عکس نان کماج اصفهانی
رامتین
۱۸۴
۱.۹k

نان کماج اصفهانی

۱۲ اسفند ۹۷
این پست رو بیشتر برای اطلاع رسانی گذاشتمم👌
دوستان دوهفته ای بود بدن دخترم شدیدا خارش داشت وحسابی کلافه بود.من فکر میکردم بخاطر خوردن گرمی وشکلاته،وکلی بهش عرق کاسنی وعرق بید دادم.البته هر چی تلاش کردم خاکشیر بخوره میگفت نه این شیرش خرابه دون دون شده وقهوه ایه نمیخوام😀.می گفتم نه خاک شیره،می گفت پس خاک توشه اصلا نمیخورم😂.امروز بردمش دکتر تا گفتم بدنش خارش داره فوری گفت شامپوچی میزنه گفتم فیروز ،یه پوزخندی زد وگفت میدونی شما چند دهمین نفری که اخیرا اومدی
بخاطر شامپو بچه فیروز دچار مشکل شدین.وشامپوشو عوض کن ویه شامپو معرفی کرد.چندتا داروخانه رفتم ونداشتن وگفتم شامپو فیروز اینطوریه،سرشونو تکان دادن گفتن بله میدونیم فیروز اخیرا داره چکار میکنه.گفتم خوب میدونین پس چرا میارین .گفتن آخه بعضیا میگن حتما فیروز میخوایم.گفتم اره حتما شماراست میگین😡،مردم میان میگن تو رو خدا فیروز بدین بچه مون کلافه بشه از خارش،شما دنبال پورسانت وسود خودتونین.خلاصه اینکه ایران شده عین جنگل همه درحال تیکه پاره کردن هم هستن ،هر کسی فقط فکر سود خودشه.ولی دنیا گرده اون داروخانه داری که میدونه وبازم جنس بد رو میفروشه ،یه روزی تاوانشو بد پس میده.کارخانه دار هم که جای خودش را داره...

از بلاد کفر که برگشتیم همچنان طلا از پسرش دل نمی کند وپیش ما موند.بی تعارف من وعلی گاهی لفظی درگیر میشدیم وتو این درگیریا گاهی اسم مرجان رد وبدل میشد وطلا هم از قضیه خبر دارشده بود ومدام از علی میپرسید خوشگله ،فلانه،بهمانه واین لج منو بیشتر درمیاورد.تا آخرش حاجی عمو اومد دنبالش وبردش ومن یه نفس راحت کشیدم.وضعمون وحقوقمون که بسیار عالی بود.یه شب تو یه دورهمی شوهر عایشه که مدیر علی اینا بود گفت یه زمین خریده ودرحال ساخت وسازه وباید کم کم این خونه ها رو به مهندسای جون وتازه کاربدیم وراه رابرای زندگی آسان اونا هم باز کنیم.همه خوشمون اومد وچند نفر دیگه هم گفتن ماهم میخوایم زمین بخریم ولی علی میگفت من خونه ساخته میخرم حوصله ساخت وساز ندارم.البته ما سال پنجاه وچهار یه باغ بسیار بزرگ تو روستای پدری علی خریدیم وعلی به نام برادرش زد چون میگفت من نمیتونم دنبال حق آب و...برم وبزار اون که اونجاست این کارا رو بکنه وبرادرا که این حرفا رو ندارن .وما هر وقت تعطیلی داشتیم میرفتیم باغ،که انقدر بزرگ بود که دم در می ایستادی دیوارای انتهاش معلوم نبود..پر از درخت به و آلو وسیب وگردو...با دیوارهای کاهگلی وچندتا نهر آب که از وسطش رد میشدخود بهشت بود،علی هم یه ساختمان وسطش ساخت ادامه دارد...
بعد از مدتی هم بخاطر رفت وآمدهای زیادی که داشتیم،علی چندتا اتاق بالای اون ساختمان ساخت.هر سری میرفتیم باغ قبل از ما جمع کثیری از فامیلا علی تو باغ بودن ومشغول پذیرایی از خودشون با انواع واقسام میوه ها بودن وبه درختا تاب میبستن وجونای فامیلم که میخواستن ازدواج کنن خانواده دختریا پسر مورد نظرو دعوت میکردن باغشون😀😀جالبه همه هم میگفتن باغ خودمونه وماهم فقط نگاه.علی هم میگفت بزارخوش باشن والکی پز بدن زمینش که مال ماست.هرسری کلی مهمونم از تهران با ما میومدن ومثلا میگفتن غذا با خودمون ومیرفتن به اندازه یک کیلو گوشت چرخ کرده از قصابی میخریدن برای سی نفر که اومدن،کی بخوره کی نگاه کنه وعلی هم که دست به خرجش عالی بود فوری میفرستاد یه گوسفند از باغ همسایه بیارن وسر ببرن وکباب بده به مهمونا.یه بار که تعداد زیادی مهمون داشتیم ومنم در سیخ گرفتن کوبیده وپختش مهارت داشتم مشغول درست کردن شدم وعلی هم مدام میومد سینی سینی میبرد برای پذیرایی از مهمونا وهی میومد میگفت خیلی تعریف کردن وبازم درست کن ومنم انقدر جلو آتیش ودود بودم که حالت تهوع گرفتم وگرما زده شدم ورسوندنم بیمارستان وسرم و...وحقیقتش دلخور شدم از علی گفتم من برای خودمون یا نهایتش ده تا مهمون درست میکنم ولی نه برای پنجاه نفر که حتی یک نفرم حاضر نشد بیاد کمک ودیگه بار آخرم بود مگه من کبابی دارم .والبته علی هم متوجه اشتباهش شد .وگفت باشه از این به بعد تعداد زیاد مهمون داشتیم از بیرون غذا میاریم (یعنی برای راحتی من چه ظلمی میکرد به مهمانها😉).بماند که هر دفعه میرفتیم باغ بچه ها یا در نهری می افتادن یا از درختی سقوط میکردن ویا بچه های مهمانها باهاشون درگیر میشدن بخصوص فرخ همیشه با سر ودست زخمی وگریان به من پناه میاورد وخستگی پذیرایی وکمر به خدمت بستن مهمانهاتو تنم میموند .مهمانها هم اغلب دست به سیاه وسفید نمیزدن نهایتش چندین صندوق میوه نوبر میچیدن ومیرفتن،البته بیشتر توقع داشتن ما براشون بچینیم که خسته نشن ،درضمن هر وسیله شکسته ودرب وداغون یا بشقابها وظروف لب پرشون را با منت فراوان میاوردن میگفتن به درد باغ میخوره وفکر میکردن آشغال دونیه ومن همه رو بیرون میریختم.بماند که پسرای جون فامیل وبخصوص خواهر زاده شر علی با رفقاش وقتی ما نبودیم میرفتن باغ ومواد میکشیدن ومشروب میخوردن واین موضوع منو خیلی ناراحت میکرد.خلاصه من معتقدم اغلب کسایی که باغ دارن بیشتر لذتشو اطرافیان میبرن تا خود صاحب باغ وادم باغ میخره برای مردم تا خودش.ولی خوب علی خیلی به باغ ودورهمی وخیر رساندن به اطرافیان علاقه داشت .سال 54من برای بار دوم باردار شدم چون زمزمه هایی از مرجان به گوشم میخورد ادامه دارد...
...