
شامی پوک
۵ روز پیش
سرگذشت ۱۵ قسمت دوم
چند ماهی از فوت علی میگذشت کم کم همه مون به این شرایط عادت کردیم.میگن خاک سرده وکم کم غمت سرد میشه درسته.اما مادرم همیشه توی تنهایش گریه میکردواینو خودم چندین بار دیدم.خودمم دلتنگ علی میشدم اما خوب نبود ونمیشد کاریش کرد.
پاییز بود وهوا رو به خنکی میرفت.بارون هوای سرد ماهیگیری رو کمتر کرده بود و فروش ماهی خوب نبود.هر وقت بارون بیشتربو که اصلا ماهی صیدنمیشد وبابام توی خونه بود.چون سرکارنمیرفت با بابا بزرگم کاه وگل درست کردن و میخواستن سقف خونه رو مرمتی کنن و کاه وگل نو بزنن به سقف.با بقیه خواهرام به مادرم کمک میدادیم واتاق زمستونی رو تمیز میکردیم.هرکدوم ی گوشه از کار گرفته بودیم ومشغول بودیم.مادربزرگمم داشت ناهار درست میکرد.
که یک دفعه صدای جیغ بلندی از حیاط اومد...همه دویدیم سمت حیاط که دیدیم دوتا از برادرام افتادن توی حوضی و چون قدشون کوتاه بود پاشون به ته حوض نمیرسید و داشتن توی آب خفه میشدن.بابام فوری پرید توی حوضی و یقه ی هر دوتاشونو گرفت وانداختشون بیرون.
هر دوتاشون افتادن به سرفه زدن وآب از دهنشون میومد بیرون.بابام بقدری اعصبانی شد که به هر دوشون دوتا سیلی محکم زد وبا داد گفت
اخه این چه کاریه کردین...اگه میمردین من چیکارمیکردم...ها کی گفت اینکار رو کنین...
هر دوتاشون دستشونو گرفتن سمت اون یکی برادرام وگفتن
که مشغول بازی بودن که این گفته بریم اب بازی و...
بابام اومد اون یکی برادرمم ی سیلی زد وهر سه تاشون گریه کردن...مادرم بردشون داخل خونه ولباسای خیسشونو عوض کرد.هرسه تا انگاری ترسیده بودن وهیچ حرفی نمیزدن و حتی نرفتن بازی هم کنن.
اون روز بعد از ناهار بابام کار کاه گل سقف که تموم شد آب حوص رو خالی کرد و حوض رو خراب کرد.هرچی مادرم گفت خرابش نکن.بابام گوش نمیداد ومیگفت نمیخوام اتفاقی برای کسی بیوفته.خلاصه حوض بزرگ و بلند حیاط رو خراب کردن.روز بعدم بابام کم کم سنگهای شکسته ی حوض رو برد بیرون از حیاط ریخت...دور همون شیر اب ی دوتا سنگ روی گذاشت وگفت همین جا بشینید و ظرفتتون رو بشورید.دیگه اب میره به درختا میرسه وابیاری میشن.
زمستون اومد یادمه چند وز فقط بارندگی بود وانگار اسمون نمیخواست این خورشید رو ما ببینیم.بعداز چندروز بارندگی تموم شد که برامون مهمون اومد.اقوام بابام بودن چندنفری بودن.بابام اهل روستاهای اطراف بود.اقوام وبستگانش هنوزم توی روستا زندگی میکردن.اومدن وپدربزرگمم ومادربزرگم تعارف کردن و اومدن داخل خونه.صحبت کردن ومادرمم سریع رفت و وسایل پذیرایی رو اماده کرد.منم کنار بابام ومادربزرگم نشستم.به حرفاشون گوش میدادم.داشتن از بابام اجازه میگرفتن که برای امر خیر بیان خونمون...اهسته از مادربزرگم پرسیدم امر خیر یعنی چی؟
مادربزرگمم با لبخنداهسته گفت یعنی میخوان بیان خواستگاری ؟
دوباره یکم فکر کردم وگفتم خواستگاری یعنی چی؟
مادربزرگمم اهسته گفت یعنی میخوان بیان از خواهربزرگت بخوان که با پسرشون عروسی کنه!دیگه خواهرت عروس میشه...
بلند شدم وداد زدم اخ جون عروسی...
همه خندیدن و دویدم ورفتم توی اشپزخونه به مامانم گفتن
اومدن خواستگاری خواهرم ،میخوان پسرشون با خواهرم عروسی کنه...
