
الویه
۱ هفته پیش
دلمه وپنیر خانگی
سرگذشت ۱۵ قسمت اول
اسمم خیری هست .دختر چهارم ی خانواده ی بزرگم.چهارتا خواهریم وچهارتا برادر دارم.متولد سال ۱۳۰۶ توی شهر بندرعباسم.با پدربزرگ ومادربزرگم تو ی خونه ی بزرگ زندگی میکردیم.خونه ی بزرگ باچندتا اتاق تودرتو وی چهار دری بزرگ.ی سه دری هم وسط خونه مون بود که به چهارتایی بزرگی وصل میشد.حیاطمون بزرگ بود، توی حیاط چندخرما وچند تا درخت لیمو ونارنج وگل محمدی واین داشتیم.ی حوضی بزرگم وسط درختابود و اب لوله کشی از دم درتا این حوضی کشیده میشد وتوش اب جمع میشد ومادرم برای شستشو وابیاری درختا استفاده میکرد.
مادرم خونه داربود کمی هم کارگلابتون دوزی میکرد.این هنرشو به دختراشم یاد میداد.بابام ماهی فروش بود وهر روز صبح خیلی زود میرفت لب ساحل وماهی تازه میخرید و توی ی فارغون کوچیک میزاشت و ماهی های تاره رولای چندتا گونی پارچه ی ویخ میزاشت ومیبرد محله های اطراف میفروخت.درامدش خوب بود وباهمین درامد مادرم هشت بچه رو بزرگ میکرد وتازه بابام پدرومادرشم بودن وخرج اونام بود.خرجی اوناروهم میداد.باهم هم غذا بودیم ولی بازم بابام کمی پول بهشون میداد ومیگفت دستشون خالی نباشه.ی وقت چیزی بخوان بخرن وپول نداشته باشن زشته.پدربزرگ ومادربزرگم خیلی خوب بودن.برعکس بعضی مادربزرگا وپدربزرگا خیلی خوب ومهربون بودن.بابابزرگم بنا بود.یعنی دیگه بنایی نمیکرد.خیلی سال پیش موقع کاراز پشت بوم افتاده بود و سرش ضربه خورده بود وبخاطرهمین دیگه کارنمیکرد.این خونه روهم بابابزرگم با دست خودش ساخته بودوبعداز اون اتفاق دیگه خونه نشین شده بود اما خودشو بای کاری سرگرم میکرد.بیکار نمینشست.مادربزرگمم زری بافی میکرد وکمک مادرم بود.حتی توی نگهداری بچه ها هم کمک مادرم بود.بزرگتر که شدم کنار دست مادر ومادربزرگم زری بافی وگلابتون دوزی یاد گرفتم و کم کم بزرگ شدم ویاد گرفتم.وقتی ۸سالم بود.تونستم زری بافی روخوب یادبگیرم وبرای خودم با کامو و خوس زری بافی کردم .خوشحالم بودم که کاردست خودمه وخوشحال بودم.کنارخواهرام مینشستیم و کار میکردیم وبهم کمک میدادیم تا کارمون بهتربشه.
برادرای کوچیکتراز خودم برای بازی میرفتن توی حیاط وزیر درختا بازی میکردن.یادمه ی روز ظهر گرم تابستون چوبی برداشته بودن و بازی میکردن.باچوب زده بودن به لونه زنبور ها وزنبورها هم بهشون حمله کرده بودن و نیششون زده بودن.هر سه تاشون دست وصورتشون ورم کرده بود وگریه میکردن اومدن توی خونه...برادرم بزرگم بهشون میخندید و مسخرشون میکرد و نمیدونم از کجا ی زنبور دیگه اومد و گددن برادر بزرگمو نیش زد.داد وفریادی کرد ودوید توی حیاط و افتاد زمین...بی هوش شد...سریع صورت وبدنش قرمز شد و ورم کرد...مادربیچارم به زور بلندش کرد و بردیمش توی خونه.مادرم هول شده بود وهرچی توی صورت برادرمیزد،اصلا به هوش نمیومد.
