
بنشت
۲ هفته پیش
سرگذشت ۱۴ قسمت پنجم
منم رفتم ی گوشه نشستم وچیزی نگفتم دوروز پراز استرس وناراحتی برای همگیمون بود که پلیس دوباره اومد سراغ بابام.
پلیس گفت
جعفر با طلاها وپولا وهرچی برداشته بوده روتبدیل به ارز ودلار کرده و همون روز ظهر از کشور خارج شده.چندکشور عوض کرده و الانم معلوم نیست کدوم کشوره وردشو نتونستن بزنن...
بابام دست گذاشت روی سینه ش و نشست روی زمین....
گفت من جاش چک دادم و اگه بخوام چکا رو پاس کنم باید تمام مغازه هارو بفروشم....بدبخت شدم رفت.
عملا بابام ورشکسته میشد.
پلیسا گفتن مغازه ها بیمه ست.خسارت رو بیمه میده...
کمی حرف زدن و رفتن.رعنا توی فکر رفت واروم گفت
یعنی جعفر دیگه برنمیگرده...
مادرم گفت پیداش میکنن تونگران نباش...
رعنا عقب عقب رفت وپشت کرد ورفت توی اتاقش...پلیسا کمی حرف زدن ورفتن.بابام با بغض گفت دخترمو که بدبخت کردم هیچ خودمم به خاک سیاه نشستم...
مادرم با اعصبانیت هی داد وفریاد میزد وبابامو مقصر تمام اتفاقات وبدبختی مون میدونست...تا حالا اعصبانیت مامانمو ندیده بودم.بقدری داد وفریاد میزد که نگو...
برادرام مامانمو اروم میکردن من بابامو...
که ی صدای افتادن چیزی از اتاق اومد...
دویدم سمت درو درو باز کردم.صندلی افتاده بود...رعنا بود.خودشو از اویز پنکه حلق اویز کرده بود وتوی دستش ی کاغذمچاله بود.جیغ کشیدم....
به اینجا که رسید مهناز گریه کرد...چندتا اه کشید و گفت بقیه داستانو بعد بهت میگم ،الان حالم خوب نیست.منم اصرار نکردم.چندروز بعددوباره دیدمش.حالش روبه راه نبود از هر روز زودتر میخواست برگرده خونه...دوباره شروع به گفتن کرد...
رعنا با چادر دورگردن اویزون بود.برادرام وبابام هرچی زیرپاشو گرفتن وبالاترش بردن وتا خفه نشه واون یکی برادرمم گردنشو باز کرد و بدن بی جون رعنا خم شد وافتاد روی شونه های بابام...
همه گریه میکردیم..مادرم میزد توی صورتش.بابام چندتا زدتوی صورت رعنا.ماساژقلبی به بدن بی جونش دادن اما برنگشت.خواهر دست گلم توی جوونی پرپرشد...همین طور که توی سروصورتمون میزدیم کاغذو از دستش کشیدم.بازش کردم.نوشته بود
سلام ...الان که نامه رومیخونید من مردم...دیگه تواین دنیا نیستم.اما باید ی چیزی روبهتون بگم به همه تون.من از جعفر متنفرم.ازش بدم میاد.یعنی وقتی میبینمش حالم ازش بهم میخوره.بابا امروز که با جعفراومدی اینجا خونه جعفرم دنبالت بود.توکه خواب بودی وجعفراومد و منو مجبوربه کاری کرد که نباید میکرد.بی عفتم کرده...همش میگفت تو زنمی و اینکار غیر شرعی که نیست...هرچی دادم زدم توصدامو نشنیدی.کسی هم نبودبه دادم برسه.نامه رو بعداز اینکه بهم دست درازی کرده نوشتم.تا بدونین چی به سرم اورده.کاش هیچ وقت جعفر خونمون نمیومد...
کاش...
دیگه نتونستم بخونم...