مادرم گفت آ وا جدی خیری ؟گفتن اومدن خواستگاری؟
گفتم اره ...
اومده بودن برای خواستگاری از خواهرم بزرگم.خواهر بزرگم نزدیک ۱۶ سالش بود اما خیلی ریزه ومیزه بود واصلا بهش نمیومد ۱۶ سالش باشه.فقط توی خواهرام من هم قدم بلندتربود هم تپل تربودم.به مادربزرگم کشیده بودم چون اونم قدش بلندبود هم پتل بود.چهارشونه بود.خلاصه برای شب بعداجازه گرفتن واومدن خواستگاری خواهربزرگم اسیه.مادرم میگفت صبرکنیم سالگرد علی بشه بعد مراسمو بگیریم اما خانواده ی داماد اصرار میکردن ومیگفتن کارخیره ونباید دست دست کرد...این دوتا جوون برن سرخونه زندگیشون.قراربود اسیه بره روستا وکنارخانواده ی شوهرش زندگی کنه.شب خواستگاری تمام حرفها زده شد وقرار شد عید مراسم برگزاربشه.توی اون مدتم مادرم چندتا پارچه گرفت برا اسیه لباس وشلوار و چادراماده کرد.مادرم لباسهارو که اماده میکرد میگفت کاش علی هم بود وعروسی اسیه رو میدید.کاش علی بود و خودم رخت دامادیشو اماده میکردم.هنوزم دلتنگ علی بود.داغش برای همه مون تازه بود.
چشم به هم زدنی اون دوسه ماه گذشت و نوروز شد.مراسم عروسی شروع شد،از دور ونزدیک اشنا واقوام وبستگان مون اومدن.قبل از مراسم حنابندون و بعدم عروسی ی عقد ساده توی محصر گرفتن و دوسه روز بعدم عروسی برگزارشد.اسیه روز عروسی ی لباس سنتی سبز رنگ پوشیده بود...خیلی خوشکل شده بود.موقعی که کنار شوهرش نشسته بوداز خجالت لپاش گل انداخته بود.حجله توی خونه ی مابود.دیوارحجله رو با پارچه های رنگی وقشنگ تزیین کرده بودن.ولی نزاشتن برم داخل رو خوب ببینم.اما تمام هواسم بود تادربازمیشد داخلشو کامل ببینم اما موفق نمیشدم.
بعداز پنج روز مردسم پاتختی گرفتن و بعدشم خواهرم با وسیله ها ولباسایی که داشت راهی خونه ی شوهرش شد.گادرم هی نصیحتش میکرد ونیگفت کمکشون بده واز حرفاشون ناراحت شدی به شوهرت نگو.غر نزن زیاد وایراد زیاد نگیر.قانع باش وباکم وزیاد شوهرت بساز با اخم اومد خونه باروی باز ولبخندبرو پیشوازش...ازمهرومحبت برای شوهرت کم نزار واول احترام خانوادش وبعدم احترام خودشو نگهدار.اسیه هم دخترساکت وحرف گوش کنی بود.روزی که داشت میرفت بغض کردیم وهمه برای رفتنش گریه کردیم.مادربزرگم میگفت
دختراقرارنیست که همیشه توی خونه ی باباتون بمونید ی روزم نوبت شما میشه .شماهم ازدواج میکنین ومیرید سرخونه زندگیتون...
اسیه اخرهفته ها میومد دیدنمون باشوهرش میومد تا اینکه بعداز شش ماه باردار شد.وقتی فهمیدیم همه خوشحال شدیم.یادمه وسط هفته بود که اسیه وشوهرش اومدن خونمون ،مامانم تعجب میکرد که چرا وسط هفته اومدن.وقتی همه جمع شدیم دورهم شوهراسیه خبر بارداری اسیه روبه بابام ومامانم داد.اشک شوق مادرم تمومی نداشت وخداروشکرمیکرد.دعامیکرد بچه ی سالمی بدنیا بیاره...ماههای اول بارداریش ویار زیادی داشت.بیشتر وقتام شوهرش میوردش خونه ی ماتا مادرم هواسش بهش باشه.کم کم ویارش کمترشد وبرگشت خونشون.اسیه چهارماهه بود که برای خواهر دومم اسماهم خواستگاراومد وبعداز مدت کوتاهی اسماهم رفت سرخونه وزندگیش.
خونه خلوتتر شده بود امادرعوض اخر هفته ها خونمون شلوغتر میشد.
