
سمبوسه پیتزایی
۲ روز پیش
عکس دربی حوصله ترین حالت ممکن🥴
سرگذشت ۱۲ قسمت ششم
گفت
گوهر من اجازه نمیدم باباتورو شوهربده...خندید
بابام گفت چرا شوهرش ندم...
گفت دلت میاد گوهر به این قشنگی روبدی دست کس دیگه ی...معلومم نیست با این گوهر ارزشمندما چطورتا کنه.بهتره خمره بگیری وبزاریش ترشیش...
همه خندیدن و برادربزرگمم گفت اره بابا نده دست کسی بزار پیش ماباشه....
بابام گفت باشه ...خودمم دلم نمیاد دخترمو بدم دست غریبه...
اون شب یکی از قشنگترین شبهای عمرم بود که کناربرادرام وپدرومادرم داشتم.برادرم وعروسم بعداز مهمونی وحرف زدن وتشکر، باماخداحافظی کردن رفتن سرخونه زندگی خودشون.
موقع خداحافظی غم عجیبی توی دلم بود و تا برادرمو بغل کردم گریه کردم...
خودشم گریه کرد وگفت قول میدم زود زودبیام ببینمتون...مراقب خودت باشی باشه...سربه سر مادربزرگم نزار ...
محکم بغلم کرد....بعدم با درشکه رفتن خونشون...خونشون دورنبود اما همینم برام سخت بود.
روزها زیبا نوجوونیم میگذشت ومن بزرگتر میشدم.برادر خلبانم دریش تموم شد و شد خلبان ارتش شاهنشاهی.محل خدمتشم همین تهروون بود و بیشتر وقتام میرفت شیفت کاری خودش وبرنیگشت خونه.برادرسومم هم رفت اجباری ،موهاشو تراشیده بود وخیلی قیافه ش عوض شده بود.وقتی میخواست بره میدونستم دلمم براش تنگ میشه اما خوب کاری نمیشدکرد.
بعداز اتفاق شب عروسی برادرم دیگه بامادربزرگم حرف نزدم.اصلا به حرفاش اهمیت نمیدادم.نمیزاشتم با حرفاش ناراحتم کنه.اینم بدتراین چیز براش بود که نادزدش میگرفتم وکارخودمو میکردم.ازبابام خواستم کارتجارت فرشو زادم بده اونم هر روز بعاز کارش بهم یاد میداد ومینوشت ومن نگامیکردم.خیلی عاشق کاربودم.
دیگه لباسهای ساده میپوشیدم توی خونه و موهامم مدل میدادم ومیبستم.اگرم گیخواستم برم بیرون ی کت ودامن بلند میپوشیدم و موهامو مدل میدادم ومیرفت به درسکه بیرون.تنها نمیرفتم با کسی بودم تنهاجای نرفته بودم.نزدیک ۱۷ سالم بود و زندگیم خیلی خوب وخوش بود.برادرسومم که از اجباری اومد رفت توکار تجارت اما تجارت فرش نه اجیل وخشکبار رو از شهرهای اطراف میورد و به عمده وخرده فروشی میفروخت،پسته رفسنجان رو میورد وباقیمت خوب ومنصفانه میفروخت.میرفت همدان گردو میورد و از هرشهری ی چیزی میخرید که هم با کیفیت باشه ام مشتری پسند.
منم برای اولین بار با اجازه ی بابام رفتم محل کارش و بیشتربا کارش اشناشدم.انبار فرش ها رو دیدم ودفتر حساب کتاب هاروبهم نشون داد.خیلی خوش اومدوگفتم اجازه بده بیام کارکنم وکارو از همینجا ازش یادبگیرم...اونم اجازه داد گاهی از اوقات برم پیشش.
