
ناگت مرغ پنیری
۳ روز پیش
سرگذشت ۸ قسمت سیزدهم
چند روزی گذشت اوایل دی ماه بود...توی حیاط نشسته بودم و با بهنام خاک بازی میکردم.خاتونم کنارمون نشسته بود وی چیزای یاد داشت میکرد...در زدن...رفتم درو باز کردم...
ی مرد با موهای جو گندمی وقوی بلند ولاغر...یکم میلنگید و توی صورتش ی جای بریدگی قدیمی بود...
گفت سلام...
گفتم سلام بفرمایید.نگام توی نگاهش گره خورد...چه نگاه گرم و اشنایی...تمام جزیئات صورتشو نگا کردم...جلال بود...
اشک امونم نمیداد...اشکای گرمم تندتند از چشمام میومد ونمیزاشت جلالمودرست ببینم.نگاش کردم ودسموگذاشتم روی صورتش...
گفتم جلال خودتی...
اونم بامن اشک میریخت...
گفت حوا منم جلال...
طاقت نیوردم ودم در پریدم توی بغلش ....بغلش مثل همیشه گرم بود.بو ش کردم وبوسیدمش وگریه کردم...دوباره با دستام صورتشو گرفتم ولمسش کردم وگفتم
خواب که نمیبینم...
گفتم نه خانوم...
تا اینو گفت گریه م بیشترشد...
بهنام اومدتا نزدیکی های درو خاتونم باشکم بزرگش اومد نزدیکم ایستاد...
اما منو جلال هردو توی بغل هم گریه میکردیم...
گفتم کجا بودی...چرا تنهام گذاشتی این همه سال...چقدربدبختی کشیدم...چقدر زعجرکشیدم وچشم انتطارتوبودم...چشمام خشک شد از اشک ریختن...
صورتمو بوسید وگفت دیگه تموم شد الان پیشتم...دیگه پیشتم خانم...
ارومترشدیم ،دستشو محکم گرفتم واوردمش داحل حیاط.گفتم خاتون این باباته...
اما خاتون خیره به من وجلال فقط نگامون میکرد...
گفتم جلال این دخترمونه اینم نوه مون اقا بهنامه....این توراهیشونه...
خاتون گفت مامان مطمئنی این بابامه
گفتم اره دخترم...مگه میشه باباتو نشناسم...این مرد خونه ی منه...
نگام کرد ولبخندی زد.خاتونم با گریه جلال روبغل کرد...بهنام روبوسید برعکس همیشه که بهنام باکسی اخت نمیشد با جلال فوری دوست شد...دیگه تا چن شاعت فقط کنارش نشستم ونگاش کردم.حرف زدیم واز دوری گفتیم....چندروز فقط باهم حرف میزدیم وحرف میزدیم.وقتی فهمید باباو بی بی فوت شدن ناراحت شد،از روزی که اون اتفاقم افتاد بهم گفت.از شکنجه های که شده وفقط به امید دیدن من دووم اورده...به امید روزی که منو ببینه.چندبارم خواسته بود فرارکنه که میگیرنش ودوباره برش میگردونن جای قبلی...پشت کمرش از شکنجه های که دیده بود ردی باقی مونده بود.بعضی کوچیک وبعضی بزرگ وعمیق بود... بخاطر تیرکه توی پاش خورده بود لنگ میزد...دولت هند پولی روبه دزدا داده بود اما جلال روآزاد نمیکنن.جلال خودش توی فرصت از دستشون فرار میکنه خودشو توی دریا میندازه و شنا کنان خودشو میرسونه به ی لنج باری...اماراتی و با اون تا امارات میاد واونجامیره سفارت تا برش گردونن ایرانن.....
.به قدری از اومدن جلال خوشحال بودم که نمیدونستم چیکارکنم.همه ی عمو وعمه هادعوت کردم وی مهمونی گرفتم...
ی شب همون پولهای که باهم جمع کرده بودیم تا خونه بکیریم رو بهش نشون دادم...گفتم این همه سال به امید اینکه ی روزی بیایی باهم ی خونه بگیریم این پولاها رو نگه داشتم....
خداروشکر جلال برگشته بود کنارم ودیگه تنهانبود....مردم پیشم بود ودیگه بی کس نبودم...