چند ماهی از فوت علی میگذشت کم کم همه مون به این شرایط عادت کردیم.میگن خاک سرده وکم کم غمت سرد میشه درسته.اما مادرم همیشه توی تنهایش گریه میکردواینو خودم چندین بار دیدم.خودمم دلتنگ علی میشدم اما خوب نبود ونمیشد کاریش کرد.
پاییز بود وهوا رو به خنکی میرفت.بارون هوای سرد ماهیگیری رو کمتر کرده بود و فروش ماهی خوب نبود.هر وقت بارون بیشتربو که اصلا ماهی صیدنمیشد وبابام توی خونه بود.چون سرکارنمیرفت با بابا بزرگم کاه وگل درست کردن و میخواستن سقف خونه رو مرمتی کنن و کاه وگل نو بزنن به سقف.با بقیه خواهرام به مادرم کمک میدادیم واتاق زمستونی رو تمیز میکردیم.هرکدوم ی گوشه از کار گرفته بودیم ومشغول بودیم.مادربزرگمم داشت ناهار درست میکرد.
که یک دفعه صدای جیغ بلندی از حیاط اومد...همه دویدیم سمت حیاط که دیدیم دوتا از برادرام افتادن توی حوضی و چون قدشون کوتاه بود پاشون به ته حوض نمیرسید و داشتن توی آب خفه میشدن.بابام فوری پرید توی حوضی و یقه ی هر دوتاشونو گرفت وانداختشون بیرون.
هر دوتاشون افتادن به سرفه زدن وآب از دهنشون میومد بیرون.بابام بقدری اعصبانی شد که به هر دوشون دوتا سیلی محکم زد وبا داد گفت
اخه این چه کاریه کردین...اگه میمردین من چیکارمیکردم...ها کی گفت اینکار رو کنین...
هر دوتاشون دستشونو گرفتن سمت اون یکی برادرام وگفتن
که مشغول بازی بودن که این گفته بریم اب بازی و...
بابام اومد اون یکی برادرمم ی سیلی زد وهر سه تاشون گریه کردن...مادرم بردشون داخل خونه ولباسای خیسشونو عوض کرد.هرسه تا انگاری ترسیده بودن وهیچ حرفی نمیزدن و حتی نرفتن بازی هم کنن.
اون روز بعد از ناهار بابام کار کاه گل سقف که تموم شد آب حوص رو خالی کرد و حوض رو خراب کرد.هرچی مادرم گفت خرابش نکن.بابام گوش نمیداد ومیگفت نمیخوام اتفاقی برای کسی بیوفته.خلاصه حوض بزرگ و بلند حیاط رو خراب کردن.روز بعدم بابام کم کم سنگهای شکسته ی حوض رو برد بیرون از حیاط ریخت...دور همون شیر اب ی دوتا سنگ روی گذاشت وگفت همین جا بشینید و ظرفتتون رو بشورید.دیگه اب میره به درختا میرسه وابیاری میشن.
زمستون اومد یادمه چند وز فقط بارندگی بود وانگار اسمون نمیخواست این خورشید رو ما ببینیم.بعداز چندروز بارندگی تموم شد که برامون مهمون اومد.اقوام بابام بودن چندنفری بودن.بابام اهل روستاهای اطراف بود.اقوام وبستگانش هنوزم توی روستا زندگی میکردن.اومدن وپدربزرگمم ومادربزرگم تعارف کردن و اومدن داخل خونه.صحبت کردن ومادرمم سریع رفت و وسایل پذیرایی رو اماده کرد.منم کنار بابام ومادربزرگم نشستم.به حرفاشون گوش میدادم.داشتن از بابام اجازه میگرفتن که برای امر خیر بیان خونمون...اهسته از مادربزرگم پرسیدم امر خیر یعنی چی؟
مادربزرگمم با لبخنداهسته گفت یعنی میخوان بیان خواستگاری ؟
دوباره یکم فکر کردم وگفتم خواستگاری یعنی چی؟
مادربزرگمم اهسته گفت یعنی میخوان بیان از خواهربزرگت بخوان که با پسرشون عروسی کنه!دیگه خواهرت عروس میشه...
بلند شدم وداد زدم اخ جون عروسی...
همه خندیدن و دویدم ورفتم توی اشپزخونه به مامانم گفتن
اومدن خواستگاری خواهرم ،میخوان پسرشون با خواهرم عروسی کنه...
مادرم گفت آ وا جدی خیری ؟گفتن اومدن خواستگاری؟
گفتم اره ...
