مامان مژگانP
مامان مژگانP

دستور پختی یافت نشد

بلدرچین های سوخاری خوشمزه من
مامان مژگانP
۲۰
سللام به همه دوستان خوبم ...راستی این بلدرچین ها ارگانیک هستن دوست یکی از دوستانم پرورش میدادن و من هم ازشون خریداری کردم واقعااااا عاااااااالی بودن .کاشکی همه موادی که استفاده میکردیم ارگانیک بودن واقعا در طعم و مزه شون و همینطور سلامت مواد تاثیر بسزایی داره ....
...
دلمه مو
مامان مژگانP
۲۲

دلمه مو

۱۷ اردیبهشت ۹۷
سلام به همه دوستان گل پاپیونی خودم انشالله که هر جاهستین خوش و خرم درکنارخانوادهاتون باشین و یه خسته نباشی جانانه میگم به تمامی مادران وکدبانوهای سرزمینم ...دوستتون دارم لایک یادتون نرههههه
...
الویه خوشمزه من
مامان مژگانP
۱۵

الویه خوشمزه من

۱۸ بهمن ۹۶
سوپ شیر

سوپ شیر

۱۸ بهمن ۹۶
این سوپ شیر خوشمزه رو با آب مرغ هایی که الویه ام رو درست کرده بودم تهیه شون کردم جاتون بسیار خالی ....
...
خورشت بادمجان
مامان مژگانP
۱۴

خورشت بادمجان

۱۸ بهمن ۹۶
شوهرم عاشق این غذاست و من براش درست کردم و جاتون بسیار خالی خیلی خیلی خوشمزه بود ....
...
قورمه سبزی جان من
مامان مژگانP
۲۵
خیلی خیلی خوشمزه جای همه دوستان خالی
...
اینم توپک اولویه ای من ??
.

کفشهایم را میپوشم و در زندگی قدم میزنم
من زنده ام و زندگی ارزش رفتن دارد
آن قدر می روم تا صدای پاشنه هایم
گوش ناامیدی را کر کند

خوب میدانم که گاه کفشها،
پاهایم را میزند، میفشرد و به درد میاورد
اما من همچنان خواهم رفت
زیرا زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد
ماندن در کار نیست
گذشته های دردناک را رها میکنم و به آینده نامعلوم نمی اندیشم

ولی این را میدانم؛
گذشته با آینده یکسان نیست
زندگی نه ماندن است، نه رسیدن
زندگی به سادگی رفتن است
به همین راحتی،
زندگی چقدر آسان است…
زندگی ارزش لنگ لنگان رفتن را نیز دارد..

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ…
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ؛
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ …
ﺍﮔﺮ ﺑﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﯼ؛
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﺭﻧﺞ ﺑﺮﺩﻧﯽ ﺍﺳﺖ …
ﮐﻠﯿﺪ ﻟﺬﺕ ﻭ ﺭﻧﺞ ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ
قصد داشتم دست اتفاق را بگيرم؟؟ تا نيفتد ! اما امروز فهميدم که اتفاق خواهد افتاد..
اين ما هستيم که نبايد با او بيفتيم ...!
👠👠👠👡👡👡
...
دسر خوشمزه ????

دسر خوشمزه ????

۲۴ مهر ۹۶
🕊🌱

سپاس فروااااان دارم از تمامی دوستانی که کارهای منو میبینید ،لایک و فالو میکنیدو کامنت میگذراند و شرمنده ام از دوستانی که نتوستم به پیچ شون سر بزنم از همین جا به همگی خسته نباشید میگم چون هر کاری که انجام میدین زحمت خودش رو داره ... دوستتون دارم با هزاران آروزی خوب و سلامتی برای تک تک شما دوستان و همینطور پاپیون ...ممنون
🌺🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
🍃

#داستان
🌹 🌹 🌹
الاغ

مردی بار سنگینی از نمک بر پشت الاغش گذاشته بود و به شهر میبرد تا آنها را بفروشد.

🌾در مسیر به رودخانه ای رسیدند.. هنگام رد شدن از رودخانه پای الاغ سر خورد ودرون آب افتاد..

🌾الاغ وقتی بیرون آمد بار نمک در آب حل شده بود و بارش سبکتر شده بود.

🌾روز بعد مرد و الاغ بار دیگر راهی شهر شدند وبه همان رود رسیدند..

🌾الاغ با بخاطر داشتن اتفاق دیروز خود را به درون آب انداخت و بار خود را سبکتر کرد.

🌴مرد که بسیار ناراحت شده بود با خود گفت:

🍂اینطوری نمیشود. باید به جای نمک چیز دیگری برای فروش به شهر ببرم.

🍂فردای آنروز مرد مقدارزیادی پشم بار الاغ کرد..

🌾هنگام گذشتن از رودخانه الاغ بار دیگر خود را به آب انداخت..

🌾اما وقتی بلند شد مجبور شد باری چند برابر قبل را تا شهر حمل کند.

🍄نتیجه:

🎋بسیاری از مشکلات ما در زندگی ناشی از این است که متوجه تغییرات نمیشویم

و با استراتژیها والگوهای قدیمی به استقبال شرایط جدید میرویم.

🌷روشی که دیروز عامل موفقیت ما بود ،معلوم نیست که امروز هم عامل موفقیت باشد!

