عکس آش رشته
مامان ارسلان
۳۷
۳۳۷

آش رشته

۵ روز پیش
سرگذشت ۱۶ قسمت نوزدهم
بعداز ناهار مجیداومد.ی لقمه غذاهم از گلوم زیر نرفت ونتونستم چیزی بخورم.بیتاب ودلتنگ عباس بودم...با مجید و خواهرام رفتیم سردخونه.گفته بودن جنازه رو از پزشکی قانونی هنوز نیوردن و باید برید همون جا...رفتیم پزشکی قانونی.التماس کردم وبه پاشون افتادم تا اجازه دادن جنازه ی عباس رو ببینم.
رفتم داخل ی اتاق سرد...ی مردی همون جابود و گفت از این طرف بیا.مجید دستمو محکمتر گرفت و کنارم اومد تا رسیدیم به چندتا جنازه.پارچه رو کنارزد وعباس رو دیدم
صورتش سفید شده بود و انگار توی خواب بود...بازوشو گرفتم وگفتم عزیزم پاشو...
من طاقت دوریتو ندارم...نمیتونم بی تو دووم بیارم...بی تو دیگه زندگی برام معنانداره...پاشو قربونت برم.پاشو بگو همش ی خواب بوده و من خواب بودم تو بیدارم کن...
زار زار گریه کردم.
جای چاقو توی سینه ش بود.درست وسط قلبش خورده بود.مردکه فهمیدم دکتر اونجاست گفت
از خونریزی زیاد متاسفانه فوت شده هم خونریزی قلبش.چاقو مستقیم خورده به قلبش وقلب متاسفانه به دونیم شده و تاسفانه تموم کرده.دوتا از رگهاو شریانهای خونی هم پاره شده بودن...
نگاش کردم.معصوم تر از اون بود که بخاطر گناه نکرده اینجور مجازت بشه.دوباره گریه م شروع شد.سرشو گرفتم توی سینم و گفتم عباس پاشو تورو جوون من پاشو...مگه نمیگفتی تنهام نمیزاری چرا بلند نمیشی ...
شیون کردم و از حال رفتم.به هوش که اومدم توی درمانگاه بودم.شب بود واز پنجره دیدم اسمون تاریکه مثل بخت من.اشکام یکم یکم میومد و میریخت.
دیگه حرفمم نمیومد و سکوت کرده بودم.منو مجید کارمون که تموم شد رفتیم خونه.تا رسیدم اینقدر بی حال بودم که تا رسیدم ساره برام بالشت گذاشت خواب رفتم.صبح بیدارشدم دیدم سر وصدا میاد.دلم اشوب شد.با سرگیچه وبی حالی بلند شدم،صدا از کوچه میومد.لنگان لنگان رفتم دم در دیدم ی وای که مادر عباس اومده و داره سرو صدا میکنه.
تا منو دید اومد سمتم و فریاد و دعوا که مقصر مرگ پسرم توبودی واون داشت زندگیشو میکرد تو گولش زدی و....دوباره حرفهای تکراری...بی حس تراز اون بودم که بخوام جوابشو بدم که خواهر بزرگه عباس ودامادشون رسیدن و هرطوربود مادرشدن روبردن.بدون حرف رفتم داخل خونه و دوباره دراز کشیدم.
مجید وبقیه اومدن داخل خونه مجید گفت
نسا خواهرمن چرا نگفتی مادرعباس این اخلاقشه وناراضی از ازدواج شما...اگه میدونستم این جوری اصلا راضی به عروسی تو با عباس نمیشدم.اگه ازدواج میکردی میخواست هرروز بیاد غوغا کنه دم خونتون که زندگی نمیتونستی کنی...
چیزی نگفتم.ساره وخواهرام از ارتباط عباس ومادرش گفتن و من فقط به ی گوشه خیره بود و حرف نمیزدم.تلفن خونه زنگ خورد و خواهرم جواب داد.
خواهرعباس بود.گفته بود نسا روبیارید اینجا که اومدن وسراغ تازه عروس مون رو میگیرند ومیخوان تسلیت بگن بیایید.دوباره رفتیم اونجا.گریه وزاریم تمومی نداشت.قرار شد فردا عباس رو ببرن ودفن کنن.کارها و وسیله هارو اماده میکردن و ی عده خرما وحلوا درست میکردن ی عده هم ظرفها رواماده میکردن.تا شب موندم و برگشتیم خونمون.شب اصلا خواب به چشم نیومد و اروم اروم سرجام که خوابیده بودم اشک میریختم.
تا خورشید زد اشکام میومد.رفتیم اماده شدیم و رفتیم خونه ی خواهر عباس واز اونجام رفتیم سمت روستاشون.قراربود عباس رواونجا دفن کنن.موقعی که رفتیم جنازه روبزارن توی امبولانس وبیارند تا روستا.به راننده التماس کردم واجازه دادمن برم کنار عباس وتا اونجا کنارش بمونم.این اخرین بار بود که کنار هم داشتیم میرفتیم روستا.کنارش نشستم وحرف زدم.از دلتنگم بهش گفتم از رویاهایی که داشتم و دوست داشتم کنارهم زیر ی سقف تجربه کنیم امانشد.از وابستگی وعلاقم بهش که هیچ وقت نتونستم بهش درست وحسابی بگم.ابرازش کنم.با شیون گریه وخنده یاد گذشته وخاطراتمون میوفتادم وجیگرم واتیش میزد میگفتم.سرمو گذاشتم روی سینه ش و گریه کردم تا رسیدیم روستا.جنازه روبردن غسل بدن بعدم گفتن برای دیداراخربیایید.
طاقت نیوردم از همه جلوتر رفتم و برای اخرین بار دیدمش.بازم صداش زدم التماسش کردم.حتی به خداهم التماس کردم که فرصت دوباره به هردومون بده بازم کنارهم باشیم اما نه فایده نداشت.موقع نماز میت از گریه وزاری بی هوش شدم.به هوش که اومدم دیدم که دارند میرن سمت که قرار بود عباس رواونجا دفن کنن میرند.دویدم دنبال جنازه...دمپایی از پام دراومد و روی خارهای سنگهای اونجا پابرهنه راه میرفتم.درد نداشتم دردم از قلبم بود که اون منو بیشتر میسوزوند...تا عباس رو گذاشتن توی قبر چندبار بی هوش شدم.روش خاک ریختن.اما من شیون میکردم و خاکهارو میریختم به سر وصورت خودم...
اصلا حالم دست خودم نبود.اخرشم اینقدر خودم زدم وخاک ریختم سرخودم که از حال رفتم....
بیدارکه شدم تو بیمارستان بودم.ساره میگفت از دیروز که مراسم دفن تموم شد بی هوش بودم تا امروز...اما اصلا من نفهمیدم....
گفتم مرخصم کنین میخوام برم پیش عباس.مجید دعوام کرد و گفت بخدا عباس راصی نیست خودت عذاب بدی...

...