پدربزرگم گفت ببریمش ...
مادرم گفت کجا ببریمش
بابابزرگم گفت میبریمش پیش ملا حسن ...پسرش عطاری داره...حتما الان خونست وبلده چیکارکنه.
برادر بی هوشمو سوار گاری کوچیکی کردن وبردن خونه ی ملا حسن...نزدیک غروب شد اما برنگشتن.بابام اومد و ماجرا رو که فهمید رفت خونه ی ملاحسن...شب شد اما خبری نشد.همه ناراحت بودیم.تا اینکه مادربزرگم با خواهر بزرگم رفتن ببینن چی شده که دیر کردن ونیومدن...طولی نکشید که خواهربزرگم اومد...شروع به گریه کردو بقیه هم اومدن.برادربزرگم ،توی بغل بابام بود وهنوزم بی هوش بود.سرش اویزون بود و پشت سربابام مادرم گریه وزاری میکرد و توی سرش میزد...رفتم جلوتر.بابام اومد و برادرمو گذاشت روی حصیر و گفت
خیری بابا برو پارچه بیار...باسرعت رفتم پارچه رواوردم ودادم به بابام...
بابام پارچه روباز کرد وکشید روی تن برادرم...گفتم
بابامگه علی سردشه...هوابه این گرمی ...پارچه نده روش...
بابام با بغض گفت چرا بابا سردشه...باید گرم بشه تنش..
دست علی روگرفتم وکشیدم وگفتم
ی علی بلندشو دیگه...ی زنبور نیشت زده.ها..پاشو پاشو دیگه..
خواهر بزرگم اومد بازومو گرفت و
گفت خیری ...علی دیگه پیش خودمون نیست...
خندیدم وگفت چی ایناها علی اینجاست خودشو زده به خواب...رفته خونه ی ملا حسن که...
خواهرم توی حرف پرید وگفت نه خیری علی رفته پیش خدا...
توی اون سن اصلا درک درستی از مرگ ومردن وروح واینا نداشتم...اینقدر خواهرام بهم توصیح دادن که فهمیدم ...
بعدش که فهمیدم کلی گریه کردم.رفتم کنار جنازش نشستم هرچند دفعه یکبار تکونش میدادم شاید بلندبشه...
اما بیدارنمیشد...
صبح روز بعد علی رو بردن برای دفن.خونمون ازصبح شلوغ بود و خواهربزرگم ازم خواست هواسم به سه تا برادرای کوچیکم باشه که هنوزم بابت نیش زنبور صورتشون ورم کرده بود...
علی بخاطر حساسیتی که به نیش زنبور داشته بود وکسی نمیدونست از دنیا رفت یعنی اینم بعداز سالها فهمیدیم وهمون موقع نمیدونستم شایدکسی به نیش زنبور حساسیت داشته باشه.منو علی دوسال تقریبا فاصله ی سنی داشتیم.خواهرم هرسه تاشون بزرگتراز خودم بودن. بعداز خودمم سه تا برادردیگه داشتم که خیلی شیطون بودن.
بعداز فوت علی چندروزی خونمون شلوغ بود میومدن ومیرفتن.مادرمم اصلا روبراه نبود حالش وخیلی بی تاب علی بود...بعداز مراسم چهارده مادربزرگ وپدربزرگم وبابام کلی باهاش حرف زدن ودلداریش دادن و کم کم بعداز اون روز حالش بهترشد.اما هرشب برای علی گریه میکرد و دلتنگش میشد.بیشترشبام با خواهرام مینشستیم درباره ی خاطراتمون باعلی میگفتیم وگریه میکردیم.باورش برام سخت بود که دیگه علی برنمیگرده...