زمستون سال ۶۶ خاتون دخترشو بدنیا اورد.ی دختر ناز وکوچولو...همه عاشقش بودن...اسمشو گذاشت فرشته...خداروشکر فرشته سالم بدنیا اومد.بهنامم حتی فرشته رودوست داشت ومراقبش بود.خاتونم که دید بهنام آزارش حتی به مورچه هم نمیرسه وفرشته روخیلی دوست داره ومراقبشه...رابطش باهاش بهترشد وبعصی شبا میبردش پیش خودش...منم مواقعی که بهنام نبود با جلال وقت میگذروندم وباهمومیرفتیم بیرون ولب دریا قدم میزدیم...
من ۵۱ سالم بود وجلال هم۵۴ سالش بود.دیگه تصمیم گرفتیم خرکاری کنیم تا خاتون وبچه هلش خوشبخت بشن.جلال چند وقت بعد ی کاری توی بازار پیدا کرد ومشغول شد.
از طریق سفارت انیکا روپیدا کردیم.وچندماه بعدم آنیکابا شوهر وبچه هاش اومدن دیدن جلال.اصرار داشتن جلال برگرده هندوستان.تا بتونن مال واموال باباشون روتقسیم کنن.اماجلال گفت چیزی نمیخوام وهرچی هست مال خودت...آنیکاکه حرفای جلال روشنید گفت پس خودم هرچی هست رومیفروشم وبین خودمون تقسیم میکنم...
چند هفته ی موندن وبعدم رفتن.قراربود از هند مهاجرت کنن به سوئد....
دوسال بعدم ی مبلغ خیلی زیادی روبرای جلال از تقسیم مال واموال فرستاد ....
زندگیمون بعداز اومدن جلال رنگ امیدگرفته بود وزندگی خوبی داشتیم که خاتون سال ۶۸ دوباره باردارشد ی پسرسالم وسرحال بدنیا اورد...خوشبختی شون کامل کامل بود.
منم کنار جلالم خوشبخت وشاد بودم...وقت مدرسه رسیدن فرشته شد...درسش خیلی خوب بود وهرسال بامعدل بیست قبول میشد....بهنامم وقتی نه ساله بود خاتون میفرستادش بهزیستی کلاس هم بهشون درس میدادن هم ی حرفه ی تا یاد بگیرن.حرف زدنشم کم کم آموزش که میدید بهترشد و هرچی یاد میگرفت میومد به من وجلال یاد میداد...جلال با نوه هاش بازی میکرد وغرق دنیای بچه گی اونا میشد ومنم بهشون نگاه میکردم وخداروشکرمیکردم حداقل شوهرم کنارمه وسالمه...
سال ۷۹ فرشته رفت کلاس اول راهنمایی رفته بود مدرسه وبه دوستاش گفته بود که بابا بزرگم اهل هندوستانه و کلی از منو جلال براشون گفته بود.تازه رفته بود دوستاشو برای ناهار دعوت کرده بود خونه ی ما...منم قبول کردم وگفتم دوستاتوبیار اینجا تا ببینموشون...
(من وفرشته همکلاسی بودیم سال اول راهنمایی)
دوستاش اومدن ومن وجلالم از زندگیمون گفتیم...دوستاش چند روز دیگم اومدن وبازم من داستان زندگیمو گفتم...کلی هم سوال پرسیدن و بعضی جاهای داستانم گریه میکردن وبعضی جاهام توی فکرفرومیرفتن...
سال ۸۰ دامادم میخواست مهاجرت کنه ودوست داشت بره خارج...اما خاتون بخاطرمن وباباش دلش نمیومد که ماروتنهابزاره قبول نمیکرد...دامادم اصرار میکرد که برن ازاینجا...داماد که قصیه رفتنو بامن وجلال درمیون گذاشت.جلال گفت اگه میخوای بری خارج اول تحقیق کن ولبین کدوم کشور بهتره شرایطش همونجابرید....شرایط اب وهوا وزندگی روخوب بسنجد بعد اقدامکن...یک سالی طول کشید..اما از تصمیمش منصرف نشد و میگفت که بریم خارج زندگی کنیم...
جلال بهم گفت حالا که خاتون بحاطر من توحاصرنیست بره دنبال شوهرش بیا خودمون هم بریم دنبالشون.من میتونم همون جابرم کارکنم وزندگیمونو بچرخونم...نظرت چیه؟
گفتم هرجا توبری خونه ی منم همون جاست...
جلال گفت اینجوری همیشه کنارهمیم...جلال به دامادم گفت که ما تصمیم گرفتیم دنبالتون بیایم...خوشحال شد وخاتونم فوری قبول کرد...