گریه هام بیشتر شد...مادرم بلندشد وبابامو زد وهمش میگفت برو ازخونم بیرون...
دخترمو ازم گرفتی ....
یک بارم نخواستی به حرف ماها گوش بدی...
بابام بلندشد ورفت توی حیاط.از سروصدای ما همسایه ها اومدن وخونه شلوغ شد.بعداز چندساعتم زنگ زدن امبولانس واومد جنازه ی رعناروبردن سردخونه...
خونه شلوغ بود.ازاینور کار جعفر با بابام واز اونورم بازم کارجعفر با رعنا...مادرم هی بی هوش میشد و بابام هی خودشو میزد ومیگفت مقصر منم...
فضای بدی بود....
روز بعد رعنارو بردیم دفن کردیم.مراسم تشیع رعنا خیلی شلوغ بود کلی از دوستای بابام اومده بودن.عمه ی مادرم و عموزاده های بابام بودن.زیربغل مادرمو گرفته بودن ومادرم بی حال فقط زار میزد...
شاید میتونم بگم بدترین روز عمرم بود.تا الان که چندین سالم گذشته اما خاطرات رعنا هیچ وقت ازتوی ذهنم پاک نمیشه وبراش هنوزم غصه میخورم.اما دست سرنوشت نزاشت زندگی کنه.شبی که رعنارو دفن کردیم توی خونه بابام ومامانم دعواشون شد ومادرم که فقط پدرمو مقصرمیدونست بازم بهش حرف زد ومیگفت
برو برو....برو دختر دست گلمو بیار...کجاست دخترم ها....کجاست....الان کجاست که تولج کردی ودخترموازم گرفتی...
بابامم هی گریه میکرد وچیزی نمیگفت.تا اینکه دست گذاشت روی دیوار و نتونستم درست وایسه افتاد زمین وبی هوش شد...برادرام خیلی زود باهرکی توی خونه بود بابامو بردن بیمارستان.
دکترا معاینه ش کردن وگفتن باید امشب قسمت مراقبتهای ویژه بمونه وتحت نظرباشه.بابام همزمان هم سکته ی مغزی کرده بود وهم سکته ی قلبی...
دکترا گفتن سکته ی مغزی عوارض بدتری داره واحتمال فلج شدن طرف هستش...درستم از اب دراومد.بابام بعداز پنج شش روز مرخص شد اما ی دست وپاش حرکت نداشت .پاشو میکشید روی زمین ودستشم فقط اویزدن بود وحرکت نمیکرد.تکلمشم خوب نبود.
اما همین که زنده بود برای ما کلی بود.مراسم وهفت و چهارده رعنارو خیلی ساده گرفتیم وبعدشم بابام افتاد دنبال فروش مغازه ها تا پول کنه وچکهارو پاس کنه.
دیگه مدرسه نرفتم.با اینکه درسام خوب شده بود دیگه دلو دماغ درسو نداشتم وکنارمادرم بودم وتنهاش نزاشتم.چهل روز از فوت رعنا میگذشت...
برادرام کارهای بابامو انجام میدادن ومیبردنش حمام و لباسشو عوض میکردن وکمی توی غذا خوردن کمکش میکردن.براش ی ویلچر دست دوم گرفتیم وهمش روی ویلچر مینشست.با همین ویلچر میرفت وچکهای مردمو پرداخت میکرد ومیومد.بعداز چهلم مجبورشدیم خونمون روهم بفروشیم .طولی نکشید که ی مشتری خوب اومد وخونه روبه قیمت خیلی خوبی ازمون خرید.مادرم مجبور شد بیشتر وسایل خونه رو بفروشه و اونایی که واقعا برامون نیاز بود و نگهداره.
بعداز ماجرای رعنا مادرم اصلا با پدرم حرف نزد.یعنی بابام باهاش حرف میزد مادرم جوابشو نمیداد ومیگفت نمیتونم باباتون روببخشم...
