
کیک شیفون شکلاتی
۱۴ اردیبهشت ۰۴
#شاهدخت_اشکانی
#پارت_اول
اردیبهشت ماه بود
هوا به قول پدر مطبوع ، در گرمی و سردی دم صبح از تک پنجره بزرگ اتاق خیره باغ میشوم
باد آرام میان شاخه های پیچک میوزد و پرده حریر را به رقص در میآورد
به پرنده های آوازه خان نگاه میکنم پشت سرهم میپرند و بازیگوشی میکنند
آن ها هم خوشحال هستن همچون من
منی که از زوق دیشب خواب به چشمانم نیامد
اشتیاق دیدن او بعد از دو ماه به جانم چنان شوری داده بود که به گفته آرمینه آب زیر پوستم رفته و چهرهم باز شده بود
بایدم خوشحال میبودم تنها پناه امن من در این کاخ بی انتها دوباره باز میگشت
البته اگر مادر این سخن رو میشنید بی شک اخم تخمش نصیبم میشد
شانه چوبی رو به موهای بلند مشکی فرم میکشم
موهایی که او عاشقش بود
و حتی برایش شعر خوانده بود
زیر لب میخوانم
این پیچ و خم موی تو مانند چه باشد؟
مانند ندارد جان من موی کمندت
-شوکااااا جانننن بیداری
صدای ارمینه منو به زمان حال میآورد
+بیدارم آرمی
سرکی به داخل اتاق میکشد
- بانو گفتن برای صبحانه بری پایین
+لباسم رو بپوشم میرم
ارمینه با چشمان عسلی روشنش به لباس روی تخت خیره میشود
آرام به پارچه پر زرق و برقش دستی میکشد
- اینو قراره بپوشی
+آره زیبا نیست
-چرا خیلی ....اما مگه این برای روز تولد شاهزاده شیرویه نیست
گیسوان ریخته در صورتم را پشت گوش میدهم
+دوست داشتم امروز بپوشمش
شانه ای بالا میندازد
- بعدا میام پیشت الان آشپزخونه کارم دارند
باشه زیر لبی را نمیدانم میشنود یا نه
این لباس را دوست داشتم ، چون او دوستش داشت
همیشه میگفت سبز یشمی به تو می آید
پارچه این لباس راهم او برایم آورد از آخرین سفرش به شرق
از هندوستان
لباس را مقابلم میگیرم
خودم را در آن لباس کنار او در هند تصور میکنم
صدای پر از شوقش در سرم تکرار میشود
- شوکا باورت نمیشه هند پر از رنگ بود کوچه به کوچه پر از رنگ و نگار
زنان لباس بلند پر از زرق داشتند همراه با آرایش هفت رنگ به صورت
با اون در کوچه های پهن و باریک
با اون از کنار غرفه های پر از زرق و برق پارچه
از کنار غذاهایی که نچیده بودم
زنان زیبایی که ندیده بودم
مردان عاشقی که حس نکرده بودم گذشتم
من با او و بدون او همه جا را گشته بودم بیآنکه بدانم
لباس را به تنم کردم
سوزن دوزی های طلایی به آن سبز یشمی جان داده بود
موهای بلندم را آزاد گذاشتم
وقت صبحانه بود و حتما مادر به خاطر دیر کردنم سرزنشم میکرد پس بی درنگ پله های منتهی به پذیرایی را پشت سر میگذارم
میز بلند بالای عمارت را رد میکنم
پدر در راس نشسته بود و آرام با طمئنینه با گشتاسب وزیر و دست راستش صبحت میکرد
صندلی کنارش شیرویه برادر بزرگ ترم نشسته بود
همچون پدر نگاه میکرد ، همچون پدر حرف میزد و رفتار میکرد
مادر هم طرف دیگر جا گرفته بود
به راستی که ملکه بودن به او می آمد
+سلام
-سلام دوردانه
لبخندی حواله پدر میکنم و نگاه سرزنش گر مادر را هم با آغوش باز میپذیرم
-شوکا جان امروز مناسبت خاصی در پیش داریم
اشاره مادر به لباسم بود
کنارش مینشینم
+نه مادر جان ....برای شما البته نه
شیرویه پوزخندی میزند
- عزیز کردش امروز میرسه مادر جان نمیدونستید
خیره او میشوم
در یک کلام بدجنس بود همیشه حسادت میکرد به رابطه نزدیک من با او