اومده بودن برای خواستگاری از خواهرم بزرگم.خواهر بزرگم نزدیک ۱۶ سالش بود اما خیلی ریزه ومیزه بود واصلا بهش نمیومد ۱۶ سالش باشه.فقط توی خواهرام من هم قدم بلندتربود هم تپل تربودم.به مادربزرگم کشیده بودم چون اونم قدش بلندبود هم پتل بود.چهارشونه بود.خلاصه برای شب بعداجازه گرفتن واومدن خواستگاری خواهربزرگم اسیه.مادرم میگفت صبرکنیم سالگرد علی بشه بعد مراسمو بگیریم اما خانواده ی داماد اصرار میکردن ومیگفتن کارخیره ونباید دست دست کرد...این دوتا جوون برن سرخونه زندگیشون.قراربود اسیه بره روستا وکنارخانواده ی شوهرش زندگی کنه.شب خواستگاری تمام حرفها زده شد وقرار شد عید مراسم برگزاربشه.توی اون مدتم مادرم چندتا پارچه گرفت برا اسیه لباس وشلوار و چادراماده کرد.مادرم لباسهارو که اماده میکرد میگفت کاش علی هم بود وعروسی اسیه رو میدید.کاش علی بود و خودم رخت دامادیشو اماده میکردم.هنوزم دلتنگ علی بود.داغش برای همه مون تازه بود.
چشم به هم زدنی اون دوسه ماه گذشت و نوروز شد.مراسم عروسی شروع شد،از دور ونزدیک اشنا واقوام وبستگان مون اومدن.قبل از مراسم حنابندون و بعدم عروسی ی عقد ساده توی محصر گرفتن و دوسه روز بعدم عروسی برگزارشد.اسیه روز عروسی ی لباس سنتی سبز رنگ پوشیده بود...خیلی خوشکل شده بود.موقعی که کنار شوهرش نشسته بوداز خجالت لپاش گل انداخته بود.حجله توی خونه ی مابود.دیوارحجله رو با پارچه های رنگی وقشنگ تزیین کرده بودن.ولی نزاشتن برم داخل رو خوب ببینم.اما تمام هواسم بود تادربازمیشد داخلشو کامل ببینم اما موفق نمیشدم.
بعداز پنج روز مردسم پاتختی گرفتن و بعدشم خواهرم با وسیله ها ولباسایی که داشت راهی خونه ی شوهرش شد.گادرم هی نصیحتش میکرد ونیگفت کمکشون بده واز حرفاشون ناراحت شدی به شوهرت نگو.غر نزن زیاد وایراد زیاد نگیر.قانع باش وباکم وزیاد شوهرت بساز با اخم اومد خونه باروی باز ولبخندبرو پیشوازش...ازمهرومحبت برای شوهرت کم نزار واول احترام خانوادش وبعدم احترام خودشو نگهدار.اسیه هم دخترساکت وحرف گوش کنی بود.روزی که داشت میرفت بغض کردیم وهمه برای رفتنش گریه کردیم.مادربزرگم میگفت
دختراقرارنیست که همیشه توی خونه ی باباتون بمونید ی روزم نوبت شما میشه .شماهم ازدواج میکنین ومیرید سرخونه زندگیتون...
اسیه اخرهفته ها میومد دیدنمون باشوهرش میومد تا اینکه بعداز شش ماه باردار شد.وقتی فهمیدیم همه خوشحال شدیم.یادمه وسط هفته بود که اسیه وشوهرش اومدن خونمون ،مامانم تعجب میکرد که چرا وسط هفته اومدن.وقتی همه جمع شدیم دورهم شوهراسیه خبر بارداری اسیه روبه بابام ومامانم داد.اشک شوق مادرم تمومی نداشت وخداروشکرمیکرد.دعامیکرد بچه ی سالمی بدنیا بیاره...ماههای اول بارداریش ویار زیادی داشت.بیشتر وقتام شوهرش میوردش خونه ی ماتا مادرم هواسش بهش باشه.کم کم ویارش کمترشد وبرگشت خونشون.اسیه چهارماهه بود که برای خواهر دومم اسماهم خواستگاراومد وبعداز مدت کوتاهی اسماهم رفت سرخونه وزندگیش.
خونه خلوتتر شده بود امادرعوض اخر هفته ها خونمون شلوغتر میشد.
...
طرز تهیه و دستور پخت های مرتبط

شامی اناری

شامی پوک با مرغ

شامی رشتی

کوکی بیسکوییتی مدادی

اکبر جوجه نرم
