عکس کیک شیفون
سَـــــلویٰ
۹۷
۳.۶k

کیک شیفون

۳ آبان ۰۱
قهوه روی میزم داشت سرد می‌شد. هنوز کارپوشه پر از نامه بود و جواب نداده بودم. با عجله شروع به خواندن کردم. باید تا قبل از ساعت ۹ تمام می‌شد و می‌رفتم جلسه بهبود سرمایه‌گذاری بیمارستان. از آن جلسه‌ها که اصلاً دوست نداشتم حضور داشته باشم و هیچ فایده‌ای هم نداشت.

چند نامه را با عجله خواندم و دستورات لازم را با خط درهم نوشتم. با صدای در اتاق به خودم آمدم.

اکرم خانم بود. خدمه اتاق مدیران... تعجب کردم. گفته بودم اگر شب را برای پرستاری به خانه مادرم برود، امروز را نیاز نیست در بیمارستان حضور داشته باشد. بدون اینکه سلامش را جواب داده باشم، گفتم دیشب رفتی خونه مادرم؟ بطری آبی توی دستش بود که برگ‌های بهار نارنج رویش معلق مانده بود.

آرام گفت به خاطر این اومدم، مادرتون دادن گفتن شما شربت بهار نارنج خیلی دوست دارین، یه کم دم‌پختکم درست کرده بودن، نشد بیارم.

نگاهش کردم، با تعجب و نگرانی پرسیدم مطمئنی خودش درست کرده؟ اون که نمی‌تونه از جاش بلند بشه، واکر داره.

با غم عجیبی گفت بله خانم! به خاطر شما درست کرده بود، من رسیدم غذاش دم کشیده بود دیگه... و در را باز کرد که برود.

گیج و منگ به شیشه بهارنارنج خیره شدم. اکرم انگار چیزی یادش آمده باشد، برگشت و گفت خانم اگه می‌شه از این بعد خودتون برید پیشش، تا صبح هرچی پهلو به پهلو شد شما رو صدا کرد.

دیشب نوبت پرستاری من بود. به مادر زنگ زدم تا برایش توضیح بدهم که به خاطر خستگی و کارهای عقب‌افتاده نمی‌توانم به خانه‌اش بروم. همین که صدایم را شنید، دوبیت شعر برایم خواند. هر وقت سرحال بود طبع شعرش گل می‌کرد و شعرهای عاشقانه قشنگی می‌خواند، دلم نخواست ذوقش را کور کنم، احوالپرسی کردم اما نگفتم منتظرم نباشد. در شیشه بهارنارنج را باز کردم، چه عطر خوشی داشت، دستم لرزید کمی روی لباسم ریخت. توی دلم به خودم، همه نامه‌ها، جلسات و ... نفرین کردم. برگ‌های بهارنارنج توی شیشه آرام گرفته بودند، اما دلم آشوب بود. نامه‌های آماده شده را به منشی دادم، با عجله چند کار فوری را برایش توضیح دادم و خواستم تا برگه مرخصی را برایم پر کند.
همین‌که توی ماشین نشستم، به مادر زنگ زدم. گوشی را برداشت، دلم می‌خواست شعر بخواند، اما خبری از شعر و شاعری نبود، معلوم بود سرحال نیست و شب بدی را گذرانده، گفتم:‌ ننه‌جون، دارم میام دم پختک شیرازی بخورم، داری یا نه؟
در کسری از ثانیه زنگ صدایش عوض شد و مثل نرمی گل‌های بهارنارنج، گوشم را نوازش کرد.
‌ـ چرا ندارم گل‌دختر؟ دارم خوبشم دارم، بیا ننه جون!
و بعد ادامه داد: بگیر از من این هر دو فرمانده را...دل عاشق و عقل دیوانه را...
اشک توی چشم‌هایم دوید، بطری بهارنارنج را مثل یک گنج گرانبها در آغوشم فشردم و در ذهنم دو بیت عاشقانه برای مادر آماده کردم.

«خانم نفیسه محمدی »
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕

اینم خیللللی قشنگه بخونین 👇👇👇

مادر دختری چوپان بود. روزها دختر کوچولویش را به پشتش می‌بست و به دنبال گوسفندها به دشت وکوه می‌رفت. یک روز گرگ به گوسفندان حمله می‌کند و یکی از بره ها را با خود می‌برد!
چوپان، دختر کوچکش را از پشتش باز میکند و روی سنگی می‌گذارد و با چوبدستی دنبال گرگ می‌دود. از کوه بالا می‌رود تا در کوه گم می‌شود.
دیگر مادر چوپان را کسی نمی‌بیند. دختر کوچک را چوپان‌های دیگری پیدا می‌کنند، دخترک بزرگ می‌شود، در کوه و دشت به دنبال مادر می‌گردد، تا اثری از او پیدا کند.
روی زمین گل‌های ریز و زردی را می‌بیند که از جای پاهای مادر روییده، آنها را می‌چیند و بو می‌کند.
گلها بوی مادرش را می‌دهند، دلش را به بوی مادر خوش می‌کند.
آنها را می‌چیند و خشک می‌کند و به بازار می‌برد و به عطارها می‌فروشد.
عطارها آنها را به بیماران می‌دهند، بیماران می‌خورند و خوب می‌شوند.
روزی عطاری از او می‌پرسد:
دختر جان اسم این گل‌ها چیست؟
دختر بدون اینکه فکر کند می‌گوید:
"گل بو مادران"

«هوشنگ مرادی کرمانی»



ممنون که منو فراموش نکردین ..قدردان محبت کلامتون ونگاهتون هستم💕

«سلویٰ ...مامانِ حنا »
...