سریع و سیر لقمه نان پنیر و گردویی میپیچم با جستی بلند میشوم
-کجا شوکا ....قبل پدرت نباید میز رو ترک کنی
چشمکی به پدر میزنم
+امروز استثناست مادر ....مگه نه اردوان شاه
-بانو امروز قانون رو فراموش کن بگذار راحت باشند
-حالا بی صبحانه کجا میری هنوز که نرسیده مسافرت
+به دیدن شیرین خاتون میرم .....تنها او در شعف امروز من شریکه
از عمارت خارج میشم از لابه لای شمشاد های سر به فلک کشیده رد میشم
مقصد من عمارت ته باغ است خانه کوچک شیرین خاتون
شیرین.... معشوقه گذشته اردوان .....مادر او
البته به زبان میگویند گذشته من هنوز زوق نگاه پدرم اردوان رو هنگام دیدن شیرین خاتون میبینم
عشق که گناه نیست هست؟
پدرم با حرف سیاست با مادرم ازدواج کرد
تا او پادشاه شود. و مادرم ملکهش
پادشاه ایران ......پادشاه اشکانیان....سلسله ای که ارشک جدمان بنیان نهاد
و امروز رسید به اینجا
به جایی که پدرم فرمانروایی کند بر این ملک
بر ایران بانو
جان من......جان ما
رسیده یا نرسیده به عمارت کوچک صدایم زودتر میرسد
+شیرین خاتون ....شیرین خاتون
به چهارچوب در که میرسد در آغوشش فرو میروم
+چشمت روش شیرین خاتون ....پسرت داره میاد
صدای شیرین خنده اش قند را در دلم آب میکند به راستی بیشتر از مادرم برایم مادری کرده بود
-جانکم داره میاد شوکا جان .....جانکم
با دست مرا به داخل هدایت میکند
+نامه رسون نیومد....خبر نیاور کی میرسند
-چرا چرا ....به شهر رسیدن...چیزی نمونده برسن به دروازه اصلی
با خوشحالی جیغ میکشم
+پس من میرم سمت دروازه
-بشین دختر جان خسته میشی
کفش هایم را میپوشم
+با طلا میرم ....زود میرسم
روانه اصطبل میشوم
طلا اسب من ...پیشکشی ایل سون بود
از ایل سون دلخوشی نداشتم ....اما طلا همان تافته جدا بافته بود
مادیان من که همچون اسمش طلایی بود با یال های سفید
تا طلا را آماده کنند سرکی به اطراف میکشم
شیرویه به همراه پدر میرفتند
کجا؟؟نمیدانم احتمالا سرکشی به گردان ها و نظامیان
شیرویه همچون پدر در سر فقط سودای فتح داشت
لشکر کشی و بزرگ کردن قلمرو
خراب کردن و کشتن... من این چنین فکر میکردم
در جنگ فقط خون بود و مرگ
برخلاف او.......او همیشه به دنبال هنر بود به دنبال ساختن و زیبا کردن
طلا را که میآورند از شیرویه چشم میگیرم
با یک حرکت سوار میشوم
دست به یال های سفید همچون برفش میکشم
+سلام دختر زیبای من...امروز حالت چطوره ....حال من که عالیه....توام خوشحالی که داره میاد نه
با طلا میتازیم به سمت او
به دروازه که میرسم پیاده میشم و به سمت چند سرباز ایستاده میروم
-سلام شاهدخت
سری تکون میدم
+کاروان هنوز نرسیدن
-نخیر شاهدخت...اما نزدیکن
گردن میکشم و به اون سوی دروازه خیره میشم
نمیدانم چقدر میگذرد
زمانی به خودم می آیم که او را میبینم
در راس کاروان میتازد سوار بر مشکی
دست تکان میدهم ، میپرم، زوق میکنم
او هم مرا دید که دستش در هوا ماند و از دور هم برق چشمانش را میبینم
نرسیده به دروازه من میدوم او میپرد پایین و میدود
و سرانجام پنهان میشم در آغوش گرمش
بوی چوب سوخته بوی گل رس بوی یاس زیر بینیم میپیچد
بویی مختص به او مهرداد برادر عزیز تر از جانم
برادری که از پدر یکی بودیم اما از مادر....
