتن به خونه رو داشتم ومقدار کمی هم اضافه که نمیشد با اون کباب خرید و خورد.یه فکری به سرم زد ،ومثل خوره به جونم افتاده بود.سرهنگ گاهی اوقات ماشینش رو میداد میشستم مثل برق گرفته ها از جام پریدم د برو که رفتی ....
در اتاق سرهنگ رو زدم وبا احترام نظامی وارد اتاق شدم، و رو به سرهنگ گفتم : جناب سرهنگ ماشینتون خیلی کثیف شده اگه اجازه بدین یکی از آشنا هامون کارواش داره ماشینتون رو ببرم اونجابشورمش ،سرهنگ فکری کرد وگفت : تو این هوای سرد وبرفی!!!
گفتم :من بیکارم مشکلی نیست برفه، بارون نیست که کثیف بشه....سرهنگ به ماشینش خیلی حساس بود وهمیشه از تمیزی برق میزد .سویچ ماشینش رو از داخل کشو میزش بیرون آورد وبه سمتم گرفت وکلی سفارش کرد که مواظب ماشینش باشم .به دست فرمونم اطمینان داشت ،ومیدونست راننده ام....
سویچ رو انداختم بالا د برو که رفتی.
هم خدمتیم بچه شهرستان بود ومرخصی داشت ،اونم سوار ماشین کردم وباهم رفتیم مسافر کشی ،چون هواسرد بود، مسافر زیادبود .... چند بار ماشین رو پر از مسافر کردم وبه مقصدرسوندمشون ،دور آخر بود وماشین لب به لب از مسافر، حتی جلو دو نفر نشسته بودن....
پشت چراغ بودم که یه ماشین نظامی بغل ماشین من نگه داشت سرمو که سمت ماشین نظامی کردم کم مونده بود از ترس وخجالت سکته کنم سر هنگ تو ماشین بغل دستم نشسته بود وبا قیافه خیلی، خیلی در هم نگام میکرد .آب دهنم رو به زور قورت دادم وتو دلم گفتم: الانه که یه چی بگه ولی هیچی نگفت: چراغ که سبز شد باسرعت به راهش ادامه داد ‌ورفت.
منم که سر خوشیم با دیدن سرهنگ دود شده بود، مسافرا رو پیاده کردم، رفتیم کارواش ، ماشین رو دادم برق انداختن.بعد شستن ماشین با هم خدمتیم رفتیم کبابی یه دل سیر نان داغ وکباب داغ خوردیم،حالا که قرار تنبیه بشیم لااقل دلم نسوزه....
خلاصه بعد این که دلی از عزا در آوردیم رفتیم پادگان، هم خدمتیم گفت: احمدی بیچاره شدیم حالا چیکارمون میکنن،گفتم کاریه که شده هرکی خربزه میخوره پای لرزشم وایمیسه.رسیدیم در دژبانی نگهبان گفت: جناب سرهنگ منتظرتون هستن سریع برید اتاقشون .آهای چه غلطی کردی احمدی جناب سرهنگ برزخ برزخ بود...
گفتم برو بابا!
ماهم باهزارترسو بدبختی رفتیم دفتر جناب سرهنگ منشی به سرهنگ خبر ورود مارو داد .رنگم مثل گچ دیوار شده بود، رفیقم هم بدتر از من بود .داخل شدیم واحترام نظامی گذاشتیم .سرهنگ پشت پنجره ایستاده بود وبیرون رو نگاه میکرد برگشت سمت ما ،وبا انگشت اشاره به سمت من وهم خدمتیم ،وگفت: تو با ماشین من مسافر کشی میکردی با این الدنگ ،وبه هم خدمتیم اشاره کرد ....
با تته پته گفتم نه جناب سر هنگ کنار خیابون وایساده بودن وکسی سوارشون نمیکرد دلم براشون سوخت وسوارشون کردم .
سرم محکم داد کشید طوری که من وهم خدمتیم از جامون پریدیم ....
سرهنگ گفت:همشون باهم بودن؟؟؟ برو ،برو خودت رو رنگ کن یه آشی براتون بپزم که یه وجب روغن روش باشه .
روی کاغذ یه چیزایی نوشت وداد دستمون ....وگفت: ده روز مرخصی براتون نوشتم تا برید یکم استراحت کنیدوآب خنک بخورید تا دیگه از این غلطا نکنید وسه ماه اضافه خدمت وبعد از استراحت ده روزتون تشریف میبرین یه هفته بیگاری مفهوم شد .
بااحترام نظامی نامه رو از دست سرهنگ گرفتم وبا احترام خواستیم از اتاقشون خارج بشیم .که جناب سرهنگ صدام کرد وگفت :کارم هنوز باتو یکی تموم نشده بعد از اتمام تنبیهاتت میای کارت دارم .دوباره احترام نظامی گذاشتم وگفتم: چشم قربان و از اتاق خارج شدم ....
الان سالها از اون جریان گذشته یادش بخیر هر وقت یاد اون موقع میفتم حالم بد میشه که چطور پیش مافوقم ضایع شدم. اون جریان شد درس عبرت تا دیگه از این کارا نکنم.... ولی اینم بگم بعد اون ماجرا هنوز هم با جناب سرهنگ رفت وآمد خانوادگی دارم، چون بعد از تنبیهاتم حقیقت ماجرا رو به سرهنگ گفتم ....از اون به بعد هر وقت سر هنگ منو میدید میگفت :احمدی بیا پیش خودم....


ممنون بودنتون عزیزان🌹🌹
...
نظرات