از اون محله اسباب کشی کردیم ورفتیم اول شهر ی خونه ی نقلی خریدیم.دوخواب کوچیک.حیاطم ی دومتری باریک داشتیم که فقط میشد ازش رد شد وبه درحیاط رسید.همین خونه روهم عمه ی مادرم برامون پیداکرد ونزدیک خونشون بود.توی اون مدت عموزاده های بابام وعمه ی مادرم مایحتاج خونه روبرامون تهیه میکردن.تا کمی روحیه مون بهترشد هرکدوم ی طرف زندگی روگرفتیم.برادر کوچیکم مجبورشد بره خدمت سربازی.اما برادرم بزرگم ی کارتوی اسکله پیداکرد وفوری مشغول شد.خودمم جلبیل میزدم ومیفروختم.شلوار بندری با گلابتون درست میکردم وخداروشکر مشتریم خوب بود.بعداز چندماه مادرمم سبزی و سیب زمینی وپیاز میورد درخونه وصبح به صبح میفروخت تا کمک خرج زندگی باشه...
به چشم بهم زدنی دوسال گذشت اما داغ رعنا هنوزم تازه بود.مادرم بیشتر وقتا دلتنگش میشد وبراش گریه میکرد.بعداز اینکه بابام ورشکسته شد وهمه چیمونو فروختیم.ی زندگی جدید رو تجربه میکردیم...
بابام با ویلچر کهنه اش میرفت توی کوچه و با پیرمردای محله گپ میزدن ودم غروب دوباره برمیگشت...برادردومم که از سربازی برگشت اونم رفت سرکار وکناربرادربزرگم کارمیکردن وخرج زندگیمون روبیشتر اونا میدادن وبابا ومامان ومنو بیمه هم کرده بودن...
توی زندگی سختی زیاد کشیدم اما هیچ وقت از خدا گله نکردم وناله نکردم...خدارو هم بابت اینکه تنم سالمه خداروشکر کردم...
منم رفتم ی گوشه نشستم وچیزی نگفتم دوروز پراز استرس وناراحتی برای همگیمون بود که پلیس دوباره اومد سراغ بابام.
پلیس گفت
جعفر با طلاها وپولا وهرچی برداشته بوده روتبدیل به ارز ودلار کرده و همون روز ظهر از کشور خارج شده.چندکشور عوض کرده و الانم معلوم نیست کدوم کشوره وردشو نتونستن بزنن...
بابام دست گذاشت روی سینه ش و نشست روی زمین....
گفت من جاش چک دادم و اگه بخوام چکا رو پاس کنم باید تمام مغازه هارو بفروشم....بدبخت شدم رفت.
عملا بابام ورشکسته میشد.
پلیسا گفتن مغازه ها بیمه ست.خسارت رو بیمه میده...
کمی حرف زدن و رفتن.رعنا توی فکر رفت واروم گفت
یعنی جعفر دیگه برنمیگرده...
مادرم گفت پیداش میکنن تونگران نباش...
رعنا عقب عقب رفت وپشت کرد ورفت توی اتاقش...پلیسا کمی حرف زدن ورفتن.بابام با بغض گفت دخترمو که بدبخت کردم هیچ خودمم به خاک سیاه نشستم...
مادرم با اعصبانیت هی داد وفریاد میزد وبابامو مقصر تمام اتفاقات وبدبختی مون میدونست...تا حالا اعصبانیت مامانمو ندیده بودم.بقدری داد وفریاد میزد که نگو...
برادرام مامانمو اروم میکردن من بابامو...
که ی صدای افتادن چیزی از اتاق اومد...
دویدم سمت درو درو باز کردم.صندلی افتاده بود...رعنا بود.خودشو از اویز پنکه حلق اویز کرده بود وتوی دستش ی کاغذمچاله بود.جیغ کشیدم....
