عکس کباب کوبیده
منیژه
۴۸
۱.۸k

کباب کوبیده

۴ روز پیش
#یک_داستان_یک_پند

خاطره ای به یاد می آورم، در ایام نوجوانی ام تابستان ها در حجره پیرمردی مؤمن و اهل عمل به نام مشهدی ظفر در میدان غله کار می کردم. شکر خدا با آن که اهل خواندن نماز و قرآن بودم ولی مأنوس نبودم و مجالست با چنین مردی، حقیر را شیفته قرآن و نماز کرد.

یکی از خاطراتی که باعث شد حقیر تکانی بخورم را خدمت دوستان عرض می کنم. طبق حدیث امام صادق (ع) سعی کنیم قرآن را در اعمال خود تبلیغ کنیم. امروزه معارف اسلامی به وفور در دسترس است ولی آنچه بسیار کمتر در دسترس است، کسانی مثل عمو ظفر هستند...

با این مقدمه به سراغ داستان می رویم. ظهر یک روز تابستان سال هفتاد است پنکه سقفی حجره هم از گرما خسته شده و دورش را کمتر کرده است. جوانی با لباس کهنه در حالی که در یک دست اش، حلب روغن پنج کیلویی که دسته ای از نخ بر آن بسته و پر از روغن سوخته است و چوبی که سرش را با پارچه کهنه ای بسته و داخل حلب گذاشته است و در دست دیگرش سیگاری دارد، لای کرکره حجره های میدان را روغن کاری می کند، و برخی به او مبلغی می دهند و برخی هرگز اهمیتی به کاری که انجام داده نمی دهند، و او هم اهمیتی نمی دهد که بایستد یا به داخل حجره نگاه کند تا صاحب حجره بیرون بیاید و سکه ای یک تومانی یا دو تومانی کف دست او بگذارد. به حجره ما که می رسد عمو ظفر متوجه می شود، مرا صدا کرده و یک اسکناس آبی بیست تومانی به من می دهد تا به او بدهم. بیست تومانی را به او می دهم خیلی خوشحال می شود و می گوید، خدایا شکرت هنوز هستند کسانی که از تو می ترسند و تو را می شناسند.

پرویز دو حجره بالاتر از حجره عمو ظفر حجره ای دارد و صحنه را می بیند و لحظاتی بعد به حجره عمو ظفر آمده و با نیشخندی می گوید؛ عمو ظفر پول ات زیاد است کمی هم به ما بده... وقتی به یک مست می دهی (اشاره به روغن مال داشت) از پول ات شراب بخورد گناه است، پس بده ما کمی تخمه بخریم و بشکنیم و دعایت کنیم... عمو ظفر که گوشش برای این طعنه ها سنگین است، وقعی به کلام اش نمی گذارد و با کنایه می گوید، پول وقتی حرام باشد به حرام خدا می رود.

و مرا گفت: برو آن جوان را صدا کن و به حجره بیاورش. سریع سمت جوان دویدم و گفتم ببخش، ارباب تو را می خواهند، جوان دست در جیب کت پاره اش کرد و دنبال بیست تومانی بود که گفتم: ارباب به من نگفت پول را بگیر. ارباب گفت: خودش را صدا کن، اگر تو با من  نیایی برای من خوب نیست، لطف کن بیا. جوان گفت: من فکر کردم من مست ام و عقل ندارم،  دیدم کس دیگری هم هست که نخورده مست است و مست پیری... جوان را متقاعد کردم به حجره آمد، عمو ظفر به پای او برخاست و او را نزد خود نشاند. به دم درب حجره رفتم در حالی که بیرون را نگاه می کردم که راحت باشند، یک طرف گوشم داخل مغازه بود تا درسی یاد بگیرم. عمو ظفر با دستش استکان چایی تازه دم اش را به سمت جوان حرکت داد و گفت، می خواهم مثل پدر و پسر با تو چند کلمه سخنی بگویم، قول بده دل این پیرمرد را نشکنی... جوان گفت: بفرما. عمو ظفر گفت آیا مشروب می خوری؟ جوان گفت: بلی. عمو ظفر دست در کِشوی باز پول کرد و یک اسکناس دویست تومانی برابرش گذاشت و گفت: پول را بردار و یک هفته شراب مهمان من باش. سیگار هم که می کشی؟ از صندوق یک دویست تومانی برای پول یک هفته سیگارش داد.

