عکس سفارشی

سفارشی

۲ هفته پیش
پنور پارت ۶

راهی نداشتم با کتاب حافظ راهی مهمانخانه شدم!
قدیر زیر چشمی نگام کرد اما من سرم را بالا نیاوردم و زیر لب سلام دادم و آرزوی مر.گ کردم مثل چی پشیمون بودم!
مادرش که خانم خانما صداش می کردند و گفت:بیا کنارم بشین اما از ترس آبروم جلوی در نشستم
خانم خانما با لبخند گفت به مادرم گفت:به به خانم چه دختری تربیت کردید خدا حفطش کند حیا از سر و رویش می بارد شما باید ده تا دختر می زاییدین کاش بقیه زنان هم از شما یاد بگیرند و این چنین دختر تربیت کنند ماشاالله هزار ماشاالله!
تعریف دختر شمارا زیاد شنیدم اما شنیدن کجا دیدن کجا؟!
مادرم از شنیدن این تعریف ها حسابی گل از گلش شکفت؛آقام گفت:چند خطی حافظ بخوان دخترم...
چشمی آرام گفتم و با خجالت شروع به خواندن غزلی از حافظ کردم و بعد آقام و آقای قدیر با هم صحبت کردند و من تو فکر بودم چجوری نزدیک خانم خانما نشم بالاخره موقع خداحافظی بغلم می کردم!
از کارم پشیمون بودم اما راهی نداشتم و فقط دعا می کردم به خیر بگذرد.
مادرم و خانم خانما هم از عروساشون حرف می زدند و فخر می فروختند و این وسط که کسی حواسش به من نبود فقط قدیر زیر چشمی مرا نگاه می کرد،لبخند میزد قلبم تند تند می تپید اما می ترسیدم لبخند بزنم‌...
قدیر اشاره کرده که بیا!
کمی بعد به بهانه دست به آب بلند شد و مادرم مراد آقارا صدا کرد اما خبری از مراد آقا نبود مادرم با کلافه گی گفت: نمی دانم مراد آقا کجا رفته!این روزها دیگر نوکر و کلفت دل به حرف ما نمیدن ...
منورخانم تا گوشه حیاط آقا را راهنمای کن!قدیر لبخندی زد اما من نه!رنگ از رخم پرید با بوی سیر کجا می رفتم خدایا؟!
انگار نشنیدم...
مادرم دوباره تکرار کرد و آرام بلند شدم!
قدیر جلوی در منتظر من بود،من کمی با فاصله و آرام راه افتادم قدیر پشت سر من راه افتاد همین که به حیاط رسیدیم...
...