شهر خاموش من! آن روحِ بهارانت کو؟
شور و شیداییِ انبوهِ هَزارانت کو؟
میخزد در رگ هر برگ تو خونابِ خزان
نکهتِ صبحدم و بوی بهارانت کو؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیههی اسب و هیاهوی سوارانت کو؟
زیر سرنیزهی تاتار چه حالی داری؟
دلِ پولادوَشِ شیرشکارانت کو؟
سوت و کور است شب و میکدهها خاموشاند
نعره و عربدهی بادهگسارانت کو؟
چهرهها درهم و دلها همه بیگانه ز هم
روزِ پیوند و صفای دلِ یارانت کو؟
آسمانت همهجا سقفِ یکی زندان است
روشنایِ سحرِ این شبِ تارانت کو؟...
#شفیعی_کدکنی
...