سرگذشت ۱۵ قسمت اول
اسمم خیری هست .دختر چهارم ی خانواده ی بزرگم.چهارتا خواهریم وچهارتا برادر دارم.متولد سال ۱۳۰۶ توی شهر بندرعباسم.با پدربزرگ ومادربزرگم تو ی خونه ی بزرگ زندگی میکردیم.خونه ی بزرگ باچندتا اتاق تودرتو وی چهار دری بزرگ.ی سه دری هم وسط خونه مون بود که به چهارتایی بزرگی وصل میشد.حیاطمون بزرگ بود، توی حیاط چندخرما وچند تا درخت لیمو ونارنج وگل محمدی واین داشتیم.ی حوضی بزرگم وسط درختابود و اب لوله کشی از دم درتا این حوضی کشیده میشد وتوش اب جمع میشد ومادرم برای شستشو وابیاری درختا استفاده میکرد.
مادرم خونه داربود کمی هم کارگلابتون دوزی میکرد.این هنرشو به دختراشم یاد میداد.بابام ماهی فروش بود وهر روز صبح خیلی زود میرفت لب ساحل وماهی تازه میخرید و توی ی فارغون کوچیک میزاشت و ماهی های تاره رولای چندتا گونی پارچه ی ویخ میزاشت ومیبرد محله های اطراف میفروخت.درامدش خوب بود وباهمین درامد مادرم هشت بچه رو بزرگ میکرد وتازه بابام پدرومادرشم بودن وخرج اونام بود.خرجی اوناروهم میداد.باهم هم غذا بودیم ولی بازم بابام کمی پول بهشون میداد ومیگفت دستشون خالی نباشه.ی وقت چیزی بخوان بخرن وپول نداشته باشن زشته.پدربزرگ ومادربزرگم خیلی خوب بودن.برعکس بعضی مادربزرگا وپدربزرگا خیلی خوب ومهربون بودن.بابابزرگم بنا بود.یعنی دیگه بنایی نمیکرد.خیلی سال پیش موقع کاراز پشت بوم افتاده بود و سرش ضربه خورده بود وبخاطرهمین دیگه کارنمیکرد.این خونه روهم بابابزرگم با دست خودش ساخته بودوبعداز اون اتفاق دیگه خونه نشین شده بود اما خودشو بای کاری سرگرم میکرد.بیکار نمینشست.مادربزرگمم زری بافی میکرد وکمک مادرم بود.حتی توی نگهداری بچه ها هم کمک مادرم بود.بزرگتر که شدم کنار دست مادر ومادربزرگم زری بافی وگلابتون دوزی یاد گرفتم و کم کم بزرگ شدم ویاد گرفتم.وقتی ۸سالم بود.تونستم زری بافی روخوب یادبگیرم وبرای خودم با کامو و خوس زری بافی کردم .خوشحالم بودم که کاردست خودمه وخوشحال بودم.کنارخواهرام مینشستیم و کار میکردیم وبهم کمک میدادیم تا کارمون بهتربشه.
برادرای کوچیکتراز خودم برای بازی میرفتن توی حیاط وزیر درختا بازی میکردن.یادمه ی روز ظهر گرم تابستون چوبی برداشته بودن و بازی میکردن.باچوب زده بودن به لونه زنبور ها وزنبورها هم بهشون حمله کرده بودن و نیششون زده بودن.هر سه تاشون دست وصورتشون ورم کرده بود وگریه میکردن اومدن توی خونه...برادرم بزرگم بهشون میخندید و مسخرشون میکرد و نمیدونم از کجا ی زنبور دیگه اومد و گددن برادر بزرگمو نیش زد.داد وفریادی کرد ودوید توی حیاط و افتاد زمین...بی هوش شد...سریع صورت وبدنش قرمز شد و ورم کرد...مادربیچارم به زور بلندش کرد و بردیمش توی خونه.مادرم هول شده بود وهرچی توی صورت برادرمیزد،اصلا به هوش نمیومد.