از دوستای دوران بچگیم چندتاشون که بزرگترشده بودن برای ماکارمیکردن ،بعضیشونم که یکی دوسالی میشد ازدواج کرده بودن.خانه دارشده بودن.خبرداشتم ازشون که بچه دارهم شدن.برادر بزرگمم، بعداز چندماه از عروسیشون ،پری حامله شد وخدابهشون ی دخترداد.ایتقدرشیرین وخواستنی بود که نگو.خیلی خوشکل ونازبود مثل پری .برادرم بقدری دخترشو دوست داشت و به پری هم حسابی میرسید.دخترشون دوساله بودکه خدا بازم بهشون ی دختردیگه داد.مادربزرگمم وقتی فهمید دومی هم دختره هی کنارگوش بابام وبرادرم که گاهی میومد زمزمه میکرد که زنتو طلاق بده وبرو ی دختردیگه بگیر که برات پسربیاره وپسر ریشه ست و پسر ارث پدر رو میبره واین حرفا.اما برادرم گوش نمیداد و کنارپری خیلی خوشبخت بود.بعداز اینکه دخترش سه ساله بود پری بازم حامله شد اما اینبار خدابهشون دوتاپسرداد و بقول داداشم خوشبختیمون کاملترشد.خیلی براشون خوشحال بودیم وخداروشکر میکردیم که خدا بهشون بچه های سالم داده.برادرمم ی مغازه رو کرد به دوتا و کارش بیشتر رونق گرفت...
تا اینکه ی روز تابستانی وقتی با بابام از سرکاربرگشتیم.عموم اومد پیشمون.توی اون سالها عموم وانجل پیش ما زندگی میکردن ونرفتن جای خونه بگیرن.ولی بچه دار نمیشدن یعنی خودشون میگفتن بچه نمیخوایم...
برعکس برادروبابام که میگفت بچه برکت میاره توزندگی ادم اونا میگفتن نمیرسن به بچه داری وبچه وقتشون رومیگیره..
خلاصه عموم اومد وگفت
داداش اجازه بده امشب دنبال مابیاد مهمونی میخوایم بریم...اگه اجازی گوهرو میدی بزار امشب باما بیاد.خدارو چه دیدی شایدم ی پسر سفیری کسی از گوهرخوشش بیاد وگوهرم بره سرخونه زندگی خودش....خوبه دیگه با اون بالا بالاها وصلت کنی...
بابام اول گفت نه ولی بعدش گفت اشکال نداره برو...
منم خوشحال که به آرزوی که از خیلی وقته دارم رسیدم...
شب ی لباس پوشیدم واماده شدم که انجل یکز از لباسهاشو اورد وداد بهم وگفت بپوش این بهتره...
لباسو گرفتم وپوشیدم ی لباس رنگ روشن بود وخیلی توی تنم قشنگ بود.استین بلندی داشت با ی دامن بلند و بعضی جاهاشو از این سنگهای براق دوخته شده بود.خیلی قشنگ ومجلسی بود.موهامم درست کردم و موهای جلومو مثل همیشه یک وری زدم و دوباره شونه زدم.از توی صندوقچه کوچیک ی گل سینه دراوردم وزدم به یقه ی لباسم و محکمش کردم.توی اینه خودمو دیدم چقدر قشنگ شده بودم.ارایش که اصلا بلد نبودم و چیزی برای ارایشم نداشتم.دوباره انجل اومد واز رژی که توی کیفش داشت روی لبام زد وبا همون لهجه ی فرنگی وفارسی خودش گفت الان بهترشدی...
خودمو خوب نگا کردم و انجل ی شنل بهم داد و گفت اینو هم بنداز روی شونه هات...
پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون.بابام تا منو دید اومد سمتم و گفت چه قشنگ شدی دخترم.
انجل گفت قشنگ شده نه...
بابام گفت بله...خیلی مراقب گوهرباشید
عموم رسید وگفت باشه داداش هواسم بهش هست...
باهم رفتیم سمت درشکه وبابام همرام اومد.تا دم درشکه که رسیدیم بابام گفت
داداش مواظب گوهرباشی ها...
عموم گفت وای داداش باشه مراقبم
بابام گفت گفتم کرامت امشب شما رو ببره وبرگردونه...
راهی شدیم سمت مهمونی...
بعداز مدتی رسیدیم به ی باغ بزرگ که دیوارهای بلندی داشت وپربوداز درختهای بزرگ.با درشکه رفتیم داخل و از کنار ی جوی ابی رد شدیم تا رسیدیم به ی حوض بزرگ...حوض رو دور زدیم و از درشکه پیاده شدیم.حیاط پربود که آدمهای که از درشکه واتولهاشون پیاده میشدن ومیرفتن سمت ساختمون....چقدر همه جا روشن بود ااری روز بود.از تالارش که رفتیم داخل ی چلچراغ بزرگ اویزون بود و همه جا گلهای طبیعی توی گلدون بود...از دری که باز بود رفتیم داخل ومن مثل ندید وپدیدا همه جارو فقط نگا میکردم و هواسم به همه جابود...
