پاییز بُد، آبان و هوا ابری و مست
یک روز تو را دیدم و دل رفت ز دست
قلبم که چو زلزله به لرزش افتاد
عقل از سر من پرید و جانم بگسست
بودند اگرچه عاشقانم بسیار
دل،دیده به هر که بود غیر ازتو ببست
اما چه کنم که هر چه کوشیدم من
رفتی ز برم چونان که تیری از شست
افتاد گره به زلف و پشت شانه
خم گشته و از شدت این بار شکست
آنجا که خیال کردم از یاد برفت
هر آنچه میان من و تو بوده و هست
پاییز شد و دوباره باران گرفت
یاد تو به دل آمد و در جان بنشست
گر نیستی و وصال ما قسمت نیست
از دوری تو هنوز چشمم به ره است
این عشق که پابند تو کرده ست مرا
گویی که به نامت شده از روز الست
مریم خدامی
۱۳۹۲/۸/۸
...