شیرمال
۴ هفته پیش
رمان منور سلطان پارت اول
رمان بر اساس واقیت نوشته شده
امامزاده داوود طهران سال ۱۲۹۳
چشم به گنبد طلایی امامزاده داوود دوختم و آرام آرام اشک می ریزم! من منور خانم که بهم منورالسلطان می گفتند درمانده ترین آدم روزی زمین در این لحظه بودم،همه راه ها را رفته بودم به آخرین راه پناه آورده بودم...
به امامزاده داوو(ع) که پادرمیانی کند بین خواسته من با خدا و خودش از خدا برایم بچه بگیرد و به دام من بگذارد منم نذرش می کنم که هفت گرسنه را هفت شبانه روز سیر کنم،به چهل خانه آش و به چهل نفر آجیل مشکل گشا بدم و اگر خدا خواست و پسردار شدم اسمش را داوود بگذارم.
اشک هام را پاک می کنم و برای آخرین بار دعا می کنم،زمزمه می کنم که خدایا هرکسی مشکلی داشت و پیش من آمد من دست خالی نفرستادمش تو هم منو شرمنده نکن!
نذار بیش ازاین حرف بشنوم...
دو شب پیش از خانم خانما(مادرشوهرم) شنیدم که به قدیر می گفت: اگه بچه اش نمیشه و اجاق کور هست باید زن بگیری نمیشه که تک پسر خان اجاق کور بماند!
من منور مقلب به منورالسلطان بودم و به دربار آمد و رفت داشتم،مادرم از طایفه قاجارها بود و آقام هم از آدم های مهم روزگار....
حالا از ترس هوو داشتنو ریختن آبروم نذرو نیاز می کردم.
سه سالی بود زنِ قدیرخان شده بودم جوان خوش قدو بالایی که تو اداره برق طهران کار می کرد!
ما تو یه عمارت بزرگ تو سنگلج زندگی می کردیم،من سه تا برادر و دو خواهر داشتم و ته تغاری بودم....
ته تغاری و عزیز حرف آخر را من می زدنم حتی خواهر برادرام به شوخی می گفتند منورالسلطان!
معلم سرخانه داشتم،از حساب و کتاب سر در میآوردم و کارهای باغ و آبادی ها را آقاجانم به من سپرده بود!
کن و سولقان طهران نصف بیشتر آبادی ها برای آقای من بود و مابقی برای آقای قدیر که خان بود
انشالله از این به بعد اینجا پارت گذاری رمان جدید داریم تا جایی که بتونم پست میزارم اگر هم نشد استوری میکنم بستگی ب استقبال دوستان داره❤️
به امید اینکه اینجا هم گزارشمو نزنن🙏
رمان بر اساس واقیت نوشته شده
امامزاده داوود طهران سال ۱۲۹۳
چشم به گنبد طلایی امامزاده داوود دوختم و آرام آرام اشک می ریزم! من منور خانم که بهم منورالسلطان می گفتند درمانده ترین آدم روزی زمین در این لحظه بودم،همه راه ها را رفته بودم به آخرین راه پناه آورده بودم...
به امامزاده داوو(ع) که پادرمیانی کند بین خواسته من با خدا و خودش از خدا برایم بچه بگیرد و به دام من بگذارد منم نذرش می کنم که هفت گرسنه را هفت شبانه روز سیر کنم،به چهل خانه آش و به چهل نفر آجیل مشکل گشا بدم و اگر خدا خواست و پسردار شدم اسمش را داوود بگذارم.
اشک هام را پاک می کنم و برای آخرین بار دعا می کنم،زمزمه می کنم که خدایا هرکسی مشکلی داشت و پیش من آمد من دست خالی نفرستادمش تو هم منو شرمنده نکن!
نذار بیش ازاین حرف بشنوم...
دو شب پیش از خانم خانما(مادرشوهرم) شنیدم که به قدیر می گفت: اگه بچه اش نمیشه و اجاق کور هست باید زن بگیری نمیشه که تک پسر خان اجاق کور بماند!
من منور مقلب به منورالسلطان بودم و به دربار آمد و رفت داشتم،مادرم از طایفه قاجارها بود و آقام هم از آدم های مهم روزگار....
حالا از ترس هوو داشتنو ریختن آبروم نذرو نیاز می کردم.
سه سالی بود زنِ قدیرخان شده بودم جوان خوش قدو بالایی که تو اداره برق طهران کار می کرد!
ما تو یه عمارت بزرگ تو سنگلج زندگی می کردیم،من سه تا برادر و دو خواهر داشتم و ته تغاری بودم....
ته تغاری و عزیز حرف آخر را من می زدنم حتی خواهر برادرام به شوخی می گفتند منورالسلطان!
معلم سرخانه داشتم،از حساب و کتاب سر در میآوردم و کارهای باغ و آبادی ها را آقاجانم به من سپرده بود!
کن و سولقان طهران نصف بیشتر آبادی ها برای آقای من بود و مابقی برای آقای قدیر که خان بود
انشالله از این به بعد اینجا پارت گذاری رمان جدید داریم تا جایی که بتونم پست میزارم اگر هم نشد استوری میکنم بستگی ب استقبال دوستان داره❤️
به امید اینکه اینجا هم گزارشمو نزنن🙏
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط