زوج جوانی پس از مراسم عروسی راهی خانه شان شدند. این دو تصمیم گرفتند که صبح روز بعد، هرکسی درب خانه را زد، در را به رویش باز نکنند. آن شب گذشت...
فردا صبح اولین زنگ در به صدا در آمد. متوجه شدند، پدر و مادر پسر پشت در هستند. طبق تصمیمی که از قبل گرفته بودند در را باز نکردند...
بعد از مدتی دوباره زنگ به صدا در آمد... این بار مادر و پدر دختر بودند، ناگهان هر دو نگاهی به هم انداختند. اشک در چشمان زن حلقه زد و گفت نمی توانم طاقت بیاورم پدرو مادرم پشت در بمانند و در را رویشان باز نکنم ، در را به رویشان گشود !
سالها گذشت... از آن ماجرا مرد هیچ حرفی نزد تا اینکه خدا به آنها ۴ پسر عطا کرد و سپس یک دختر! هنگام تولد دختر، مرد چندین گوسفند سر برید، کلی نذری داد و جشن و پایکوبی برپا کرد. همه به تعجب درآمده بودند...
یکی پرسید برای تولد پسرانت انقدر خوشحال نشدی که این دختر تو را شاد کرد! جریان از چه قرار است؟
مرد پاسخ داد: این دختر همانی است که روزی در را به رویم خواهد گشود!
...