#چالش_عنصر_پتولطفا در عمومی نمایش بده🤦♀️
بهترین نوشیدنی👌هندی ها 👳♂️
- سرکلاس بودم
که پیامش روی صفحهی گوشی
نقش بست ..
نیشم تا بناگوش باز شد ؛ به رسم
عادت اسمم را صدا زده بود !
پاسخم یک دقیقه به تاخیر میافتاد پشت هم بیست پیام میداد
که کجایی و چرا جواب نمیدهی و
گریه و قهر و فحش و از این قبیل ..
نه اینکه شک داشته باشد ؛ نه !
فقط این سبکی دل بردن را بلد بود ؛ شیرین لوس میشد ..
اداهایش نمک داشت ؛ خلاصه
ملس بود ناکس ..
چند لحظه گوشی را خاموش کردم که عصبانی شود و منت بکشم .. اما هیچ خبری نبود .. زدم بیرون و شماره اش را گرفتم ؛ یک بوق دو بوق سه و چهار و پنج که جواب داد ..
این جانم گفتن ؛ یعنی اکراه داشتم جوابت را بدهم اما با همین جانم گفتنش از خر هم خرتر شدم و بی سلام و الو گفتم : قربانت بشوم یا فدا فدا !؟
اصلا نگفت خدا نکند ..
اصلا دلش هم نریخت ..
گفت :
تلفنی نمیتوانم ..پیام میدهم ..
نگران بودم و منتظر خبری ناگوار ؛
یا نمیتوانست حرف بزند ..
یا خجالت میکشید
نفس به نفس بگوید یا
یاخدا یعنی چه شده بود !؟
داشتم ناخون میجوییدم که پیام داد
خیلی بی مقدمه گفت :
تمام ..
دیگر نمیتوانیم ادامه بدهیم !
حرف خیلی ها را بی مقدمه گفت داشت بی مقدمه دفنم میکرد !
دلیل نخواستم و گفتم :
تمام خدا حافظ ..
گفتم خداحافظ که یک ساعت دیگر زنگ بزند و بخندد و بگوید
خوب شکی بهت وارد کردم و این ها ...
هر روز سر ساعت 7
قرار تماس داشتیم اما خبری نشد ..
تنها که شدم صورتم تب کرد
نمیخواستم یادم بیاید که چند وقتی ست رفتارش عوض شده ؛
نمیخواستم قبول کنم !
یعنی چی که تمام شد؟!
دلیل خواستم و
هی حرف زد و ابله فرضم کرد ..
نه انگار جدی بود ؛ هر چه میگفتم هر چه منطق می آوردم
حرف لامنطق خودش را میزد ..
بی دلیل قصد رفتن داشت ؛ اما نباید کم می آوردم ؛ باید میجنگیدم باید نگهش میداشتم خب با رفتنش فقط نمیرفت که ..جان میبرد ، دل میبرد ..
نگاه میبرد و از همه بدتر خاطره میگذاشت . نباید تسلیم میشدم
گفتم : باید برای آخرین بار ببینمت ..
سر همان اولین قرار !&
#039;گفتم ببینمش تا شاید حرف و شعر و بوسه یادش بیفتد
و دلش دوباره برایم بلرزد ..
آمد ! از همیشه زیباتر آمد ؛ اما نه!
بی تفاوت بود ؛
دلش که نلرزید هیچ
دست و تن من را هم با
سردی نگاهش لرزاند ..
میلرزیدم و حتی گرفتن دستانش هم آرامم نمیکرد ؛ خنده دار بود
هی از من فاصله میگرفت ..
من تا مرگ یک قدم فاصله داشتم
و او میگفت : دیرم شده!
کودک که بودم به هنگام ترس آقای معلم را به خدا و امام و قرآن قسم میدادم خطکشم نزند !
ترسیده بودم و به خدا و امام و قرآن قسمش دادم که با رفتنش کتک که چه اعدامم نکند
اما نمیشنید ؛
رفت ادای ماندن را در آوردم ؛
و برای همیشه در آخرین قرار
جا ماندم . .!"🖤📼☁️