عکس شامی پوک

شامی پوک

۶ روز پیش
سرگذشت واقعی ۲ قسمت چهارم

تا صدای کلید روشنیدم سریع شمع هارو روشن کردم ...اومد داخل سالن که رسید گفت چه خبره اینجا...برای چی خودتو رنگاوارنگ کردی ....اماده بودی واسه کی....
توحالت خودش نبود.بوی الکل تمام خونه رو برداشته بود.اولین بار بود میدیدم حالش خرابه...
ارومیزی روکشید تمام ظرفا وگلدن ریخت کف سالن وشکست.میز رو هل داد واومد سمتم...
ادامه داد گفتم ازت پرسیدم واسه کی بزک دوزک کردی ها...دختره بی حیا....وایسا ببینم نکنه واسه یکی ازهموناکه رفتی بودی کوه...باهاش ارتباط داری نه...
موهاموتوی دستش گرفت وکشید
باهاش ارتباط داری نه ....راستشوبگوبعداز کوه هم باهاشی...من از خیلی چیزاخبردارم...
ترسیدم ...لرزیدم...
گفتم من که کاری نکردم...با کی ارتباط داشته باشم
اعصابانی تر ادامه داد
اون روز جمعه یادته رفته بودی کوه من با چندتا از دوستام هم همون جابودیم موقع رفتن بالای کوه تورودیدم ی پسره دورت بود مااز کنارت رد شدیم...موقعی که داشتی فرار میکردی ومیدویدی از کوه میرفتی پایین دیدمت خودمو رسوندم به ماشین وسوارت کردم...اشتباه نکرده بودم قبلا تورو دیده بودم...ادرسوکه دادی فهمیدم توی همین کوچه زندگی میکنی....
ی چیز دیگم میدونم ...خنده ی بلندی کرد و گفت
اون روز اون دخترکه سرت ریختن وکتکت زدن ...من زنگ زدم امبولانس اومد توروبرد بیمارستان .من به خانوادت خبردادم...
از درد اشک میریختم.گفتم من کاری نکردم...من فقط واسه تو به خودم رسیدم میخوام ی خبری بهت بدم...ولم کن..‌.انگار اوضاع داشت بدترمیشد بهش گقتم داری بابا میشی...بیا اینم ببینم ...جواب ازمایشمه....مثبته.رفتم دکترگفت که سه ماهه باردارم...
انگار اتیش گرفت شروع کتک زدنم کرد وانداخت منو زمین ولگد های پشت سرهم میزدبهم...دسمو وپامو محافظ شکمم میکردم نکنه بچم طوری بشه...دادمیزد...
این بچه دیگه مال کدوم یکیشونه...
هر چی قسم میخوردم اثرنداشت به نفس افتاد بلند شدم ودوباره به سمتم اومد چون توحال خودش نبود هلش دادم که افتاد خودمم دویدم سمت اتاق خیاطی و در رو قفل کردم.

چندتا مشت ولگد به در زد که در روباز کنم اما باز نکردم.بعداز چند دقیقه دیگه ساکت شد.خودمم از حال رفتم.
نمیدونم چقدرگذشته بود چه ساعتی بود.هوا گرگ ومیش بود.اشک ریختم وگفتم خدایا من که کاری نکردم تقاصه کدوم گناه رودارم پس میدم...
بلندشدم در رو اهسته باز کردم دیدم رومبل خواب رفته ...
تمام وسیله هام یا شکسته یا به هر سمتی ریخته بود.از زیر پام کاغذ ازمایشو پیدا کردم وبرداشتم...
رفتم سمت اشپزخونه تا جاروبیارم وجمع کنم خورد شیشه ها.اصلا تکونم نخورد.

بعدازکمی تمیزکاری برگشتم تواتاق ترسیدم اتاق رو قفل کردم.ی وقت باز سراغم نیاد...خواب رفتم بیدارکه شدم
صدای ی چیزی میومد انگار یکی به دراتاق چیزی وصل میکرد...در رو باز کردم باز نشد کشیدم باز نشد.
گفت هرکاری کنی دیگه درباز نمیشه .هروقت من بخوام دربازمیشه ...تلفن روجمع کردم.قفل تمام درو روهم عوض کردم پس تلاش الکی نکن...

چهار روز توی اتاق حبسم کرده بود واجازه بیرون نرفتنم نداشتم.از خانوادم بی خبربودم.هرچی التماس کردم هیچ عکس العملی نداشت وفقط نگام میکرد.بعد یا سیلی محکمی میخوردم یا مشت ولگد...

