عکس کیک مرغ تابه ای
سَـــــلویٰ
۷۳
۳.۸k

کیک مرغ تابه ای

۲۳ مهر ۰۲
فردی نقل می کرد :
پدرم را از دست داده بودم و ناپدری داشتم و با ناپدری سر سازش نداشتم هر روز باهاش دعوام می شد، بعضی روزها قهر می کردم و به خانه فامیل می رفتم اگر جا پیدا نمی کردم در صحرا میخوابیدم.
از قضا روزی اواسط پاییز قهر کردم و بخاطر درامان ماندن از سرما به غسالخانه رفتم ردا و شلواری سفید به تن داشتم و از ترس مور و مار خوابیدن در بالای رف غسالخانه را ترجیح دادم ساعت دو نصف شب یک دفعه چهار دزد با مال سرقتی وارد غسالخانه شدند و شروع به تقسیم پولها نمودند در آخر یک انگشتر اضافه ماند که سر دسته دزدها گفت : این از آن من است ، چون زحمت بسیار کشیدم در جر و بحث دزدها از بالای رف به پایین افتادم دزدها از ترس پولها را رها کرده و فرار کردند من هم دنبالشان کردم.
بعد طی مسافتی برگشتم و پولها راجمع کرده و به بالای درختی رفتم بعد مدتی دزدها برگشتند و چیزی نیافتند و تصورشان این بود که اجنه پولها را ربوده اند.
صبح از بالای درخت پایین امدم و پولها را زیر خاک مخفی کردم مدتها کارم جابجا کردن جای مخفیگاه پولها بود تا اینکه ناپدری تصمیم به اسباب کشی به تهران گرفت، با التماس من قبول کردند که من را هم همراهشان ببرند مرا بالای وانت بار سوار کردند و به تهران بردند زیرزمینی اجاره کردند و بنا شد کار کنم و اجاره را بپردازم بعد دوسال که کمی بزرگتر شده بودم با اون پولها دوتا شعبه نفت و یک دستگاه ساختمان در شاه عبدالعظیم خریدم و تصمیم به ازدواج گرفتم ناپدری و مادرم میگفتند: چیزی در بساط نداری و وقتت نیست.
بلاخره ازدواج کردم و روزی که جهیزیه می آوردند ادرس خونه ام را به آنها دادم و خودم در گوشه ای انتظارشان را می کشیدم وقتی ناپدری و اقوام آمدند جرات وارد شدن به خانه را نداشتند. ناپدری میگفت: بچه یتیم که نمیتونه چنین خونه ای اجاره کنه! بعد که من رسیدم و گفتم : چرا داخل نمی شوید؟ گفتند : اینجا را اجاره کردی ؟ گفتم : خریدم و سند خونه را نشان دادم، ناپدری بعد دیدن سند خانه بر صورتم مکررا بوسه می زد!!
بعد از مدتی شعبه نفت را فروختم و وسایل راه سازی خریدم روزی درحین کار به گنجی بر خوردم و آن را هم بالا کشیدم!
ثروتمند شدم و هر هفته به دهاتمان سر میزدم و در کارهای خیر شرکت میکردم ولی حرف مردم پشت سرم بود که فلان فلان شده همه اموالش حرام است!
القصه برای رهایی ازحرف مردم به دهات رفتم و چند تا ریش سفید و معتمد را سوار ماشینم کردم و راهی قم و سراغ یکی از مراجع رفتیم و داستان زندگیم را گفتم.
ایشان بعد از استماع سخنانم وجوهات شرعیه و رد مظالم را حساب و کتاب کرد و با پرداخت آنها مالم زلال شد و ....


وَمَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلِيمًا حَكِيمًا ( آیه ۳۰ سوره انسان)
و شما هرگز نمی خواهید مگر آن که خدا بخواهد ، همانا خداوند همواره دانا و حکیم است


این متن خاطره یک شخص است..هر گونه برداشت شما به نحوه ی نگاهتون به داستان بستگی داره..


کیک مرغ تابه ای
https://sarashpazpapion.com/recipe/6d4c2faa8a9ba546d8298e35b7909f0f




...