عکس مربای بِه
SevdaHatami
۷۰
۸۵۶

مربای بِه

۱۵ آذر ۰۱
- سه سال و هفده روز
دیوانه وار یک نفر رو دوست داشتم ؛
آنقدر دوست داشتم که جرات نمیکردم بگویم ! آنقدر نگفتم که در یک بعد از ظهر تابستانی از این بعد از ظهرهای جمعه که انگار آسمان فرهاد گوش داده است . . خواهرم بعد از کلی منو من کردن گفت : فلانی نامزد کرد !
کمی خیره ماندم و چیزی نگفتم؛
انگار این خفه ماندن بخشی از تقدیرم بود . .شاید هم بزرگ شده بودم و باید با هر چیزی منطقی برخورد میکردم ؛ خب اگر من را میخواست حتما میماند و دلش برای دیگری نمیرفت . .
خلاصه منطقی برخورد کردم و تنها تعدادی تار موی سفید
در این چند ساعت برایم باقی ماند.
غروب بود و قلیانی چاق کردم و به همراه آهنگی از هایده کنار حوض نشستم ؛ اهالی خانه فهمیده بودنند چه بلایی سرم آمده اما هیچ کدام به رویم نمی آورند !
تا اینکه پدربزرگ آمد و کنارم نشست
چند کام از قلیان گرفت ؛حالا باید نصیحتم میکرد اما اینبار لحنش میلرزید!
چشم دوخت به زغال قلیان
و بی مقدمه گفت :
سرباز سنندج بودم و دیر به دیر مرخصی میدادن ؛ تا اینکه یه روز مادرم با هزار بدبختی واسه دیدنم اومد پادگان . .
فرمانده وقتی حال مادرمو دید دو هفته مرخصی داد !خلاصه با کلی خوشحالی اومدیم سر جاده و سوار مینی بوس شدیم . .
دو تا صندلی از من جلوتر یه دخترکُرد نشسته بود که چشمای سیاه و کشیده اش قلبمو چلوند ؛ نگام که میکرد وا میرفتم . .نامرد انگار آرامشو به چهره ش آرایش کرده بودن و موهاشو هزارتا زن زیبا با ظرافت بافته بودن !
هر بادی که میوزید و شالش تکون میخورد دست و تن و دلم میلرزید
اصن یه حالی بودم ...
یه ساعتی از مسیر گذشته بود که با خودم عهد کردم ؛ وقتی رسیدیم به مادرم بگم حتما با مادرش حرف بزنه
داشتم نقشه میکشیدم که چی بگم و چه کنم که مینی بوس کنار جاده واستادو اون دختر کُرد با مادرش پیاده شد و رفت !همه چیز تو چند لحظه اتفاق افتاد و من فقط ماتم برده بودنمیدونستم باید چه غلطی بکنم تا از شک در بیام کلی دور شده بودیم . .
خلاصه رفت و مام اومدیم
اما چه اومدنی ؟!کل حسم تو مینی بوس جا مونده بود . . مثلا دو هفته مرخصی بودم ؛ همه فکر میکردن خدمت آدمم کرده و سربه زیر و آروم شدم . .
بعضیام میگفتن معتاد شده اما هیچ کس نفهمید جونمو واسه همیشه تو نگاه یک دختر کُرد جا گذاشتم ...
پدر بزرگ گفت و رفت و حالا مفهوم لباس و شال کُردیِ مادر بزرگ ونام کُردی عمه و هزار رد پای دیگر برایم روشن شده بود ... پدر بزرگ گفت و رفت
و من تا صبح به نامت ،
به رنگ شال گردنت ،
به لباس هایی که میپوشیدی فکر میکردم ... که قرار است یک عمر
برایم باقی بماند !'(:🖤🗞
...