🌹🌹🌹
...
ناهارامروز من?

ناهارامروز من?

۲۰ مهر ۹۶
💕💕
نمیدونم اسمش چی بذارم باید بگم کاپ کتلت ، ماست و خرماهای باغمون ...میخواستم کتلت درست کنم یهویی به ذهنم اومد که موادم رو بریزم توی قالب و قالبی درست کنم که کمی بیگینک پودر و هویچ رنده شده و فلفل دلمه رو به تخم مرغ و سیب زمینی آبپزم اضافه کردم و نمک، ادویه با همزن زدم ،ته قالب هامو چرب کردم و گذاشتم داخل فر ...☺☺

سه چیز هست که آدم از دیدنش سیر نمیشه
🌸 جاده
🌸 آسمون
🌸 دریا

دوستای مهربونم💓

الهی جاده ی زندگیتون سبز💚
آسمون وجودتون آبی💙
دریای دلتون سبزٍ سبز باشه💚
...
کشک وبادمجان من?
مامان مژگانP
۱۲
من که عاشق این غذام عالیه
.

یک دقیقه مطالعه

روایتی هست که میگوید:
خواجه شمس‌الدین محمد؛ شاگرد نانوایی بود. عاشق دختر یکی از اربابان شهر شد. که دختری بود زیبارو بنام شاخ نبات.

در کنار نانوایی مکتب خانه ای قرار داشت که در آنجا قرآن آموزش داده می‌شد و شمس‌الدین در اوقات بیکاری پشت در کلاس مینشست و به قرآن خواندن آنان گوش می‌داد. تا اینکه روزی از شاخ نبات پیغامی شنید که در شهر پخش شد " من از میان خواستگارانم با کسی ازدواج می‌کنم که بتواند 100 درهم برایم بیاورد!"
100 درهم، پول زیادی بود که از عهده خیلی از مردم آن زمان بر نمی‌آمد که بتوانند این پول را فراهم کنند

عده ای از خواستگاران شاخ نبات پشیمان شدند و عده ای دیگر نیز سخت تلاش کردند تا بتوانند این پول را فراهم کنند و او را که دختری زیبا بود و ثروتمند به همسری گزینند
در بین خواستگاران خواجه شمس‌الدین محمد نیز به مسجد محل رفت و با خدای خود عهد بست که اگر این 100 درهم را بتواند فراهم کند 40 شب به مسجد رود و تا صبح نیایش کند.

او کار خود را بیشتر کرد و شب‌ها نیز به مسجد می‌رفت و راز و نیاز می‌کرد تا اینکه در شب چهلم توانست 100 درهم را فراهم کند و شب به خانه شاخ نبات رفت و اعلام کرد که توانسته است 100 درهم را فراهم کند و مایل است با شاخ نبات ازدواج کند.

شاخ نبات او را پذیرفت و پذیرایی گرمی از او کرد و اعلام کرد که از این لحظه خواجه شمس‌الدین شوهر من است. شمس‌الدین با شاخ نبات راجع به نذری که با خدای خود کرده بود گفت و از او اجازه خواست تا به مسجد رود و آخرین شب را نیز با راز و نیاز بپردازد تا به عهد خود وفا کرده باشد.

اما شاخ نبات ممانعت کرد. خواجه شمس‌الدین با ناراحتی از خانه شاخ نبات خارج شد و به سمت مسجد رفت و شب چهلم را در آنجا سپری کرد. سحرگاه که از مسجد باز می‌گشت چند جوان مست خنجر به دست جلوی او را گرفتند و جامی به او دادند و گفتند بنوش او جواب داد من مرد خدایی هستم که تازه از نیایش با خدا فارغ شده‌ام، نمی‌توانم این کار را انجام دهم

اما آنان خنجر را به سوی او گرفتند و گفتند اگر ننوشی تو را خواهیم کشت بنوش، خواجه شمس‌الدین اولین جرعه را نوشید آنان گفتند چه می‌بینی گفت: هیچ و گفتند: دگر بار بنوش، نوشید، گفتند:حال چه می‌بینی؟

گفت: حس می‌کنم از آینده باخبرم و گفتند :باز هم بنوش، نوشید، گفتند: چه می‌بینی؟ گفت :حس می‌کنم قرآن را از برم؛ و خواجه آن شب به خانه رفت و شروع کرد از حفظ قرآن خواندن و شعر گفتن و از آینده‌ی مردم گفتن و دیگر سراغی هم از شاخ نبات نگرفت!

تا اینکه آوازه او به گوش شاه رسید و شاه او را نزد خود طلبید و او از آن پس همدم شاه شد؛ و شاه لقب لسان‌الغیب و حافظ را به او داد.

(لسان‌الغیب چون از آینده مردم می‌گفت و حافظ چون حافظ کل قرآن بود)
تا اینکه شاخ نبات آوازه او را شنید و فهمید و نزد شاه است و به دنبال او رفت اما...
حافظ او را نخواست و گفت: زنی که مرا از خدای خود دور کند به درد زندگی نمی‌خورد...
تا اینکه با وساطت شاه با هم ازدواج کردند.

این همه شهد و شکر کز سخنم می‌ریزد
اجر صبریست کزآن شاخ نبات ام دادند...
...