به اینجا که رسید مهناز گریه کرد...چندتا اه کشید و گفت بقیه داستانو بعد بهت میگم ،الان حالم خوب نیست.منم اصرار نکردم.چندروز بعددوباره دیدمش.حالش روبه راه نبود از هر روز زودتر میخواست برگرده خونه...دوباره شروع به گفتن کرد...
رعنا با چادر دورگردن اویزون بود.برادرام وبابام هرچی زیرپاشو گرفتن وبالاترش بردن وتا خفه نشه واون یکی برادرمم گردنشو باز کرد و بدن بی جون رعنا خم شد وافتاد روی شونه های بابام...
همه گریه میکردیم..مادرم میزد توی صورتش.بابام چندتا زدتوی صورت رعنا.ماساژقلبی به بدن بی جونش دادن اما برنگشت.خواهر دست گلم توی جوونی پرپرشد...همین طور که توی سروصورتمون میزدیم کاغذو از دستش کشیدم.بازش کردم.نوشته بود
سلام ...الان که نامه رومیخونید من مردم...دیگه تواین دنیا نیستم.اما باید ی چیزی روبهتون بگم به همه تون.من از جعفر متنفرم.ازش بدم میاد.یعنی وقتی میبینمش حالم ازش بهم میخوره.بابا امروز که با جعفراومدی اینجا خونه جعفرم دنبالت بود.توکه خواب بودی وجعفراومد و منو مجبوربه کاری کرد که نباید میکرد.بی عفتم کرده...همش میگفت تو زنمی و اینکار غیر شرعی که نیست...هرچی دادم زدم توصدامو نشنیدی.کسی هم نبودبه دادم برسه.نامه رو بعداز اینکه بهم دست درازی کرده نوشتم.تا بدونین چی به سرم اورده.کاش هیچ وقت جعفر خونمون نمیومد...
کاش...
دیگه نتونستم بخونم...
گریه هام بیشتر شد...مادرم بلندشد وبابامو زد وهمش میگفت برو ازخونم بیرون...
دخترمو ازم گرفتی ....
یک بارم نخواستی به حرف ماها گوش بدی...
بابام بلندشد ورفت توی حیاط.از سروصدای ما همسایه ها اومدن وخونه شلوغ شد.بعداز چندساعتم زنگ زدن امبولانس واومد جنازه ی رعناروبردن سردخونه...
خونه شلوغ بود.ازاینور کار جعفر با بابام واز اونورم بازم کارجعفر با رعنا...مادرم هی بی هوش میشد و بابام هی خودشو میزد ومیگفت مقصر منم...
فضای بدی بود....
روز بعد رعنارو بردیم دفن کردیم.مراسم تشیع رعنا خیلی شلوغ بود کلی از دوستای بابام اومده بودن.عمه ی مادرم و عموزاده های بابام بودن.زیربغل مادرمو گرفته بودن ومادرم بی حال فقط زار میزد...
شاید میتونم بگم بدترین روز عمرم بود.تا الان که چندین سالم گذشته اما خاطرات رعنا هیچ وقت ازتوی ذهنم پاک نمیشه وبراش هنوزم غصه میخورم.اما دست سرنوشت نزاشت زندگی کنه.شبی که رعنارو دفن کردیم توی خونه بابام ومامانم دعواشون شد ومادرم که فقط پدرمو مقصرمیدونست بازم بهش حرف زد ومیگفت
برو برو....برو دختر دست گلمو بیار...کجاست دخترم ها....کجاست....الان کجاست که تولج کردی ودخترموازم گرفتی...
بابامم هی گریه میکرد وچیزی نمیگفت.تا اینکه دست گذاشت روی دیوار و نتونستم درست وایسه افتاد زمین وبی هوش شد...برادرام خیلی زود باهرکی توی خونه بود بابامو بردن بیمارستان.
دکترا معاینه ش کردن وگفتن باید امشب قسمت مراقبتهای ویژه بمونه وتحت نظرباشه.بابام همزمان هم سکته ی مغزی کرده بود وهم سکته ی قلبی...
