![fatemeh.78](https://cdn.sarashpazpapion.com/files/users/images/thumb/2020/03/23/5e5ac9049a3513.836180560.jpg)
fatemeh.78
دستور پخت ها
عکس ها
دستور پختی یافت نشد
![قطاب](https://cdn2.sarashpazpapion.com/p/o/2020/03/22/5b3c39d4864ef3f5acf877ee12508c8c4ayebzeed7dKKlAF0.jpg)
قطاب
۴ فروردین ۹۹
آے عاشقا مبارڪہ رسالٺ ختم رُسَلْ
.
.
یڪ حسہ خاص..
ازهماݧ حس هایی کہ
کہ انگار پدربزرگ واقعے ات باشد از همان حس هایے که از شدت خوشحالے دوستدارے داد بزنے کہ خدایاااشڪر چنین پدربزرگے دارم از همان حس هایے که خوشحالے بالی میشود و میخواهی پرواز ڪنی
جاݧ دل ما ♥•°
و در آخر
آرے شادم که شما پیمبرم هستید😀
.
.
یڪ حسہ خاص..
ازهماݧ حس هایی کہ
کہ انگار پدربزرگ واقعے ات باشد از همان حس هایے که از شدت خوشحالے دوستدارے داد بزنے کہ خدایاااشڪر چنین پدربزرگے دارم از همان حس هایے که خوشحالے بالی میشود و میخواهی پرواز ڪنی
جاݧ دل ما ♥•°
و در آخر
آرے شادم که شما پیمبرم هستید😀
...
![ژله_جوجه کباب زعفرانی](https://cdn2.sarashpazpapion.com/p/o/2020/03/22/3190ddb6d95c6d91a8221e961c78d875B0jPE6po5l7AzMWv0.jpg)
ژله_جوجه کباب زعفرانی
۳ فروردین ۹۹
📚مرا کنار مگذار
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید
تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، را دوست داشته باشی؟
آهنگر سر به زیر اورد و گفت
وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.
همین موصوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
...
![شله زرد](https://cdn2.sarashpazpapion.com/p/o/2020/03/18/63ef080a3c04a234ac09b33a2f2d055doyUkgnX4wQGGOK9N0.jpg)
شله زرد
۲۸ اسفند ۹۸
داستان کوتاه
📚من عاشقش بودم...
به خانه ی ما که میآمدند، حالم عوض میشد. یادم هست یکبار مدادرنگیِ بیست و چهار رنگی را که دوستِ پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده بود نویِ نو نگه داشتم تا عید، که اینها آمدند و هدیه کردم به او...
که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان...
یکبار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشتِبام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون نِل را تا انتها ببیند. اینبار اما داستان فرق میکرد. دیشب به من گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد . بیوقت هم آمده بودند، وسطِ زمستان. زمستان برفی اوایلِ دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر. او، دو سال از من کوچکتر.
هرکاری که کردم خوابم نَبُرد، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم و زدم به دل کوچه، به سمت فتحِ حلیم و بربری. هوا تاریک بود هنوز؛ اما کم نیاوردم... رفتم تا رسیدم به حلیمی، بسته بود. با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود. خلاصه؛ در صبحِ برفی، با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت!
نان و حلیم بالاخره مهیا شد و برگشتم. وقتی رسیدم خانه، رفتهبودند... اولِ صبح رفته بودند که زودتر برسند به شهر و دیارِ خودشان. اصلا نفهمیده بودند من نیستم... خستگیش به تَنَم ماند...
وقتی تلاش میکنی
برای حال خوب کسی و نمیبیند،
خستگیش به تَنَت میماند...
همین..
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
📚من عاشقش بودم...
به خانه ی ما که میآمدند، حالم عوض میشد. یادم هست یکبار مدادرنگیِ بیست و چهار رنگی را که دوستِ پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده بود نویِ نو نگه داشتم تا عید، که اینها آمدند و هدیه کردم به او...
که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان...
یکبار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشتِبام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون نِل را تا انتها ببیند. اینبار اما داستان فرق میکرد. دیشب به من گفته بود برای صبحانه حلیم و نان بربری دوست دارد . بیوقت هم آمده بودند، وسطِ زمستان. زمستان برفی اوایلِ دهه شصت. من یازده ساله بودم یا کمی بیشتر و کمتر. او، دو سال از من کوچکتر.
هرکاری که کردم خوابم نَبُرد، دست آخر چهارصبح بلند شدم و یک قابلمه کوچک برداشتم و زدم به دل کوچه، به سمت فتحِ حلیم و بربری. هوا تاریک بود هنوز؛ اما کم نیاوردم... رفتم تا رسیدم به حلیمی، بسته بود. با خودم گفتم حالا تا بروم نان بگیرم باز میشود. خلاصه؛ در صبحِ برفی، با دستهای یخ زده از سرما آنقدر راه رفتم تا ساعت شد هفت!
نان و حلیم بالاخره مهیا شد و برگشتم. وقتی رسیدم خانه، رفتهبودند... اولِ صبح رفته بودند که زودتر برسند به شهر و دیارِ خودشان. اصلا نفهمیده بودند من نیستم... خستگیش به تَنَم ماند...
وقتی تلاش میکنی
برای حال خوب کسی و نمیبیند،
خستگیش به تَنَت میماند...
همین..
#در_خانه_بمانیم
#داستان_بخوانیم
...