۵ تا صلوات یادتون نره
☘ سلام بر ابراهیم ☘
💥قسمت چهل وهفتم : گمنامی
✔️ راوی : مصطفی هرندی
🔸قبل از اذان صبح برگشت. پيكر شهيد هم روي دوشش بود. خستگي در چهره اش موج ميزد. صبح، برگه مرخصي را گرفت. بعد با پيكر شهيد حركت كرديم. ابراهيم خسته بود و خوشحال.
ميگفت: يك ماه قبل روي ارتفاعات عمليات داشتيم. فقط همين شهيد جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه، خدا لطف كرد و توانستيم او را بياوريم.
🔸خبر خيلي سريع رسيده بود تهران. همه منتظر پيكر شهيد بودند. روز بعد، از ميدان خراسان تشييع با شكوهي برگزار شد. ميخواستيم چند روزي تهران بمانيم، اما خبر رسيد عمليات ديگري در راه است.قرار شد فردا شب از مسجد حركت كنيم.
٭٭٭
🔸با ابراهيم و چند نفر از رفقا جلوي مسجد ايستاديم. بعد از اتمام نماز بود. مشغول صحبت و خنده بوديم. پيرمردي جلو آمد. او را ميشناختم. پدر شهيد بود. همان كه ابراهيم، پسرش را از بالاي ارتفاعات آورده بود. سلام كرديم و جواب داد.همه ساكت بودند. براي جمع جوان ما غريبه مينمود. انگار ميخواست چيزي بگويد، اما!
لحظاتي بعد سكوتش را شكست و گفت: آقا ابراهيم ممنونم. زحمت كشيدي، اما پسرم!
پيرمرد مكثي كرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!!
🔸لبخند از چهره هميشه خندان ابراهيم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعجب، آخر چرا!!
بغض گلوي پيرمرد را گرفته بود. چشمانش خيس از اشك شد. صدايش هم لرزان و خسته:
ديشب پسرم را در خواب ديدم. به من گفت: در مدتي كه ما گمنام و بينشان بر خاك جبهه افتاده بوديم، هرشب مادر سادات حضرت زهرا به ما سر ميزد. اما حالا، ديگر چنين خبري نيست!
پسرم گفت: «شهداي گمنام مهمانان ويژه حضرت صديقه هستند! » پيرمرد ديگر ادامه نداد. سكوت جمع ما را گرفته بود.
به ابراهيم نگاه كردم. دانه هاي درشت اشك از گوشه چشمانش غلط ميخورد و پايين مي آمد. ميتوانستم فكرش را بخوانم. گمشد هاش را پيدا كرده بود. «گمنامي! »
٭٭٭
🔸بعد از اين ماجرا نگاه ابراهيم به جنگ و شهدا بسيار تغيير كرد. ميگفت:
ديگر شك ندارم، شهداي جنگ ما چيزي از اصحاب رسول خدا و اميرالمؤمنين كم ندارند. مقام آنها پيش خدا خيلي بالاست.
بارها شنيدم كه ميگفت: اگر كسي آرزو داشته كه همراه امام حسين دركربلا باشد، وقت امتحان فرا رسيده.ابراهيم مطمئن بود كه دفاع مقدس محلي براي رسيدن به مقصود و سعادت و كمال انساني است.
🔸براي همين هر جا ميرفت از شهدا ميگفت. از رزمنده ها و بچه هاي جنگ تعريف ميكرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغيير ميكرد و معنويتر ميشد.
در همان مقر اندرزگو معمولاً دو سه ساعت اول شب را ميخوابيد و بعد بيرون ميرفت!
موقع اذان برميگشت و براي نماز صبح بچه ها را صدا ميزد. با خودم گفتم:
ابراهيم مدتي است كه شبها اينجا نمي ماند!؟
يك شب به دنبال ابراهيم رفتم. ديدم براي خواب به آشپزخانه مقر سپاه رفت.
🔸فردا از پيرمردي كه داخل آشپزخانه كار ميكرد پُرس وجو كردم. فهميدم كه بچه هاي آشپزخانه همگي اهل نمازشب هستند.ابراهيم براي همين به آنجا ميرفت، اما اگر داخل مقر نماز شب ميخواند
همه ميفهمند.
اين اواخر حركات و رفتار ابراهيم من را ياد حديث امام علي مي انداخت كه فرمودند:
«شيعه من كساني هستند كه عابدان در شب و شيران در روز باشند. »
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉
شهید
#ابراهیم_هادی🕊🌹🌷@shahedan_aref
اون فلفل دلمه ای های مینیاتوری هم از باغچه آبجیم کندم از گردو کوچکترن😉😉