دکترا گفتن سکته ی مغزی عوارض بدتری داره واحتمال فلج شدن طرف هستش...درستم از اب دراومد.بابام بعداز پنج شش روز مرخص شد اما ی دست وپاش حرکت نداشت .پاشو میکشید روی زمین ودستشم فقط اویزدن بود وحرکت نمیکرد.تکلمشم خوب نبود.
اما همین که زنده بود برای ما کلی بود.مراسم وهفت و چهارده رعنارو خیلی ساده گرفتیم وبعدشم بابام افتاد دنبال فروش مغازه ها تا پول کنه وچکهارو پاس کنه.
دیگه مدرسه نرفتم.با اینکه درسام خوب شده بود دیگه دلو دماغ درسو نداشتم وکنارمادرم بودم وتنهاش نزاشتم.چهل روز از فوت رعنا میگذشت...
برادرام کارهای بابامو انجام میدادن ومیبردنش حمام و لباسشو عوض میکردن وکمی توی غذا خوردن کمکش میکردن.براش ی ویلچر دست دوم گرفتیم وهمش روی ویلچر مینشست.با همین ویلچر میرفت وچکهای مردمو پرداخت میکرد ومیومد.بعداز چهلم مجبورشدیم خونمون روهم بفروشیم .طولی نکشید که ی مشتری خوب اومد وخونه روبه قیمت خیلی خوبی ازمون خرید.مادرم مجبور شد بیشتر وسایل خونه رو بفروشه و اونایی که واقعا برامون نیاز بود و نگهداره.
بعداز ماجرای رعنا مادرم اصلا با پدرم حرف نزد.یعنی بابام باهاش حرف میزد مادرم جوابشو نمیداد ومیگفت نمیتونم باباتون روببخشم...
از اون محله اسباب کشی کردیم ورفتیم اول شهر ی خونه ی نقلی خریدیم.دوخواب کوچیک.حیاطم ی دومتری باریک داشتیم که فقط میشد ازش رد شد وبه درحیاط رسید.همین خونه روهم عمه ی مادرم برامون پیداکرد ونزدیک خونشون بود.توی اون مدت عموزاده های بابام وعمه ی مادرم مایحتاج خونه روبرامون تهیه میکردن.تا کمی روحیه مون بهترشد هرکدوم ی طرف زندگی روگرفتیم.برادر کوچیکم مجبورشد بره خدمت سربازی.اما برادرم بزرگم ی کارتوی اسکله پیداکرد وفوری مشغول شد.خودمم جلبیل میزدم ومیفروختم.شلوار بندری با گلابتون درست میکردم وخداروشکر مشتریم خوب بود.بعداز چندماه مادرمم سبزی و سیب زمینی وپیاز میورد درخونه وصبح به صبح میفروخت تا کمک خرج زندگی باشه...
به چشم بهم زدنی دوسال گذشت اما داغ رعنا هنوزم تازه بود.مادرم بیشتر وقتا دلتنگش میشد وبراش گریه میکرد.بعداز اینکه بابام ورشکسته شد وهمه چیمونو فروختیم.ی زندگی جدید رو تجربه میکردیم...
بابام با ویلچر کهنه اش میرفت توی کوچه و با پیرمردای محله گپ میزدن ودم غروب دوباره برمیگشت...برادردومم که از سربازی برگشت اونم رفت سرکار وکناربرادربزرگم کارمیکردن وخرج زندگیمون روبیشتر اونا میدادن وبابا ومامان ومنو بیمه هم کرده بودن...
توی زندگی سختی زیاد کشیدم اما هیچ وقت از خدا گله نکردم وناله نکردم...خدارو هم بابت اینکه تنم سالمه خداروشکر کردم...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

یخ در بهشت لیمو نعنا انبه

یخ در بهشت شکلاتی عسلی

بیشت واش

پای شکلاتی کرمدار

مرغ رنگین کمان
