هر چیزی باید سر جای خودش اتفاق بیفتد،
قبول داری؟!
مثلاً تگرگ، باید اردیبهشت را به دلواپسی بکشاند، گیلاس، جایش، چلّه مرداد است
برگها باید وسط مهر، با رویی زرد و نارنجی،
بریزند روی سنگفرش خیابان،
شب یلدا، پرده را که میزنی کنار،
باید برف را ببینی که بی صدا می آید
و اما عشق...
من می گویم تنها چیزی ست که نباید سر وقت بیاید!
باید وقتی برسد که تو دست و پایت را گم کنی،
ناگهان، سریع، بی معطلی...
درست بخورد وسط زندگی آدم...
زمانی که فکر می کنی همه چیز سر جای خودش نشسته،
بیاید و تمام بنیان بودنت را به هم بریزد...
باید طوری عاشق بشوی که مجبور باشی تمام برنامه های زندگیت را از اول بچینی و حتی گاهی وقت ها قبول کنی که برنامه ریزی هیچ کمکی به تو نمی کند...
باید رها باشی
جوری که انگار خودت هم دیگر، سر جای همیشگی ات نیستی،
بزنی بیرون...
تمام روزهایت، شعر بگویی، شاعر شوی...
اصلا چرا پیچیده اش کنیم
ساده بگویم
"عشق" بی موقع که بیاید،
اسمش می شود "معجزه"
چیزی شبیه استجابت تمام دعاهای به آسمان رسیده و نرسیده ات...
می شود حس ناب تمام آنچه که دل دیوانه ات یک عمر انتظارش را می کشید و تو نمی دانستی چه می خواهد...
آن وقت، هر زمان که چشمان او حضور داشته باشد، تو غرق در آرامش می شوی و حس و حالت بهاری می شود...
خود به خود، عطر بهار نارنج می پیچد...
گرفتی چه گفتم؟!
وقتی همه چیز سر جایش باشد...
یک جای کار دارد لنگ می زند جانم!
...