روزی یک
#کشتی پر از
#عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود...
پیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود و به
#بازرگان گفت:
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی.
#تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت...
سپس تاجر به معاونش سپرد که آدرس آن خانم را پیدا کند و برایش یک بشکه عسل ببرد
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی؟
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند و من در حد و اندازه خودم میبخشم...
این حکایت،حکایت ماست
از خدا چیز های کوچک درخواست نکنیم
از خدا بخواهیم به اندازه کرم و لطفش به ما ببخشد
آرزوهايتان را به
#دستان_خدا بسپاريد
...