عکس کیک شیفون

کیک شیفون

۳ روز پیش
سرگذشت ۵ قسمت یازدهم
شاهدی هم نداشتم...که من پولاهاروبرنداشتم...
خلاصه هرچی به استا گفتم قبول نکرد وبردنم توی ی اتاقی ونگهم کردن ی سربازم کنارم ایستاد...
به مامور کلانتری ادرس سرکار دایی رودادم تا برن بیارنش...
چند ساعتی طول کشید.من نگران خودم نبودم نگران کیوان بودم که الان چشم انتظاره منه ...
تا دایی اومد مامور کلانتری که ی سروانی بود باهاش حرف زدن.بعدم منو بردن پیششون.دایی نگرانم بود واز چهرش میشد فهمید...
دایی گفت اخه مرد حسابی بچه ۱۰ ساله چه میفهمه دزدی چیه...بچه ست کارمیکنه نون دربیاره خرج خودش وداداشش باشه...
من به خواهر زاده م اعتماد واطمینان دارم .کار اون نیست.بغلم کرد وگفت دایی نگران نباشی باشه...
دوباره گفت دایی توپول این اقا روبرداشتی...
گفتم نه بخدا...دیروز که باهم بودیم حتی من دیروز اب گرفتم رودست استا تا دستشو بشوره و بره لباس عوص کنه.لباس کارم کنارهم دراوردیم استا یادت نیست...که بهم گفتی امروز خسته شدی هواگرم بود...
استا که انگاری تازه بخودش اومده بود گفت...اره ...اره...یادم اومد..اون موقع پیش هم بودیم...
سروان گفت اقا به کس دیگه شک ندارید...شاید کس دیگه ی برداشته...
استا گفت حتما کار اون شاگردمه...
گفت کجاست ادرسشو دارید
گفت بله...
داییم روکرد به استا گفت...دست روی بچه بلند کردی چیزیت نمیگم...ولی دست روی یتیم بلند کردی...
استا فوری رصایت داد و من و دایی فوری از اونجا اومدیم بیرون...استا هرچی صدامون زد برنگشتیم.رفتیم خونه.خیلی دمق بودم.کیوان روکه دیدم خودمو شاد نشون دادم وگفتم فقط خستم .دایی هم به کسی چیزی نگفت...
روز بعدم فقط رفتم بقالی یکم ومیز گاری کردم وسهمیه شیرمون روبرداشتم اومد.
اون زمان شیر شیشه ی بود با درپوش الومینومی که روش عکس ی گاو بود بعصی وقتا کله گاو سبز بود گاهی ابی وگاهی هم قرمز...هرشیشه رومیشد سه روز نگهداشت وباید زودخورده میشد.سهمیه هرخانواده هم دوتا بود.بیشتر نمیدادن...مش عباس میگفت بیشتربدم حق ناحق میشه اون دنیا باید حساب پس بدم...
مدرسه ها بازشد.منم دوباره دنبال کار میگشتم.استا دو سه باری اومد دم خونه که برگردم سرکار اما قبول نکردم.
دنبال کار از اینور شهرمیرفتم تا اونور شهر.ی روز توبازار که دور میزدم چشمم خورد به شیشه ی مغازه.نوشته بود به ی کارگر نیازمندیم .
مغازه خوار وبار فروشی بود.دم مغازه چندتا کیسه برنج اعلای شمالی بود وعطرش رو میشد قشنگ حس کرد.چای شمال و نخود ولوبیا و...
توی مغازم پربوداز گونی برنج وروغن وقند وشکر وخواربار ...
ی اقای هم سنهای دایی حمید ته مغازه نشسته بود.رفتم جلو سلام کردم...
گفتم ببخشید شما نوشتین به کارگر ساده نیاز دارید...
گفت به ادم بزرگتر از تو نیاز دارم پسرم نه شمارو..
گفتم ببینید اقا من خوب کارمیکنم.بزارید بیام اگه ازم راصی نبودید میرم...
گفت پس پدرومادرت کجان...کسی رو داری بیاد پیش من ضمانتت روبکنه...
گفتم پدرومادرم رو سربازهای عراقی یکسال پیش کشتن...
گفت پس شهید شدن
اولین باربود کلمه ی شهید رو میشنیدم
گفتم شهید یعنی چی اقا؟
گفت به کسی که توی راه خدا واسلام از دین وسرزمین وناموسش دفاع کنه میگن شهیدپسرم...
گفت چندسالته
گفتم تابستون شدم نه ساله...ده سالم هنوز ‌کامل نشده...
چندتا سوال دیگم پرسید مثل اینکه درس خوندم وکجا وباکی زندگی میکنم.قبلش کجا کار میکردم.کلی سوال دیگه
بهش گفتم با درامدم خرج کیوان داداشموکه حالا میره مدرسه رومیدم و ی وقتای هم برای خونه دایی هام ی چیز کوچیکی مثل میوه و...اینا میگیرم.
حرفاموکه شنید گفت
احسنت پسرم...احسنت...فردا با دایی یا زنداییت بیا...
گفتم یعنی اجازه میدین من بیام اینجاکارکنم.
گفت فردا بعداز اینکه اومدی بهت میگم...

برگشتم خونه توی راه یکم میوه خریدم ازبازار وراهی خونه شدم.وقتی رسیدم دیدم کیوان تواتاق نیست رفتم در اتاق دایی حمید اینارو دیدم دایی حمید تازه از جبهه اومده بود.نشستیم کنارهم وحرف زدیم.از جنگ گفت از سختی هایی که دارن وبا دشمنا میجنگن...

وقتی تنها شدیم مون دایی بهش گفتیم چی شده وگفتم که ی کار جدید پیدا کردم ومغازه داره گفته باید یک بزرگترموببرم تا باهاش حرف بزنه.
فرداش با دایی حمید بعداز کارای بقالی رفتیم بازار.مغازه بازبود وهمون اقا توی مغازه بود.رفتیم داخل وگفتن برم بیرون خودشون دونفری حرف زدن منم دم در بودم تا صحبتشون تموم شد وصدام کردن ورفتم داخل...

...