پدربزرگم گفت ببریمش ...
مادرم گفت کجا ببریمش
بابابزرگم گفت میبریمش پیش ملا حسن ...پسرش عطاری داره...حتما الان خونست وبلده چیکارکنه.
برادر بی هوشمو سوار گاری کوچیکی کردن وبردن خونه ی ملا حسن...نزدیک غروب شد اما برنگشتن.بابام اومد و ماجرا رو که فهمید رفت خونه ی ملاحسن...شب شد اما خبری نشد.همه ناراحت بودیم.تا اینکه مادربزرگم با خواهر بزرگم رفتن ببینن چی شده که دیر کردن ونیومدن...طولی نکشید که خواهربزرگم اومد...شروع به گریه کردو بقیه هم اومدن.برادربزرگم ،توی بغل بابام بود وهنوزم بی هوش بود.سرش اویزون بود و پشت سربابام مادرم گریه وزاری میکرد و توی سرش میزد...رفتم جلوتر.بابام اومد و برادرمو گذاشت روی حصیر و گفت
خیری بابا برو پارچه بیار...باسرعت رفتم پارچه رواوردم ودادم به بابام...
بابام پارچه روباز کرد وکشید روی تن برادرم...گفتم
بابامگه علی سردشه...هوابه این گرمی ...پارچه نده روش...
بابام با بغض گفت چرا بابا سردشه...باید گرم بشه تنش..
دست علی روگرفتم وکشیدم وگفتم
ی علی بلندشو دیگه...ی زنبور نیشت زده.ها..پاشو پاشو دیگه..
خواهر بزرگم اومد بازومو گرفت و
گفت خیری ...علی دیگه پیش خودمون نیست...
خندیدم وگفت چی ایناها علی اینجاست خودشو زده به خواب...رفته خونه ی ملا حسن که...
خواهرم توی حرف پرید وگفت نه خیری علی رفته پیش خدا...
توی اون سن اصلا درک درستی از مرگ ومردن وروح واینا نداشتم...اینقدر خواهرام بهم توصیح دادن که فهمیدم ...
بعدش که فهمیدم کلی گریه کردم.رفتم کنار جنازش نشستم هرچند دفعه یکبار تکونش میدادم شاید بلندبشه...
اما بیدارنمیشد...
صبح روز بعد علی رو بردن برای دفن.خونمون ازصبح شلوغ بود و خواهربزرگم ازم خواست هواسم به سه تا برادرای کوچیکم باشه که هنوزم بابت نیش زنبور صورتشون ورم کرده بود...
علی بخاطر حساسیتی که به نیش زنبور داشته بود وکسی نمیدونست از دنیا رفت یعنی اینم بعداز سالها فهمیدیم وهمون موقع نمیدونستم شایدکسی به نیش زنبور حساسیت داشته باشه.منو علی دوسال تقریبا فاصله ی سنی داشتیم.خواهرم هرسه تاشون بزرگتراز خودم بودن. بعداز خودمم سه تا برادردیگه داشتم که خیلی شیطون بودن.
بعداز فوت علی چندروزی خونمون شلوغ بود میومدن ومیرفتن.مادرمم اصلا روبراه نبود حالش وخیلی بی تاب علی بود...بعداز مراسم چهارده مادربزرگ وپدربزرگم وبابام کلی باهاش حرف زدن ودلداریش دادن و کم کم بعداز اون روز حالش بهترشد.اما هرشب برای علی گریه میکرد و دلتنگش میشد.بیشترشبام با خواهرام مینشستیم درباره ی خاطراتمون باعلی میگفتیم وگریه میکردیم.باورش برام سخت بود که دیگه علی برنمیگرده...
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

پیتزا الویه

ادویه جنوبی

رول الویه سوخاری

کلوچه گردویی لاهیجان

فینگرفود سیب زمینی