سرگذشت ۱۲ قسمت ششم
گفت
گوهر من اجازه نمیدم باباتورو شوهربده...خندید
بابام گفت چرا شوهرش ندم...
گفت دلت میاد گوهر به این قشنگی روبدی دست کس دیگه ی...معلومم نیست با این گوهر ارزشمندما چطورتا کنه.بهتره خمره بگیری وبزاریش ترشیش...
همه خندیدن و برادربزرگمم گفت اره بابا نده دست کسی بزار پیش ماباشه....
بابام گفت باشه ...خودمم دلم نمیاد دخترمو بدم دست غریبه...
اون شب یکی از قشنگترین شبهای عمرم بود که کناربرادرام وپدرومادرم داشتم.برادرم وعروسم بعداز مهمونی وحرف زدن وتشکر، باماخداحافظی کردن رفتن سرخونه زندگی خودشون.
موقع خداحافظی غم عجیبی توی دلم بود و تا برادرمو بغل کردم گریه کردم...
خودشم گریه کرد وگفت قول میدم زود زودبیام ببینمتون...مراقب خودت باشی باشه...سربه سر مادربزرگم نزار ...
محکم بغلم کرد....بعدم با درشکه رفتن خونشون...خونشون دورنبود اما همینم برام سخت بود.
روزها زیبا نوجوونیم میگذشت ومن بزرگتر میشدم.برادر خلبانم دریش تموم شد و شد خلبان ارتش شاهنشاهی.محل خدمتشم همین تهروون بود و بیشتر وقتام میرفت شیفت کاری خودش وبرنیگشت خونه.برادرسومم هم رفت اجباری ،موهاشو تراشیده بود وخیلی قیافه ش عوض شده بود.وقتی میخواست بره میدونستم دلمم براش تنگ میشه اما خوب کاری نمیشدکرد.
بعداز اتفاق شب عروسی برادرم دیگه بامادربزرگم حرف نزدم.اصلا به حرفاش اهمیت نمیدادم.نمیزاشتم با حرفاش ناراحتم کنه.اینم بدتراین چیز براش بود که نادزدش میگرفتم وکارخودمو میکردم.ازبابام خواستم کارتجارت فرشو زادم بده اونم هر روز بعاز کارش بهم یاد میداد ومینوشت ومن نگامیکردم.خیلی عاشق کاربودم.
دیگه لباسهای ساده میپوشیدم توی خونه و موهامم مدل میدادم ومیبستم.اگرم گیخواستم برم بیرون ی کت ودامن بلند میپوشیدم و موهامو مدل میدادم ومیرفت به درسکه بیرون.تنها نمیرفتم با کسی بودم تنهاجای نرفته بودم.نزدیک ۱۷ سالم بود و زندگیم خیلی خوب وخوش بود.برادرسومم که از اجباری اومد رفت توکار تجارت اما تجارت فرش نه اجیل وخشکبار رو از شهرهای اطراف میورد و به عمده وخرده فروشی میفروخت،پسته رفسنجان رو میورد وباقیمت خوب ومنصفانه میفروخت.میرفت همدان گردو میورد و از هرشهری ی چیزی میخرید که هم با کیفیت باشه ام مشتری پسند.
منم برای اولین بار با اجازه ی بابام رفتم محل کارش و بیشتربا کارش اشناشدم.انبار فرش ها رو دیدم ودفتر حساب کتاب هاروبهم نشون داد.خیلی خوش اومدوگفتم اجازه بده بیام کارکنم وکارو از همینجا ازش یادبگیرم...اونم اجازه داد گاهی از اوقات برم پیشش.
از دوستای دوران بچگیم چندتاشون که بزرگترشده بودن برای ماکارمیکردن ،بعضیشونم که یکی دوسالی میشد ازدواج کرده بودن.خانه دارشده بودن.خبرداشتم ازشون که بچه دارهم شدن.برادر بزرگمم، بعداز چندماه از عروسیشون ،پری حامله شد وخدابهشون ی دخترداد.ایتقدرشیرین وخواستنی بود که نگو.خیلی خوشکل ونازبود مثل پری .برادرم بقدری دخترشو دوست داشت و به پری هم حسابی میرسید.دخترشون دوساله بودکه خدا بازم بهشون ی دختردیگه داد.مادربزرگمم وقتی فهمید دومی هم دختره هی کنارگوش بابام وبرادرم که گاهی میومد زمزمه میکرد که زنتو طلاق بده وبرو ی دختردیگه بگیر که برات پسربیاره وپسر ریشه ست و پسر ارث پدر رو میبره واین حرفا.اما برادرم گوش نمیداد و کنارپری خیلی خوشبخت بود.بعداز اینکه دخترش سه ساله بود پری بازم حامله شد اما اینبار خدابهشون دوتاپسرداد و بقول داداشم خوشبختیمون کاملترشد.خیلی براشون خوشحال بودیم وخداروشکر میکردیم که خدا بهشون بچه های سالم داده.برادرمم ی مغازه رو کرد به دوتا و کارش بیشتر رونق گرفت...
