عکس عدس پلو

عدس پلو

۵ روز پیش
سرگذشا واقعی ۲ قسمت ششم
خواهرم شوهرم ی روز اومد ...برام چندلقمه اورده بود.بهم داد.گفت.کمکت میکنم ازاینجا فرار کنی.
ولی باید صبرکنی من باید ی سری کارهاروانجام بدم...چند وقت دیگه اینجا عروسی میگیرن.وسیله ها جمع کن...

نور امیدتوی دلم درخشید یعنی میشد از این جهنم خلاص بشم

موقع رفتن به دستشویی سرایدار هواسش نبود وپارچه ی روزیرلباسم قایم کردم وبرگشتم وتوش چندتا لباس وجواب ازمایشم روهم گذاشتم داخلش وبقچه پیچش کردم وزیرتختم گذاشتم.
صدای سروصدا میومد صبح بودبیدارشدم رفتم جلوپنجره دیدم ی کامیون بزرگ صندلی ومیز روکارگرهاپیاده میکردن وی وانتم میوه وشیرینی رومیزاشتن تو حیاط.طولی نکشیدکه ریسه های رنگی سرتا سرحیاط نصب واویزون شد.
پس خواهرشوهرم داشت درست میگفت.تا غروب منتظر خبرش بودم که واسه رفتن اماده ام.کم کم داشت شلوغ میشد.صدای خواننده بیشتر بیشتر شد وکمی بعد صدای بوق بوق ماشینها اومد.گفتم حتما عروس رواوردن وبعدخواننده اعلام کرد به صرف شام...
ساعت انگار نزدیک ۱۲ بودکه بازم صدای خواننده اومد ونور محوطه کمتر کردن وشروع به رقص وهلهله و...کردن.صدای در سالن اومدکه قفلش بازشد.
توی دلم گفتم حتما بهرام اومده...چیزی برداره وبره...امانه صدای در اتاقم اومدکه قفلش باز شد.خواهرشوهرم پری بود.توی دستش کیفی سیاهی بود.چادر گفت بپوش دور خودت بپیچ تا کسی تورونشناسه...
ی چادرم سرخودش کرد.بقچمو برداشتم و رفتیم سمت در سالن.چادر رو دورخودم پیچیدموبقچمو زیر چادرم قایم کردم. وراه افتادیم .

دم در خونه ایستادیم گفت از این طرف...بیا دیگه...راه بیوفت...
پشت سرش راه افتادیم...ازکنار دیوار درختا بدون اینکه کسی ما روببینه رفتیم ته باغ ...در کوچیکی ته باغ بود...
هنوزم ردپای زمستون پیدابود..زیر درختا با غنچه های ریز ودرشت که هنوزکامل باز نشده بودن ی لایه برف سفید رنگ بود...باد سوز میومد.چادر رو دورم بیشترپیچیدم...قدمهارو تندتر وسریع ترکردیم تا رسیدیم به در
کلیدروانداخت ورد روباز کرد.بیرون که رفتیم دوباره در رو بست وقفل کرد...
گفتم این موقع شب برم خونمون...اگه ....اگه برم اونجا که منو پیدا میکنه...اولین جای رو که میگرده اونجاست...میاد دنبالم...
گفتم نه میریم خونه ی خواهرت...راه بیوفت....
گفتم اونجا اونجاچرا...
گفت چقدرتوسوال میپرسی...میخوای خلاص بشی یانه ؟
گفتم اره ...
گفت پس راه بیوفت بعد بهت توضیح میدم.