چند روزی گذشت اوایل دی ماه بود...توی حیاط نشسته بودم و با بهنام خاک بازی میکردم.خاتونم کنارمون نشسته بود وی چیزای یاد داشت میکرد...در زدن...رفتم درو باز کردم...
ی مرد با موهای جو گندمی وقوی بلند ولاغر...یکم میلنگید و توی صورتش ی جای بریدگی قدیمی بود...
گفت سلام...
گفتم سلام بفرمایید.نگام توی نگاهش گره خورد...چه نگاه گرم و اشنایی...تمام جزیئات صورتشو نگا کردم...جلال بود...
اشک امونم نمیداد...اشکای گرمم تندتند از چشمام میومد ونمیزاشت جلالمودرست ببینم.نگاش کردم ودسموگذاشتم روی صورتش...
گفتم جلال خودتی...
اونم بامن اشک میریخت...
گفت حوا منم جلال...
طاقت نیوردم ودم در پریدم توی بغلش ....بغلش مثل همیشه گرم بود.بو ش کردم وبوسیدمش وگریه کردم...دوباره با دستام صورتشو گرفتم ولمسش کردم وگفتم
خواب که نمیبینم...
گفتم نه خانوم...
تا اینو گفت گریه م بیشترشد...
بهنام اومدتا نزدیکی های درو خاتونم باشکم بزرگش اومد نزدیکم ایستاد...
اما منو جلال هردو توی بغل هم گریه میکردیم...
گفتم کجا بودی...چرا تنهام گذاشتی این همه سال...چقدربدبختی کشیدم...چقدر زعجرکشیدم وچشم انتطارتوبودم...چشمام خشک شد از اشک ریختن...
صورتمو بوسید وگفت دیگه تموم شد الان پیشتم...دیگه پیشتم خانم...
ارومترشدیم ،دستشو محکم گرفتم واوردمش داحل حیاط.گفتم خاتون این باباته...
اما خاتون خیره به من وجلال فقط نگامون میکرد...
گفتم جلال این دخترمونه اینم نوه مون اقا بهنامه....این توراهیشونه...
خاتون گفت مامان مطمئنی این بابامه
گفتم اره دخترم...مگه میشه باباتو نشناسم...این مرد خونه ی منه...
نگام کرد ولبخندی زد.خاتونم با گریه جلال روبغل کرد...بهنام روبوسید برعکس همیشه که بهنام باکسی اخت نمیشد با جلال فوری دوست شد...دیگه تا چن شاعت فقط کنارش نشستم ونگاش کردم.حرف زدیم واز دوری گفتیم....چندروز فقط باهم حرف میزدیم وحرف میزدیم.وقتی فهمید باباو بی بی فوت شدن ناراحت شد،از روزی که اون اتفاقم افتاد بهم گفت.از شکنجه های که شده وفقط به امید دیدن من دووم اورده...به امید روزی که منو ببینه.چندبارم خواسته بود فرارکنه که میگیرنش ودوباره برش میگردونن جای قبلی...پشت کمرش از شکنجه های که دیده بود ردی باقی مونده بود.بعضی کوچیک وبعضی بزرگ وعمیق بود... بخاطر تیرکه توی پاش خورده بود لنگ میزد...دولت هند پولی روبه دزدا داده بود اما جلال روآزاد نمیکنن.جلال خودش توی فرصت از دستشون فرار میکنه خودشو توی دریا میندازه و شنا کنان خودشو میرسونه به ی لنج باری...اماراتی و با اون تا امارات میاد واونجامیره سفارت تا برش گردونن ایرانن.....
.به قدری از اومدن جلال خوشحال بودم که نمیدونستم چیکارکنم.همه ی عمو وعمه هادعوت کردم وی مهمونی گرفتم...
ی شب همون پولهای که باهم جمع کرده بودیم تا خونه بکیریم رو بهش نشون دادم...گفتم این همه سال به امید اینکه ی روزی بیایی باهم ی خونه بگیریم این پولاها رو نگه داشتم....
خداروشکر جلال برگشته بود کنارم ودیگه تنهانبود....مردم پیشم بود ودیگه بی کس نبودم...
زمستون سال ۶۶ خاتون دخترشو بدنیا اورد.ی دختر ناز وکوچولو...همه عاشقش بودن...اسمشو گذاشت فرشته...خداروشکر فرشته سالم بدنیا اومد.بهنامم حتی فرشته رودوست داشت ومراقبش بود.خاتونم که دید بهنام آزارش حتی به مورچه هم نمیرسه وفرشته روخیلی دوست داره ومراقبشه...رابطش باهاش بهترشد وبعصی شبا میبردش پیش خودش...منم مواقعی که بهنام نبود با جلال وقت میگذروندم وباهمومیرفتیم بیرون ولب دریا قدم میزدیم...