تا اینکه ی روز تابستانی وقتی با بابام از سرکاربرگشتیم.عموم اومد پیشمون.توی اون سالها عموم وانجل پیش ما زندگی میکردن ونرفتن جای خونه بگیرن.ولی بچه دار نمیشدن یعنی خودشون میگفتن بچه نمیخوایم...
برعکس برادروبابام که میگفت بچه برکت میاره توزندگی ادم اونا میگفتن نمیرسن به بچه داری وبچه وقتشون رومیگیره..
خلاصه عموم اومد وگفت
داداش اجازه بده امشب دنبال مابیاد مهمونی میخوایم بریم...اگه اجازی گوهرو میدی بزار امشب باما بیاد.خدارو چه دیدی شایدم ی پسر سفیری کسی از گوهرخوشش بیاد وگوهرم بره سرخونه زندگی خودش....خوبه دیگه با اون بالا بالاها وصلت کنی...
بابام اول گفت نه ولی بعدش گفت اشکال نداره برو...
منم خوشحال که به آرزوی که از خیلی وقته دارم رسیدم...
شب ی لباس پوشیدم واماده شدم که انجل یکز از لباسهاشو اورد وداد بهم وگفت بپوش این بهتره...
لباسو گرفتم وپوشیدم ی لباس رنگ روشن بود وخیلی توی تنم قشنگ بود.استین بلندی داشت با ی دامن بلند و بعضی جاهاشو از این سنگهای براق دوخته شده بود.خیلی قشنگ ومجلسی بود.موهامم درست کردم و موهای جلومو مثل همیشه یک وری زدم و دوباره شونه زدم.از توی صندوقچه کوچیک ی گل سینه دراوردم وزدم به یقه ی لباسم و محکمش کردم.توی اینه خودمو دیدم چقدر قشنگ شده بودم.ارایش که اصلا بلد نبودم و چیزی برای ارایشم نداشتم.دوباره انجل اومد واز رژی که توی کیفش داشت روی لبام زد وبا همون لهجه ی فرنگی وفارسی خودش گفت الان بهترشدی...
خودمو خوب نگا کردم و انجل ی شنل بهم داد و گفت اینو هم بنداز روی شونه هات...
پوشیدم و از اتاقم اومدم بیرون.بابام تا منو دید اومد سمتم و گفت چه قشنگ شدی دخترم.
انجل گفت قشنگ شده نه...
بابام گفت بله...خیلی مراقب گوهرباشید
عموم رسید وگفت باشه داداش هواسم بهش هست...
باهم رفتیم سمت درشکه وبابام همرام اومد.تا دم درشکه که رسیدیم بابام گفت
داداش مواظب گوهرباشی ها...
عموم گفت وای داداش باشه مراقبم
بابام گفت گفتم کرامت امشب شما رو ببره وبرگردونه...
راهی شدیم سمت مهمونی...
بعداز مدتی رسیدیم به ی باغ بزرگ که دیوارهای بلندی داشت وپربوداز درختهای بزرگ.با درشکه رفتیم داخل و از کنار ی جوی ابی رد شدیم تا رسیدیم به ی حوض بزرگ...حوض رو دور زدیم و از درشکه پیاده شدیم.حیاط پربود که آدمهای که از درشکه واتولهاشون پیاده میشدن ومیرفتن سمت ساختمون....چقدر همه جا روشن بود ااری روز بود.از تالارش که رفتیم داخل ی چلچراغ بزرگ اویزون بود و همه جا گلهای طبیعی توی گلدون بود...از دری که باز بود رفتیم داخل ومن مثل ندید وپدیدا همه جارو فقط نگا میکردم و هواسم به همه جابود...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

پنکیک پیتزایی

کوکو پیتزایی

پیتزا مخلوط

اکبر جوجه نرم

پاناکوتا انبه
