عکس فست فود
رامتین
۶۶
۲.۵k

فست فود

۲۱ فروردین ۹۹
❌کپی ممنوع❌
کارامون زیاد شده بود وکارا باغا وزمینا ربابم اضافه شده بود ومجبور شدیم کمکی بگیریم.درعین حال که کار میکردم درسمم با عشق میخوندم.آرزوی هر شب وروزم این بود ادامه تحصیل بدم.زمانی که کلاس پنجم بودم یه معلم فعال اومد به دهمون.مدرسمون فقط تا کلاس ششم داشت.بعدش پسرا میرفتن شهر اغلب چندتا میشدن مثلا بیست نفر وبا یه بزرگتر که ممکن بود پدر یا برادر یکیشون باشه،تو شهر خونه اجاره میکردن وهر ماه یکبار برمیگشتن خانواده شونو میدیدن و یه بقچه خوراکی برمیداشتن و دوباره میرفتن شهر.اینکارو از سال هزار وسیصد وچهل وپنج شروع کرده بودن.خیلی از پسرا دانشگاه رفته بودن و واسه خودشون تحصیلکرده شده بودن.
منم دلم میخواست برم شهر ولی خوب امکانش نبود با اینکه فقط نیم ساعت فاصله بود ولی خوب مدام مینی بوس ومسافر کش هر روز و هر ساعتی پیدا نمیشد ورفت وآمد سخت بود حتی برا پسرا چه برسه به دخترا،اونم با پدری که من داشتم.
معلم جدید با بزرگای ده وکدخدای ده که پسر کدخدا قبلی بود حرف زد وتصمیم گرفتن که با یه عده برن شهر ونامه امضا کنن ودرخواست بدن برای اداره فرهنگ تا دبیرستانم در ده داسته باشیم.
معلم فعالمون انقدر رفت وامد تا موفق شد و برای دهمون دبیرستان درست کردن.
یعنی به خوابم نمیدیدم که منم بتونم برم دبیرستان.
سال ششم رو با موفقیت دادم پدرمم راضی شد که برم دبیرستان البته به شرطی که کارا باغ زمین نمونه، به قول خودش بدرد بخورترین بچش بودم.چند باریم همون سن یازده دوازده سالگی خواستگار برام پیدا شد که پدرم رد کرد گفت این یکی رو زود نمیدم،اصلا نمیدم بره میخوام بمونه کمک حالم باشه.من نسبت به خواهرام یکم دیرتر به سن بلوغ رسیدم دوازده ساله که شدم مادرم نگرانم شد .گفت بس که رفتارات مثل پسراست نکنه اینطوری اصلا بالغ نشی ورفت از مامای ده برام دارو وجوشونده گرفت وهی بهم انواع واقسام جوشونده رو داد.چون میدونست از زیر خوردنش در میرم وممکنه لیوانو یه جا خالی کنم خودش بالا سرم وایمیستاد ومجبورم میکرد بخورم وبعدش دهنمو باز کنم تا خیالش راحت باشه تو دهنم نگه نداشتم تا بعد بریزم دور.
بالاخره به بلوغ رسیدم .سینه هام رشد کرد وزیادیم رشد کرد.وشد دردسر برام.
دبیرستان که میرفتم از دهاتای دیگه هم پسرا میومدن ومتوجه بودم زیر زیرکی منو بهم نشون میدن ولبخند میزنن.
واین باعث میشد معذب باشم با اینکه لباسام گشاد وگل گلی بود بازم خیلی تو چشم بودم.
تا اینکه یه روز که داشتم تو کوچه رد میشدم غلام رضا رو دیدم ...
غلامرضا پسر یکی از اهالی بود که پدرشو قبل از دنیا اومدن از دست داده بود ومادرشم با یکی از ده بالاییا ازدواج کرده بود.وچون شوهرش حاضر نشده بود بچه یکی دیگه رو بزرگ کنه غلامرضا رو عموش بزرگ کرده بود .غلامرضا حدود پنج شش سالی از من بزرگتر بود از اون پسرایی بود که دبیرستان شهر رفته بود،پسر زبلی بود وخودش خرج تحصیلشو درمیاورد میگفتن شهر پیش یه دوچرخه ساز کار میکنه،گاه گداری وسط هفته میومد ده وبرمیگشت.
اونروز نشسته بود لب یه سنگ سر راه من،قبلا وقتی بچه بودم چند باری سر بازی باهم گلاویز شده بودیم ،من خیلی بزن بهادر بودم وبا خیلی از پسرا ده کتک کاری کرده بودم.
ولی اونروز به قصد کشت همو زدیم،جریانم این بود که داشتم رد میشدم که یه متلک پروند محلش نذاشتم،دوباره گفت جوووون واسه مشکات چه تکونی میخورن،برگشتمو یه مشت خوابوندم تو فکش واونم گفت هووی چه هار وبعد گلاویز شدیم،تا میخوردیم همو زدیم البته اون یه پسر هجده ساله بود ومن یه دختر دوازده ساله ولی کم نیاوردم،عجیب بود اون کوچه که به هر حال همیشه تک وتوک رفت وآمد داشت اونروز خالیه خالی بود.
آخرش منو محکم کوبوند به دیوار وبعدم صورتشو آورد نزدیک نزدیک و منو بوسید،داغ شدم احساس کردم ننگ کردم،هر چند که من کاری نکرده بودم ولی حس بدی داشتم.
بعد از اینکه بوسیدم یه پوزخندی زد ورفت.دست وپام میلرزید از خودم بدم میومد.دفتر وکتابامو جمع کردمو رفتم سر جوی ودست وصورتمو شستمو خاک لباسامو گرفتم وراه افتادم،لبم پاره شده بود وطعم خون رو تو دهنم حس میکردم.
رفتم دم سقا خونه صورتمو تو آیینه شکسته که به دیوار کنارش چسبونده بودن نگاه کردم،رو گونه ام هم یکم پاره شده بود.اگر مادرم میدید حتما پرس وجو میکرد چی شده.رفتم خونه کتابامو گذاشتم دم چاه وبه خواهر کوچیکم گفتم بگو من رفتم باغ وسریع زدم بیرون ورفتم تو باغ،میدونستم بابامم نیست وسر زمینه.
تو باغ به دیوار تکیه دادم وکلی گریه کردم،کلا دختر محکمی بودم خیلی کم گریه میکردم ولی اونروز اون متلک واون بوسه غلامرضا خیلی برام تحقیر آمیز بود.
چند ساعتی تو باغ موندم وبرگشتم.مادرم گفت چی شده سر وصورتت گفتم پام گیر کرد به چوب خوردم زمین.چیزی نیست.
شاممو خوردم وزود خوابیدم.
فرداش دوباره غلامرضا سر راهم سبز شد.
دلم میخواست تیکه پارش کنم،یه لبخند موذیانه ای زد ودوباره به سینه هام اشاره کرد که یعنی خیلی بزرگه.دویدم دنبالش ولی زود فرار کرد.از فرداش کتابامو میگرفتم جلو سینم که کسی نبینه.اگر خبرنگاههای پسرا یا متلکا واداهای غلامرضا به گوش بابام میرسید حتما نمیذاشت برم مدرسه ،شایدم دراسرع وقت شوهرم میداد....😘
...