او از وجود شیرین بود ...او بر خلاف من و شیرویه که حاصل سیاست بودیم حاصل یک عشق حقیقی بود ....عشق اردوان به شیرین .....شیرین بیچاره....شیرین سیاه بخت
#پارت_اول
اردیبهشت ماه بود
هوا به قول پدر مطبوع ، در گرمی و سردی دم صبح از تک پنجره بزرگ اتاق خیره باغ میشوم
باد آرام میان شاخه های پیچک میوزد و پرده حریر را به رقص در میآورد
به پرنده های آوازه خان نگاه میکنم پشت سرهم میپرند و بازیگوشی میکنند
آن ها هم خوشحال هستن همچون من
منی که از زوق دیشب خواب به چشمانم نیامد
اشتیاق دیدن او بعد از دو ماه به جانم چنان شوری داده بود که به گفته آرمینه آب زیر پوستم رفته و چهرهم باز شده بود
بایدم خوشحال میبودم تنها پناه امن من در این کاخ بی انتها دوباره باز میگشت
البته اگر مادر این سخن رو میشنید بی شک اخم تخمش نصیبم میشد
شانه چوبی رو به موهای بلند مشکی فرم میکشم
موهایی که او عاشقش بود
و حتی برایش شعر خوانده بود
زیر لب میخوانم
این پیچ و خم موی تو مانند چه باشد؟
مانند ندارد جان من موی کمندت
-شوکااااا جانننن بیداری
صدای ارمینه منو به زمان حال میآورد
+بیدارم آرمی
سرکی به داخل اتاق میکشد
- بانو گفتن برای صبحانه بری پایین
+لباسم رو بپوشم میرم
ارمینه با چشمان عسلی روشنش به لباس روی تخت خیره میشود
آرام به پارچه پر زرق و برقش دستی میکشد
- اینو قراره بپوشی
+آره زیبا نیست
-چرا خیلی ....اما مگه این برای روز تولد شاهزاده شیرویه نیست
گیسوان ریخته در صورتم را پشت گوش میدهم
+دوست داشتم امروز بپوشمش
شانه ای بالا میندازد
- بعدا میام پیشت الان آشپزخونه کارم دارند
باشه زیر لبی را نمیدانم میشنود یا نه
این لباس را دوست داشتم ، چون او دوستش داشت
همیشه میگفت سبز یشمی به تو می آید
پارچه این لباس راهم او برایم آورد از آخرین سفرش به شرق
از هندوستان
لباس را مقابلم میگیرم
خودم را در آن لباس کنار او در هند تصور میکنم
صدای پر از شوقش در سرم تکرار میشود
- شوکا باورت نمیشه هند پر از رنگ بود کوچه به کوچه پر از رنگ و نگار
زنان لباس بلند پر از زرق داشتند همراه با آرایش هفت رنگ به صورت
با اون در کوچه های پهن و باریک
با اون از کنار غرفه های پر از زرق و برق پارچه
از کنار غذاهایی که نچیده بودم
زنان زیبایی که ندیده بودم
مردان عاشقی که حس نکرده بودم گذشتم
من با او و بدون او همه جا را گشته بودم بیآنکه بدانم
لباس را به تنم کردم
سوزن دوزی های طلایی به آن سبز یشمی جان داده بود
موهای بلندم را آزاد گذاشتم
وقت صبحانه بود و حتما مادر به خاطر دیر کردنم سرزنشم میکرد پس بی درنگ پله های منتهی به پذیرایی را پشت سر میگذارم
میز بلند بالای عمارت را رد میکنم
پدر در راس نشسته بود و آرام با طمئنینه با گشتاسب وزیر و دست راستش صبحت میکرد
صندلی کنارش شیرویه برادر بزرگ ترم نشسته بود
همچون پدر نگاه میکرد ، همچون پدر حرف میزد و رفتار میکرد
مادر هم طرف دیگر جا گرفته بود
به راستی که ملکه بودن به او می آمد
+سلام
-سلام دوردانه
لبخندی حواله پدر میکنم و نگاه سرزنش گر مادر را هم با آغوش باز میپذیرم
-شوکا جان امروز مناسبت خاصی در پیش داریم
اشاره مادر به لباسم بود
کنارش مینشینم
+نه مادر جان ....برای شما البته نه
شیرویه پوزخندی میزند
- عزیز کردش امروز میرسه مادر جان نمیدونستید
خیره او میشوم
در یک کلام بدجنس بود همیشه حسادت میکرد به رابطه نزدیک من با او
سریع و سیر لقمه نان پنیر و گردویی میپیچم با جستی بلند میشوم