عمو ظفر گفت هر خلافی دیگری داری بگو، می خواهم یک هفته مهمان من باشی. جوان که شوکه شده بود نمی دانست شوخی است یا حقیقت... گفت نه، خلافم همین دو تاست. عمو ظفر گفت: این پول ها را بردار در جیبت بگذار. آیا زن و بچه هم داری؟ جوان گفت: آری یک دختر شش ساله دارم. عمو ظفر یک اسکناس پانصد تومانی روی میز گذاشت و گفت: این را بردار برای زن و فرزندت هدیه ای بخر. یک پانصد تومانی دیگر هم داد و گفت: با این پانصد تومان هم برای خانه ات گوشت و برنج و... بخر. این پول خانواده ات را هم در جیب دیگرت بگذار. جوان را بوسید و گفت: ببخش بیش از این وقت تو را نمی گیرم. جوان که غرق عرق شده بود برخاست و از حجره راهی شد.

در این کار عمو ظفر در شگفت بودم و گمان می کردم انسانی از کره ای دیگر در این کره زمین می بینم. یک هفته گذشت زن جوانی را وسط میدان دیدم به اطراف نگاه می کرد. عمو ظفر گفت: برو ببین آن زن در این میدان به دنبال چیست؟ نزدش رفتم زن از من پرسید، اینجا پیرمرد مؤمنی را می شناسی؟ گفتم: با من بیا. چون به مغازه رسیدیم عمو ظفر گفت: دخترم بفرما. زن جوان گفت: یک هفته پیش پیرمردی به همسر من کمک کرده است دنبال او می گردم. عمو ظفر گفت؛ فکر کن منم بفرما دخترم.

زن جوان گفت: خواهشی دارم می خواهم ساعتی مهمان خانه من شوید. عمو ظفر آدرس را گرفت و گفت: قبل از غروب می آییم. آن روز با عمو ظفر تاکسی گرفتیم و به آن آدرس رفتیم. درب را زدیم زن جوان درب را باز کرد و داخل خانه مرد جوان را دیدیم. یا اللّه گفتیم و وارد شدیم و در اتاق چوبی محقری نشستیم.لحظاتی سکوت بود که زن جوان با چشمانی اشکبار گفت: عمو با من و زندگی من چه کردی؟ شوهرم یک هفته است نه غذا می خورد و نه کلامی سخن می گوید. مشروب و سیگار را ترک کرده است... عمو ظفر گفت: اگر سخنی قابل گفتن باشد جوان می گوید. جوان گفت: آن شب همه قولم به تو را عمل کردم هم سیگار و هم مشروب خریدم، آن شب برای بار اول دخترم حس پدر داشتن را فهمید. از خانه من بوی غذای گرم آمد و سر سفره شادی بود و سرور. آن شب بود من فهمیدم پدر بودن یعنی چه؟ اشک شوق و ندامت چشمانم را گرفت. رفتم سرویس خانه روبروی آینه ایستادم و بر آینه تف کردم و صورت بر آن مالیدم و گفتم؛ شرم کن مرد غریبه ای این چنین اهل بیت تو را شاد کرد و به فکرشان بود تو تا کِی می خواهی با خواری، دوره گردی کنی و هر چه در میاوری صرف شراب و دود کنی؟ شراب را پس دادم و آخرین سیگار دستم را برای همیشه خاموش کردم. این پول سیگار و شراب...

همسرم سال ها التماس کرد که شراب را ترک کنم و او با کار کردن در خانه های مردم زندگی مان را بگرداند ولی من گفتم تو را طلاق می دهم ولی شراب را طلاق نمی دهم. تو مرا با این کارت برگرداندی از راه خطا و بیدار کردی وجدان مرا که سال ها با شراب شیطان خواب رفته بود. مجلس که به اینجا رسید سنگ هم اگر در آن خانه بود، اشک از آن می چکید و چشم ها پر از اشک بودند، عمو ظفر گفت: پسرم من خودم را جای تو گذاشتم، می دانستم برای ترک سیگار و شراب فقط باید اراده را تحریک کرد. می دانستم که از رحمت خدا از مسیر خطا بر می گردی، پسرم از فردا بیا حجره ما با ما کار کن. و از فردایش، آن جوان برای کار کردن نزد ما آمد. وقتی عمو ظفر قرآن می خواند و سر ظهر در حجره اش نماز می خواند ما هم پشت سرش نماز می خواندیم و عاشق قرآن شده بودیم. حجره عمو ظفر برای ما مسجد شده بود و چنین شد از رحمت الهی ما عاشق قرآن شدیم.

✍حسین جعفری خویی
...