عکس قلیه میگو
مامان ارسلان
۱۱
۴۲۶

قلیه میگو

۷ روز پیش
سرگذشت ۱۶ قسمت هفدهم
اون شب که همه بازم مثل قبل دور هم بودیم حرف زدیم و از گذشته گفتیم.ساره گفت بعداز مراسم حتما بریم سرخاک مادر وپدرم.گفتم باشه.شب که میخواستیم بخوابیم سخت بود همه کنارهم خوابیدیم.مردا توی حال خوابیدن وبچه ها و خواهرام توی دوتا اتاق خوابیدیم.منم توی اشپزخونه نشستم و کار لباسمو تموم میکردم.که ساره اومد.گفت بیا تواتاق اینجانورش کمه.رفتم تو اتاق دیدم خواهرام همه نشستن.
گفتن خوابمون نبرده بیا حرف بزنیم.
لبلس مراسمو بهشون نشون دادم و گفتن چقدر خوشکله.بهم میاد.
خودشون میگفتن خیلی خیاطی نمیکنن وفقط برای بچه ها وخودشون لباس میدوزن اونم گاهی اوقات.تا صبح حرف زدیم وخندیدیم.خیلی به این روزها نیاز داشتم و تا حس نکنم بی کسم و تنهام.حالا انگارپشتم گرم بود وحامی داشتم.شب که نشسته بودیم دورهم بهشون گفتم که مادرعباس راضی به این وصلت نیست وچندباری با حرفاش وکارش منو رنجونده.اگه فردا ی وقت دیدینش وچیزی گفت به دل نگرید.ولی از کتک کاری و فحش دادن واینا بهشون نگفتم.گفتمم به مجید چیزی نگید ناراحت میشه و ی وقت همه چیز خراب میشه...
خلاصه دم صبح خوابیدم و خیلی زودم بیدارشدم.صبحانه دوباخواهرام اماده کردیم و نوه ی خالم اومد خونمون و منوبرای مراسم عقد اماده کرد.ارایشگریود.کارشم خوب بود.خلاصه کم کم اماده شدم.چندبارهم از خستگی خوابم برد.ناهارخوردیم که عباس اومد.بامجید و دامادام حرف زدن و بعدم اومد پیش من.چون برای اولین بار صورتمو اصلاح کرده بودم خیلی قرمز شده بود تا منو دید گفت
وای زنمو چیکار کردی؟
همه خندیدن.دخترخالم گفت خوب میشه...
گفت اگه خوب نشد چی....داریم چیکارش میکنین که اینجوری شده صورتش.اذیتش کردین؟
گفتم نه...خوب میشه ...
گفت اومدم ببینمت و بگم عاقد گفته ۷ میام.من ساعت چندبیام دنبالت؟
گفتم من اماده بشم.۶ یا ۶ و نیم بیا...
گفت باشه...از پشت سرش ی شاخه گل دراورد وجلوی همه داد بهم
گفت برای خانوم گلم...
همه خواهرام دخترخاله هام خندیدن و دست زدن...
گفتن چه مرد خوبی...خجالت کشیدم...
عباس گفت مگه زشته به زنم گل میدم...
گفتن نه خیلی هم خوبه...
گفت من هرچی دارم وندادمو به پاش میریزم گل چه قابلشو داره...
ارومم دم گوشم گفت کاش زودتر میدیدمت...تا مال من بشی...
چیزی نگفتم بهش...
عباسم خداحافظی کرد و رفت.منم کم کم اماده شدم و موهامم ی مدل ساده بست و ارایش اخر صورتمم انجام داد نزدیک پنج میشد که لباسمم با کمک ساره پوشیدم و منتطر اومدن عباس شدم.
همه میگفتن خیلی خوب شدم.مجیدم تا من  دید گریه کرد و بغلم کردم وبرام ارزوی خوشبختی کرد.خواهرامم هرکدوم با گریه بغلم میکردن منم بغض کردم اما گفتن گریه نکنی ارایشت پاک نشه.که عباس اومد.اول فقط بهم خیره شد وهیچی نگفت
گفتم نکنه خیلی زشت شدم اینجور نگام میکنی
گفت نه ...اصلا شبیه فرشته ها شدی عزیزم....توی دستش دوربین عکاسی بود.به اکبر گفت و چندتا عکس دونفری گرفتیم بعدم چندتا عکس خانوادگی گرفتیم.عباس میگفت همش خاطرست و برامون یادگاری میمونه...
کنارهم ایستادیم .نمیدونستم دوباره این جمع دوباره کی دوهم جمع میشیم.میخندیم وکنار هم میشینیم.اما بخودم گفتم کاش همیشه کنارهم بودبم واز هم دور نمیشدیم.عباس دستمو گرفته بود و هی میگفت ازمون عکس بگیر.ی فیلم کامل رو عکس گرفتیم .فیلم رواز دوربین دراورد وداد بهم گفت بزار خونه وکه بعد بدیم چاپ کنن.فیلم بعدی رو انداخت داخل دوربین وچندعکس با داماد ها و مجیدگرفت.دونفری هم چندتا با بچه ها گرفتیم فیلم دومم تموم شد و دفبلم رو دراورد ودادم بهم باخنده گفت دوتاش به این زودی پر شد.
بزار خونه تا بعدبریم چاپ کنیم...
گفتم باشه رفتم گذاشتم توی کمد واومد ساعت نزدیک شش ونیم بود که عباس گفت بریم تا برسیم خونه ی خواهرم که عاقد میاد و معطل نشه .خودمون زودتربرسیم...
عباس برای اومدن خواهرام و برادرو مهمونهام اتوبوس گرفته بود.مهمانها فوری سوارشدن و منو عباسم سوار ماشین عباس شدیم و حرکت کردیم.ماشین دامادشون رو اورده بود.توی راه دستمو گرفته بود وهی میبوسید وخداروشکر میکرد که اخرش بهم رسیدیم وهیچ کس نتونست مارواز هم جداکنه...چندبار بهم گفت که چقدر خاطرمو میخواد ودوستم داره...
تا رسیدیم سر کوچه خونه ی خواهرش اینا بوق بوق زد و کلی جمعیت اومدن دم در و از دور میشد دید که اسفند دود میکنن و همه منتطر اومدن ما هستن...
دلتو دلم نبود و که عباس دستمو گرفت وگفت من همیشه پیشتم....تنهات نمیزارم...
گفتم میترسم...میترسم بیدارشم وببینم همش ی خواب بوده...
گفت نه دیگه این خواب نیست این حقیقته...چند قدم دیگه من وتو مال همدیگه میشیم وتا ابد کنارهم میمونیم...
گفتم ان شاالله...
گفت خیلی خوشحالم نسا خیلی...خیلی هم خوشبختم که تورو پیداکردم...

...