-کجا شوکا ....قبل پدرت نباید میز رو ترک کنی
چشمکی به پدر میزنم
+امروز استثناست مادر ....مگه نه اردوان شاه
-بانو امروز قانون رو فراموش کن بگذار راحت باشند
-حالا بی صبحانه کجا میری هنوز که نرسیده مسافرت
+به دیدن شیرین خاتون میرم .....تنها او در شعف امروز من شریکه
از عمارت خارج میشم از لابه لای شمشاد های سر به فلک کشیده رد میشم
مقصد من عمارت ته باغ است خانه کوچک شیرین خاتون
شیرین.... معشوقه گذشته اردوان .....مادر او
البته به زبان میگویند گذشته من هنوز زوق نگاه پدرم اردوان رو هنگام دیدن شیرین خاتون میبینم
عشق که گناه نیست هست؟
پدرم با حرف سیاست با مادرم ازدواج کرد
تا او پادشاه شود. و مادرم ملکهش
پادشاه ایران ......پادشاه اشکانیان....سلسله ای که ارشک جدمان بنیان نهاد
و امروز رسید به اینجا
به جایی که پدرم فرمانروایی کند بر این ملک
بر ایران بانو
جان من......جان ما
رسیده یا نرسیده به عمارت کوچک صدایم زودتر میرسد
+شیرین خاتون ....شیرین خاتون
به چهارچوب در که میرسد در آغوشش فرو میروم
+چشمت روش شیرین خاتون ....پسرت داره میاد
صدای شیرین خنده اش قند را در دلم آب میکند به راستی بیشتر از مادرم برایم مادری کرده بود
-جانکم داره میاد شوکا جان .....جانکم
با دست مرا به داخل هدایت میکند
+نامه رسون نیومد....خبر نیاور کی میرسند
-چرا چرا ....به شهر رسیدن...چیزی نمونده برسن به دروازه اصلی
با خوشحالی جیغ میکشم
+پس من میرم سمت دروازه
-بشین دختر جان خسته میشی
کفش هایم را میپوشم
+با طلا میرم ....زود میرسم
روانه اصطبل میشوم
طلا اسب من ...پیشکشی ایل سون بود
از ایل سون دلخوشی نداشتم ....اما طلا همان تافته جدا بافته بود
مادیان من که همچون اسمش طلایی بود با یال های سفید
تا طلا را آماده کنند سرکی به اطراف میکشم
شیرویه به همراه پدر میرفتند
کجا؟؟نمیدانم احتمالا سرکشی به گردان ها و نظامیان
شیرویه همچون پدر در سر فقط سودای فتح داشت
لشکر کشی و بزرگ کردن قلمرو
خراب کردن و کشتن... من این چنین فکر میکردم
در جنگ فقط خون بود و مرگ
برخلاف او.......او همیشه به دنبال هنر بود به دنبال ساختن و زیبا کردن
طلا را که میآورند از شیرویه چشم میگیرم
با یک حرکت سوار میشوم
دست به یال های سفید همچون برفش میکشم
+سلام دختر زیبای من...امروز حالت چطوره ....حال من که عالیه....توام خوشحالی که داره میاد نه
با طلا میتازیم به سمت او
به دروازه که میرسم پیاده میشم و به سمت چند سرباز ایستاده میروم
-سلام شاهدخت
سری تکون میدم
+کاروان هنوز نرسیدن
-نخیر شاهدخت...اما نزدیکن
گردن میکشم و به اون سوی دروازه خیره میشم
نمیدانم چقدر میگذرد
زمانی به خودم می آیم که او را میبینم
در راس کاروان میتازد سوار بر مشکی
دست تکان میدهم ، میپرم، زوق میکنم
او هم مرا دید که دستش در هوا ماند و از دور هم برق چشمانش را میبینم
نرسیده به دروازه من میدوم او میپرد پایین و میدود
و سرانجام پنهان میشم در آغوش گرمش
بوی چوب سوخته بوی گل رس بوی یاس زیر بینیم میپیچد
بویی مختص به او مهرداد برادر عزیز تر از جانم
برادری که از پدر یکی بودیم اما از مادر....
او از وجود شیرین بود ...او بر خلاف من و شیرویه که حاصل سیاست بودیم حاصل یک عشق حقیقی بود ....عشق اردوان به شیرین .....شیرین بیچاره....شیرین سیاه بخت
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

کیک شیفون شکلاتی

کیک شکلاتی محشر

کیک شکلاتی ساده

پای شکلاتی کرمدار

نخود پلو ساده
