در روستایی اطراف بهبهان به دنیا آمدم. روستایی که با یک رودخانه فصلی (به قول اهل روستا؛ دره) به دو قسمت تقسیم می شود.
روستا دو تکه شده بود، این ور دره و اون ور دره!ما کودکان روستا نسبت به این ور دره تعصب شدید داشتیم! مرتب با بچه های اون ور دره دعوا می کردیم! در حالی که هر دو گروه اهل یک روستا بوده و گاهی آن وری ها پسر خاله و پسر دایی و … اقوام نزدیک ما بوده اند. اما ملاک برای ما ( دره ) بود!
بزرگتر که شدیم به مدرسۀ دبستانی رفتیم که اتفاقا بچه های روستای کناری هم آنجا می آمدند! اکنون ما خط مرزی (دره) را فراموش کرده و همۀ روستای ما، متحد شده و اختلافات و دعواهای قبلی را فراموش کرده و حول دشمن مشترک!
به وحدت رسیده بودیم! هر روز بحث و نزاع ما شده بود، القصه، بزرگتر شدیم و رفتیم راهنمایی!
جایی که ما و روستای کناری، متحد شده بودیم، علیه بچه های روستای دورتر! (آن روزها روستای ما و کناری، مدرسه راهنمایی، نداشتند می رفتیم روستای دورتر).
آری، با روستای کناری هم دعوا و جنگ قبلی را فراموش کرده و احساس می کردیم با وجود دشمنی همچون روستای دورتر، بچه های روستای کناری برادر ما هستند!
بزرگتر شدیم و دبیرستان، رفتیم بهبهان! آنجا بود که فهمیدیم که بابا ما و روستای کناری و دورتر و…، همه «لر » هستیم و برادریم!!
دشمن مشترک همۀ ما، «بهبهانی ها» هستند!
کل دورۀ دبیرستان را با جنگ متعصبانه لر و بهبهانی به سر بردیم و در اکثر دعواها، ما قوم شجاع و غیور لر بودیم که پیروز میدان می شدیم و البته بهبهانی ها با جنگ فرهنگی (ساختن جک لری) به نبرد ما می آمدند.
بزرگتر شدیم و رفتیم دانشجوی اهواز شدیم! آنجا بود که فهمیدیم، عرب ها اصل دشمن ما هستند و آنها فرقی بین لر و بهبهانی قائل نیستند و در نتیجه، ما و بهبهانی ها متحد شدیم علیه اعراب!
بهبهانی ها جُک می ساختند علیه عرب ها و هر وقت نیروی جنگی کارآزموده می خواستند ما لرها حامی آنها بودیم!
عرب ها را کلافه کرده بودیم و احساس غرور و برتری می کردیم! تا اینکه خدمت سربازی پیش آمد و ما افتادیم آذربایجان غربی!
میان یک مشت ترک! آنجا بود که ما لرها و بهبهانی ها و عرب ها و دزفولی ها و …، را یک کلمه خطاب می کردند؛ «خوزستانی ها».
دیگر ما لرها و بهبهانی ها با عرب های اهواز و شادگان شده بودیم برادر و هم پیمان! برای هم علیه ترک ها، جان فدا می کردیم!
اختلافات گذشته و اون همه جنگ و دعوا و جک و … را فراموش کرده و متحد، علیه ترک جماعت شده بودیم!
القصه چند سال بعد، که بزرگتر شدم به فرانسه رفتم؛ یک روز، در پارکی نشسته بودم و تقریبا ساعت دو بعد از ظهر بود که خوابم گرفت و رفتم آن طرف تر روی چمن ها گرفتم خوابیدم!
بعد از چند دقیقه احساس کردم کسی با لگد، آرام به من می زند! با عجله بیدار شدم و ترسیدم که پلیسی، ماموری باشد.
ناگهان دیدم طرف به فارسی گفت: چرا اینجا خوابیدی؟ رو چمن ها ممنوعه! با تعجب پرسیدم: آقا شما کی هستید و از کجا فهمیدید من ایرانی ام؟ طرف خودش رو معرفی کرد. از ترک های ارومیه بود. می گفت: اولا اینجا کسی تو این موقع روز نمی خوابه!
فقط ایرانی ها اهل چرت بعد از ظهرند! تازه کسی روی چمن دراز نمی کشه، اون هم فقط کار ایرانی هاست!
بنا به همین دو برهان قاطع، فهمیدم که تو ایرانی هستی! اونجا بود که همدیگر رو در آغوش گرفتیم و به عنوان دو ایرانی! فارغ از ترک و لر و عرب، احساس یگانگی و دوستی و اخوت کردیم و از ملاقات هم در دیار غربت مشعوف شدیم.
از همدیگر آدرس و نشانی گرفتیم و با اعتماد به هم، حاضر به هر کمک و مساعدتی نسبت به شدیم، صرفا به دلیل «ایرانی» بودنمان.
اکنون که به سن چهل سالگی رسیده ایم، حتی از تعصب «ایرانی» بودن هم گذشته ایم و درک می کنیم که «انسان ها» در هر نقطۀ از زمین، چه ایرانی و هندی و چینی و چه فرانسوی و آلمانی و هلندی و چه مصری و آفریقایی و لیبیایی و چه آمریکایی و برزیلی و آرژانتینی و...،
همه «انسان» اند و مثل خود ما.
تعصب نژاد و ملیت و جنسیت و رنگ پوست و ثروت و …، ناشی از کوچکی فرد و عدم بلوغ معرفتی وی است. هر چه فرد بزرگتر و داناتر باشد، خود به خود از دام و زنجیر تعصبات کوچک و بی ارزش و کم مقدار؛ دورتر شده و جهانی تر و انسانی تر می اندیشد...
یدنیا ممنون بابت همراهیتون♥️
...