صبح که بیدارشدم دیدم صدای چندنفرمیادانگار داشتن وسایل خونه روجمع میکردن زدم به در گفتم شما کی هستین...چی کارمیکنین ..جوابمو ندادن...
ی چندساعت گذشت در باز شد همسرم همراه چندمرد اومد داخل گفت وسایل اینجا روهم جمع کنین...فورا...
گفتم وسایلموکجا میبرید ....
گفت داریم ازاینجا میریم...صاحبخونه خونشومیخواد ...
گفتم ماتازه پنج ماهه خونه رواجاره کردیم.قرداد داریم...
گفت مگه نگفتم جمع کنین فورا...
دست خودمم گرفت ورفتیم سوار ماشین شدیم...
پامو با پارچه محکم بست .دستمو به دستگیره در با طناب بست گفت ی وقت فکر فرار به سرت نزنه...
وسایل خونه روجمع کرون وحرکت کردیم.دوکوچه بالاتراومدیم که درخونه یمادرش اینا ایستاد ودوتابوق زد درو باز کردن برامون ورفتیم توحیاط...کامیون وسیله ها هم اومدداخل حیاط.
همسرم پیاده شد ودرو قفل کرد.فقط از شیشه ها میدیم که وسیله هارومیبرن واحدتوی حیاط خونه باغ...
خونه باغ خیلی بزرگ بود.اولین خونه سرخیابون بود.دونبش خیلی خیلی بزرگ.اون زمان توی شهرها خونه های اینجوری زیاد بود.اما حالا خونه هاشده اپارتمانی بلند وخونه کوچیک ...
اما خونه باغ بزرگ بود.ی دربزرگ روبروی خیابون اصلی داشت.ی درم توی کوچه کناری داشت که اخرکوچه به خونه ی ما میرسید...خونه وسط حیاط بود که چندطبقه با اتاقهای بزرگ ومجلل بود دور خونه پربود از درختهای میوه وگردو وفندق...کلی درخت بود.دو واحد هم گوشه ی حیاط بودیکی سرایدارتوش بود..یکی هم ما رفتیم توش ساکن شدیم...جابجاکردن وسیله هم که تموم شد.همسرم اومد سمتم وپامو ودستمو باز کرد.لباسمومحکم تودستش گرفت وگفت راه بیوفت....دم پله ها مادرش باخواهرشوهامودیدم...مادرشوهرگفت...دختره ی چشم سفید ...کسی که به پسرمن خیانت میکنه باید تقاص پس بده...ما دیگه نه تورو میخوایم نه اون توله تو...گفتم من هیچ کاری نکردم..اینم بچم بچه ی پسرخودتونه...من گناهی نکردم....
باپشت دست زد تودهنم که دهن خونریزی کرد.منو کشیدتا خونه برد وتوی یکی از اتاقا انداخت...گفتم این چه کاریه با من میکنی ....بزاربرم...من که کاری نکردم....
گفت نه نمیزارم بری تازه داستان شروع شده ...به جهنم خوش اومدی....

زجر دادن من شروع شد.هر روز کتک میخوردم.نه اب درست حسابی میخوردم نه غذای خوب...
شوهرم که عملا دیگه سرکارنمیرفت...اگه خونه بود یاخواب بود.یا با دوستاش دورهم بودن ...مست میکردن وزنای جورواجور میوردن خونه...بعضی شبا صدای خنده های چندزن ومردمیومد...بوی الکل تا توی اتاق دربسته ی منم میومد...
خرج ومخارج خونه هم با مادرش بود.هر وقت غذا میوردن برای اون نامرد ی بشقاب بود ومنو اصلا حساب نمیکردن...هرچی باقی میموند درو باز میکرد ومیدا بخورم...
یک روز دوتا سیب زمینی وچند دونه لپه بود یا ی قاشق برنج.ی روز فقط ی تیکه نون بود با ی تیکه خیلی کوچیک پنیر یا حتی گوجه خالی...
کتک خوردن برام دیگه هیچ دردی نداشت.دیگه حتی گریم نمیکردم وقتی کتک میخوردم.ضربه های مشت ولگدشم برام مثل ماساژ شده بود...
نمیدونستم چه ماهی هستم .چندشنبه است...یا چه ساعتیه...زمان گاهی کند وگاهی هم تندتندمیگذشت.فقط از پنجره بیرون رومیدیدم .
درختا وپروازگنجشکا تنها مونس تنهاییم بودن.از زردشدن وریختن برگها تازه متوجه شدم پاییز شده.بعضی شبا که باد میومد صدای بادتوی درختا میپیچیدانگاردارن اواز میخونن.
اواز تنهایی منوسرمیدادن.به حال خودم گریم میگرفت.از بچه ی که جز خودم هیچکس منتظر اومدنش نبود.
از خانواده ی که نمیدونستم اومدن سراغموگرفتن یانه.دنبالم گشتن یا نه...
...