پنجره از دیشب باز مانده بود ،
و باد ،
با سپیده صبح ،
در گذرِی آزاردهنده ،
فضای اتاق را در سرما رها کرده بود .
دلم می خواست باز هم بخوابم ، از طرفی نمی خواستم لذتِ طلوع صبح یک روز پاییزی را از دست بدهم .
با تردید از بستر بلند شده و به آشپزخانه رفتم .
کتری قرمز غل غل جوشید و شیشه پنجره را با بخار پوشاند .
و من ،
لیوان قهوه در دستم بود و ،
با انگشت در بخار پنجره ، ردِ جمله ای آشنا میگشتم .
"یادت رفت به پاییز بگویی مراقبم باشد!"
در چشم انداز حروف بخار گرفته ، به بیرون نگاه کردم .
زیر بیدهای خیس و ،
کاجِ باران زده .
دنبال چیزی می گشتم ،
که مرا ببرد به خاطراتِ دور
و چترهایی که در باران راه می رفت .
به چترهای گلدار و مشکی
و کسی که در بارانِ آذر قدم می زد و ،
به پاییزهای بعد فکر می کرد ..
آن گام های آشنا را می شناسم ،
و صدای پایش را ،
آن نگاه را در تعمقِ لحظه می شناسم ،
و آوای رازش را ،
زیر باران پاییز و ،
چتری گلدار ،
دختری را که زل می زند به کسی ،
در بخار پنجره ،
می شناسم ..
...