من ۵۱ سالم بود وجلال هم۵۴ سالش بود.دیگه تصمیم گرفتیم خرکاری کنیم تا خاتون وبچه هلش خوشبخت بشن.جلال چند وقت بعد ی کاری توی بازار پیدا کرد ومشغول شد.
از طریق سفارت انیکا روپیدا کردیم.وچندماه بعدم آنیکابا شوهر وبچه هاش اومدن دیدن جلال.اصرار داشتن جلال برگرده هندوستان.تا بتونن مال واموال باباشون روتقسیم کنن.اماجلال گفت چیزی نمیخوام وهرچی هست مال خودت...آنیکاکه حرفای جلال روشنید گفت پس خودم هرچی هست رومیفروشم وبین خودمون تقسیم میکنم...
چند هفته ی موندن وبعدم رفتن.قراربود از هند مهاجرت کنن به سوئد....
دوسال بعدم ی مبلغ خیلی زیادی روبرای جلال از تقسیم مال واموال فرستاد ....
زندگیمون بعداز اومدن جلال رنگ امیدگرفته بود وزندگی خوبی داشتیم که خاتون سال ۶۸ دوباره باردارشد ی پسرسالم وسرحال بدنیا اورد...خوشبختی شون کامل کامل بود.
منم کنار جلالم خوشبخت وشاد بودم...وقت مدرسه رسیدن فرشته شد...درسش خیلی خوب بود وهرسال بامعدل بیست قبول میشد....بهنامم وقتی نه ساله بود خاتون میفرستادش بهزیستی کلاس هم بهشون درس میدادن هم ی حرفه ی تا یاد بگیرن.حرف زدنشم کم کم آموزش که میدید بهترشد و هرچی یاد میگرفت میومد به من وجلال یاد میداد...جلال با نوه هاش بازی میکرد وغرق دنیای بچه گی اونا میشد ومنم بهشون نگاه میکردم وخداروشکرمیکردم حداقل شوهرم کنارمه وسالمه...
سال ۷۹ فرشته رفت کلاس اول راهنمایی رفته بود مدرسه وبه دوستاش گفته بود که بابا بزرگم اهل هندوستانه و کلی از منو جلال براشون گفته بود.تازه رفته بود دوستاشو برای ناهار دعوت کرده بود خونه ی ما...منم قبول کردم وگفتم دوستاتوبیار اینجا تا ببینموشون...
(من وفرشته همکلاسی بودیم سال اول راهنمایی)
دوستاش اومدن ومن وجلالم از زندگیمون گفتیم...دوستاش چند روز دیگم اومدن وبازم من داستان زندگیمو گفتم...کلی هم سوال پرسیدن و بعضی جاهای داستانم گریه میکردن وبعضی جاهام توی فکرفرومیرفتن...
سال ۸۰ دامادم میخواست مهاجرت کنه ودوست داشت بره خارج...اما خاتون بخاطرمن وباباش دلش نمیومد که ماروتنهابزاره قبول نمیکرد...دامادم اصرار میکرد که برن ازاینجا...داماد که قصیه رفتنو بامن وجلال درمیون گذاشت.جلال گفت اگه میخوای بری خارج اول تحقیق کن ولبین کدوم کشور بهتره شرایطش همونجابرید....شرایط اب وهوا وزندگی روخوب بسنجد بعد اقدامکن...یک سالی طول کشید..اما از تصمیمش منصرف نشد و میگفت که بریم خارج زندگی کنیم...
جلال بهم گفت حالا که خاتون بحاطر من توحاصرنیست بره دنبال شوهرش بیا خودمون هم بریم دنبالشون.من میتونم همون جابرم کارکنم وزندگیمونو بچرخونم...نظرت چیه؟
گفتم هرجا توبری خونه ی منم همون جاست...
جلال گفت اینجوری همیشه کنارهمیم...جلال به دامادم گفت که ما تصمیم گرفتیم دنبالتون بیایم...خوشحال شد وخاتونم فوری قبول کرد...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

ران مرغ پنیری

ناگت مرغ خانگی

ناگت مرغ

اسلایس کارامل توت فرنگی

کیک بادام آمریکایی

نان گردویی اقتصادی
عکس های مرتبط