اسم مشابه زیاد بود منم مجبور بودم با هر کدوم کمِ کم یه ماه باشم تا سفره دلشونو پیشم باز کنن
واسه همین پیدا کردنت سه سال طول کشید
نگاه ترسناکی بهم کرد گفت
ولی خب ارزششو داشت وقتی تو رستوران سرگذشتت رو گفتی تا تهش رفتم
فهمیدم همونی هستی که زندگیمو به گند کشید با این حرفش همزمان پامو کشید سمت خودش
روی بالش افتادم و اون روی پام نشست
با همه ی زورم پامو تکون دادم ولی تکون نخورد
روم خیمه زدجیغ کشیدم و چشمامو بستم ناخودآگاه به سمتش چنگ انداختم
چشمام که بسته بود رو آروم باز کردم دیدم روی گونه اش خراش ناخونام افتاده
همه وزنشو انداخت روم
آخی گفتم راه نفسم بسته شده بود دستامو توی دستاش گرفت و برد بالای سرم و فشار دستاشو بیشتر کرد
صدای ترق توروق مفصلای انگشتام دراومده بود
با حرص گفت می خوام زیر دست و پام جون بدی بچه گربه!!
هق هق می کردم
یکی از دستاشو از روی دستم برداشت و به سمت کمربندش برد
راه بینیم بسته شده بودبا دهن نفس های کوتاه و صدادار می کشیدم
دستش که دستامو نگه داشته بود شل شدکمربندشو باز کرد
تکون شدیدی به پام دادم که تعادلش بهم خورد داشت میوفتاد روم که دستشو حایل کرد
فاصله ی صورتش با صورتم یه وجب بوداز چشماش خون میباریدقسمت۴۴
حنا
نفسام یکی در میون شده بود.گ
فشار دستش رو گلوم بیشترشده بود وصورتش لحظه به لحظه نزدیک ترمیشد
خس خس می کردم
چشمام سیاهی می رفت
یکی از دستامو آزاد کردم دستمو رو تشک کشیدم به طرف عسلی
بدون اینکه چشم ازش بگیرم با دست دنبالش گشتم
بالاخره لمسش کردم
تو چشماش خیره شدم و انگشتامو دورش پیچیدم
نفسمو حبس کردم و با همه ی توانم بطری رو تو سرش خورد کردم
صدای شکستن بطری با صدای شکستن در همراه شد
صدای فریاد یه نفر تو گوشم پیچید
به فرزاد نگاه کردم نگاهش رو من مات شده بودوخون از بین موهاش گیجگاهش رو پیشونیش ریخت و افتاد روم
نمی تونستم نفس بکشم دست و پا میزدم
چشمام بسته بود و گریه می کردم
هیچی از صداهای اطرافم نمی فهمیدم
احساس کردم سنگینیش از روم برداشته شد
نفس عمیقی کشیدم و سرفه های پی در پی به دنبالش
با هر سرفه ای که می کردم انگار دنده هام تو بدنم فرو می رفتن قلبم تیر می کشید
دستی دورمو گرفت که باعث شدبلرزم
تلاش کردم خودمو آزاد کنم که صداشو شنیدم
خودش بودسیاوش بود!!
با بهت برگشتم طرفش
می خواستم مطمئن بشم که خودشه
نگرانی تو چشماش کاملا مشخص بود
خودمو پرت کردم تو آغوشش
از ترس به لباسش چنگ زدم دستش دورم محکمتر شد
سرمو رو سینه اش گذاشتم و زار زدم دستشو رو سرم گذاشت و به سینه اش فشار داد
صدای خشن مردی گفت:تموم کرده!!
جیغی از ته دل زدم و محکم تر لباسشو بین انگشتام فشردم
من قاتل شده بودم
بازم یه نفر دیگه رو کشتم
اینبار پسر فرامرزو!!
خواستم برگردم و ببینمش ولی سیاوش سرمو نگه داشت
صدای آروم و لرزونش رو شنیدم
چیو میخوای ببینی؟!
واقعاََ چی رو می خواستم ببینم؟!می خواستم آدمی که کشته بودم رو ببینم؟!
زیرلب ناله کردم من کشتمش..من قاتلم
انگشتاش تو موهام چرخید گفت تو فقط از خودت دفاع کردی از پاکیت!!
