زیاد سخت گرفته ایم .!
زندگی چیزی به جز گرفتنِ یک استکان چای لب سوز از دستان مهربان مادر بود ؟ که بنوشی و نفس آرامی بکشی و غرق شوی میان گل های سرخِ پیرهنش ؟
یا کنار پنجره ی چوبی بنشینی و انتظار بکشی برای آمدنِ بابا ؟ برای شنیدنِ صدایِ امنِ پاهایش ؟ که به دستان مردانه اش خیره شوی و دنبال دلخوشی های کوچکی برای ذوق کردن و بالا و پایین پریدن بگردی ؟
زندگی مگر چیزی به جز تماشای گلدان های سفالیِ کنارِ باغچه بود ؟! یا که استشمام عطر کاهگل و یاسی که دیوارهای آجریِ حیاط را بغل کرده بود ..؟!!
...