بخودم گفتم حتما این خواهرشونو حسابی اذیت کردن که میخواد از دستون راحت بشه

ساعتی رو پیاده رفتیم تا رسیدیم دم خونه خواهرم در زد ودر فوری باز شد انگار منتظرمابودن...
پدرومادرم با خواهرم توی حیاط بودن .تا دیدمشون رفتم توبغلشون وباصدای بلند زجه زدم .خواهرموبغل گرفتم وگریه امونمون نمیداد.چندماه هموندیده بودیم.برادر بزرگم هم خودشو با صدامارسوندبه حیاط.چقدر به آغوش ومحبتشون نیاز داشتم...
همه رودیدم وتوی آغوشم گرفتم.مادرمو دوباره بغل کروم توی گریه هام گفتم دلم براتون ی ذره شده بود...اخ مامان اگه بدونی چی کشیدم...
مادرمم میگفت بمیرم برات مادر...
دستات چقدرسردن...چقدر ترک خورده دستات ...رنگت پریده مادر.لاغرشدی....گریه نکن ...قربونت....

کمی که ارومتر شدیم دوتا اقای غریبه هم انجا بودن که اومدن جلو سلام کردن.
یکی مسن تر باموهای جوگندمی واون یکی جوونتربود.روبه خواهرشوهرم کردن و گفتن سلام خانوم.خوبید خوشحالم دوباره شمارومیبینیم.همه چیز همون طورکه شما میخواستین برنامه ریزی شدست.
مدارک رو اوردین.خواهرشوهرم گفت بله همش توی این کیفه.به اقای مسن گفت شما لطفا وکلات منو برای پس گرفتن اموالم انجام بدین ولطفا هم پسرتون وکلات منو این خانمه محترم روبرای گرفتن طلاق از اون شیاد انجام بدین.

گفتم مگه توخواهر بهرام نیستی گفت نه من دخترعموی بهرامم.با نیرنگ وفریب بامن ازدواج کردبعدم‌پدرومادرمم فوت شدن منوهم مثل توشکنجه دادن.باعث شدن بچه دارنشم.بعدم تمام خانواده اویزونش اومدن توی خونه باغ ما ساکن شدن.بهرام توی شرکت پدر من کار میکرد وبعداز فوت پدرم همه کاره شدو فقط تونست بافریب من خونه باغ وشرکت روبه نام خودش کنه...

این دوتا اقا هم وکیل اصلی وخانوادگی من هستن که بنابه دلایلی ارتباطم باهاشون قطع شده بودایشون پسرشون وکیل خانواده هستن.میتونن طلاقتو از اون مرد بکیرن...

مردمسن ادامه داد با پزشک قانونی هماهنگ شده اینم نامه ش میتونید برید بیمارستان وپزشکی قانون نامه رونشون بدید خودشون کارتون روانجام میدن.پسرمم میفرستم باهاتون بیاد...

نزدیک صبح بود.سرمو گذاشته بودم روی پای مادرم .پدرم اومدنشست کنارم وخواهرم برامون چیزی اورد که بخوریم...پدرم پرسید این وروجکو به ما معرفی نمیکنی دخترم...
تازه متوجه شدم هیچی بهشون نگفتم با اشک گفتم این وروجک خودمه...نمیدونم چتدوقتمه فکرکنم ۸ ماهه باشم...از وقتی فرار کردیم دارم لگداشو حس میکنم.چرخ میخوره...خیلی ...
اشکام امونمو نداد زدم زیرگریه.پدرمم همرام گریه کرد.گفت امروز زودتر کارت انجام بشه میریم از این شهر میریم...
گفتم بابا من ی چیزی روباید بهتون بگم ...من ی چیزی روبه شما ومامان نگفتم...

ادامه دادم وگفتم اون روز کوه وماجرای کتک خوردن از دوستام ومدرسه نرفتنم علتش چی بوده...
مادرم دست به صورتم کشید وگفت چون تو پاک بودی وکاری نکردی نتونستی اونجابمونی برگشتی ...چون تن به کاری که نباید میدادی برگشتی...
گفتم منوببخشید...ولی تمام دوستامو نفرین میکنم
مادرم توحرفم پرید وگفت نه ی وقت مرغ آمین میشنوه...
...