🔸مردی در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد فرستاده خدا را با جعبه ای در دست دید.
-«وقت رفتنه!»
-مرد: «به این زودی؟ من نقشههای زیادی داشتم!»
- «متأسفم، ولی وقت رفتنه.»
🔸مرد: -«در جعبهات چی دارید؟»
-«متعلقات تو را.»
-مرد: «متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و ...»
-«آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.»
🔸-مرد: «خاطراتم چی؟»
-«آنها متعلق به زمان هستند.»
-مرد: «خانواده و دوستهایم؟»
-«نه، آنها موقتی بودند.»
🔸-مرد: «پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!»
-«نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند.»
-مرد: «پس مطمئناً روحم است!»
-«اشتباه میکنی، روح تو متعلق به من است.»
🔸مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه را گرفت و باز کرد و دید خالی است! مرد دلشکسته گفت: «من هرگز چیزی نداشتم؟»
🔸-«درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!»
-مرد: «پس من چی داشتم؟»
-«لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.»
...