با صدای جیغی سرمو از سینه سیاوش برداشتم و هر دو به در نگاه کردیم
ثریا جون و ماه منیر بودن
از چشمای ورم کرده و صورت رنگ پریده شون معلوم بود حال و روز خوبی ندارن
حتماََ سیاوش خبرشون کرده بود
ماه منیر به صورتش چنگ زد و گفت وای خدا مرگم بده چی به روزت اومده؟!!چرا این شکلی شدی؟! به صورت خیسشون نگاه کردم
جوابی نداشتم بهشون بدم
سرمو چرخوندم به سمتی که فکر می کردم فرزاد اونجاست نگاه کردم
روشو پارچه ی سفید انداخته بودن که خونی شده بود.
یه پلیس اومد تو
نگاهم روی پلیس می چرخید
با صدای خشدار و ضعیف صداش کردم
نشنید
با پارچه ای که روی سرم قرار گرفت نگاهمو چرخوندم
ثریا جون بودبا چشمای اشکی و لبخندی مهربون بالا سرم ایستاده بود
سیاوش صداش زدسرکار!! چشم از جسد گرفت و به سیاوش نگاه کرد
به من اشاره کردگفت با شما کار داره؟!گفت بله خانوم؟!
زبونمو روی لبای خشکم کشیدم و گفتم میشه بگید باغچه رو بکَنن؟!
همشون با تعجب به من خیره شده بودن
مرد پرسیدبرای چی؟!
بی رمق گفتم جنازه مادر و خواهرم تو باغچه ست حقشون نیست اینجوری بی نام و نشون تو این باغچه بپوسن!!
مات و مبهوت بهم خیره شده بودن
اون مرد با صدای بیسیمش از بهت خارج شد و در حالیکه بی سیمشو از کمربندش جدا می کرد از اتاق بیرون رفت
سیاوش برم گردوند سمت خودش و با ناباوری پرسیدتو خواهر داشتی؟!
اشک تو چشمام جمع شد
با بغض گفتم داشتم ولی پر پرش کردن!!
از چهره هر سه شون معلوم بود هیچی از حرفم نفهمیدن
دوباره همون پلیس تو اتاق سرک کشید و گفت خانوم تشریف بیارید جای جسدارو بهمون نشون بدید
با کمک سیاوش و ثریا جون از روی تخت بلند شدم
ضعف داشتم دهنم خشک شده بودچشمام می سوخت
درد و سوزش گونه ولبم هم مزید بر علت بود
رفتیم تو حیاط دوتا سرباز بیل به دست کنار باغچه ایستاده بودن
دستمو از دست سیاوش جدا کردم و ازشو فاصله گرفتم
لنگ لنگون رفتم تو باغچه
بغض سنگینی گلومو گرفته بود
یاد تک تک روزایی که تو این خون شکنجه می شدم و کتک می خوردم افتادم یاد کتکای مامانم و خواهرم
نگاهمو روی خاک چرخوندم و با انگشت به جایی که دفن شده بودن اشاره کردم
یه قدم برداشتم تا بیام بیرون ولی سرم گیج رفت و روی زانو خم شدم
سیاوش خودشو بهم رسوند زیر بغلمو گرفت کمکم کرد از باغچه بیام بیرون بهش تکیه کرده بودم و اونم دستشو دور شونم حلقه کرده بود
ماه منیر دست سردمو تو دستش گرفته بودبا چشمای خیس از اشکش و لبخند مهربونش بهم دلداری میداد
ولی اون از دلم خبر نداشت
از حال و روزم خبر نداشت
با آب قندی که ثریا جون بهم داده بود حالم بهتر شده بود اما هنوزم ضعف داشتم
با صدای یکی از سربازا که گفت اینجان پاهام سست شد
سیاوش حلقه دستشو محکمتر کرد
بهش نگاه کردم..اونم نگام کرد
آسمون چشماش ابری بود
می خواست بباره چند نفر دیگه هم رفتن کمک
با بیرون اومدن پارچه ی سفید و خاکی با خون هایی که جای جایش خشکیده بود چشمامو محکم روی هم فشار دادم
صدای گریه ثریا جون و ماه منیر بلند شد
گذاشتنش رو زمین
...